روزگار یک زن

زن همیشه مورد استعمار چه در خانه چه در محل کار. من یه زن تحصیلکردم که ...

روزگار یک زن

زن همیشه مورد استعمار چه در خانه چه در محل کار. من یه زن تحصیلکردم که ...

مرخصی باد آورده را چگونه به اتمام رساندیم

برعکس من که تو اداره هیچ کاری نداشتم سر سیا تو اداره خیلی شلوغ بود نمیتونست مرخصی بگیره تازه اضافه کار هم وایمیستاد ! من دیگه از چهارشنبه نرفتم سرکار ولی سیا چهارشنبه و پنجشنبه رو رفت تازه میخواست جمعه رو هم بره که نذاشتم... دوازدهم قرار بود مهمون داداشم اینا به همراه فامیلای خانمش تو دل طبیعت باشیم و از مرکز هم باهام تماس گرفتن که برای روز سیزده به در حتما باید بیای کمک یکی از بچه ها که برنامه اجراء کنید بدین ترتیب عملا فقط جمعه رو میتونستیم بریم مسافرت که تنبلی و خستگی اجازه ندادو موندیم خونه، مهمونی آقا داداش هم کنسل شد افتاد برا هفته بعد ولی اجراء برنامه سیزده به در به قوت خودش باقی موند صبح یکشنبه (روز طبیعت) به همراه سیا رفتم اداره وسایل کارمو برداشتم رفتیم به همراه یکی از همکارا در خدمت خلق ا... تا بتونیم یه روز خاطرانگیز براشون ایجاد کنیم (البته همه برا تفریح اومده بودن! بودو نبود ما زیاد تاثیر گذار نبود ولی چه کنیم با این رئیس بزرگمون که برا مطرح شدن سر تو هر سوراخی میکنه، خدا کن حداقل به هدفش برسه) تا ظهر برناممونو اجراء کردیم برا ناهار رفتیم خونه مامان اینا بعد از ظهر هم رفتیم تو پارک محل سیزدمونو به در کردیم ... شب هم مامان اینا خونمون موندن.

امروز هم سر وقت رفتم اداره تا ثابت کنم که آدم با ظرفیتی هستم ، اهل سوء استفاده نیستم و به حرف رئیسم (البته رئیس خوش قلب نه عقده ای) خیلی خیلی احترام میذارم (خدایی خیلی بهممون حال داد مرخصمون کرد تا چند وقت خیلی دوسش میدارم به خاطره این حرکت جوانمردانش...) وقتی گفت صبح چهاردهم سرکارت باش ... سرکارم حاضر شدم با اینکه دیشب مهمون داشتمو دیر وقت خوابیده بودم... 

باز تو اداره هیچ کاری نداشتیم و خیلی از همکارا هنوز نیومدن از تعطیلات و ما هم امروز فقط تا ساعت 4:30 غاز چروندیم...

بهترین عیدی

یکشنبه ساعت 4:30 صبح سیا بیدارم کرد! پاشو پاشو زود راه بیوفتیم پاشو... به زور از رختخواب جدا شدم یه مقدار آذوقه از خونه پدر شوشو برداشتم و بعد از خداحافظی با پدر و مامان شوشو گازشو گرفتیم به سمت تهرون...

اول راه خیلی کسل و عصبانی بودم به زور چشمام باز نگه داشته بودم و برید برید با راننده (سیا) صحبت میکردم که خوابش نبره... ولی نتونستم طاقت بیارم یه کوچلو خوابیدمو نزدیکای تبریز دیگه سر حال بودم همش از سیا کلمات ترکی رو میپرسیدم و یادداشت میکردم پیشرفتم خیلی خوبه الان تمام اعداد رو به ترکی بلدم سبزیجات رو هم یاد گرفتم.

حدود 9 ساعت تو راه بودیم یه کم ترکی یاد گرفتم یه کم جر و بحث کردیم یه کم بهم محبت کردیم یه کم هم بلند بلند با خواننده همخونی کردیم تا به خونمون رسیدیم .

انقدر خسته بودیم تا رسیدیم گرفتیم خوابیدیم بعد از یه ساعت من بیدار شدم شروع کردم به خالی کردن چمدون کل هال رو با لباساو وسایلمون ریخته بودم بهم که یکی از همکلاسیای مشترکمون تو دوره فوق لیسانس به من زنگ زد فکر کردم میخواد عیدو تبریک بگه ولی گفت نزدیک تبریزه ما کجائیم؟ منم با کلی تاسف گفتم ما الان از اونجا اومدیم الان خونمون هستیم گفت آدرس بده من تهرانم نزدیکای خونتون میخوام بیام خونتون منو میگی دهنم باز مونده بود آخه الان؟بی خبر؟ دیگه نمیتونستم بپیچونمش مجبور شدم آدرس بدم گفت تا 10 دقیقه دیگه اونجام...

هوهولی سیا رو بیدار کردم لباسارو ریختم تو اتاق خواب ،سیا میوه اینا شست و تند تند آماده شدیم تا اومد خدارو شکر تنها بود خانمش باهاش نبود.

دو سه ساعت نشست و از موقعیتامون صحبت کردیم از گذشته و خاطراتمون گفتیم هر چی اصرارش کردیم که شب برا شام بمونه قبول نکرده و رفت (خیلی از دیدنش خوشحال شدم از اینکه تو شهرستان برا خودش به جا و مقامی رسیده ... منو سیا که تو تهران یه کارمند جزء شدیم ولی خدارو شکر اون پست خوبی گرفته) 

بعد از رفتن دوستمون ما هم رفتیم خونه مامان اینا هم عید دیدنی هم چون شام نداشتم بعد شام هم برگشتیم خونمون.

دیروز صبح هم با 45 دقیقه تاخیر رفتم سرکار، هیچ کاری نداشتیم نصف اداره تازه رفته بودن تعطیلات و ما هم شیفت بودیم باید حتما حضور داشتیم با اینکه کاری نداشتیم! لحظات خیلی کشدار بود وقت نمیگذشت باید تا ساعت دو و نیم بعد از ظهر وایمستادیم ولی من دیگه نتونستم زنگ زدم سیا ساعت یک و نیم اومد دنبالم اومدم خونه.

صبح هم با یه ساعت تاخیر رفتم سرکار همکارمون گفت آقای رئیس سراغتو گرفته گفتم تو راهی، بعد نیم ساعت از بی سیم تماس گرفتن با موبایلم چرا سرکار نیومدید؟! گفتم من تو ادره هستم پشت میزم!!

بعد ده دقیقه دفتردار آقای رئیس تماس گرفت که بیان پائین رئیس کارتون داره، رفتم پائین بعد از سلام و تبریک سال نو رئیس پرسید ساعت چند اومدی گفتم امروز ساعت نه! گفت دیروز گفتم یه ربع به نه! چرا؟ گفتم باور کنید هیچکاری نداریم باید بیام اینجا بیکار بشینیم حوصلمون سرمیره گفت شما دیگه از فردا نیاه (هاج و واج مونده بودم که ادامه داد) برو به زندگیت برس اینجوری ثوابش بیشتره به خانوادت برس (شاخام داشت میزد بیرون که با یه مکث گفت) ولی صبح چهاردهم سرکارت باش نری حاجی حاجی مکه! به بقیه نگو که بهت گفتم نیای بگو مرخصی گرفتی؟ منو میگی نیشم تا بنا گوشم باز شد به قدری خوشحال شدم که نگو نپرس کلی ازش تشکر کردم گفت الان ساعت نه و نیمه میتونی بری واینسا دیگه... بال دراورده بودم کلی ازش تشکر و کردم و خوشحال و خندون رفتم تو اتاقمون . دفتردار رئیس باز تماس گرفت و خواست همکارای مرد برن پیش رئیس ، همکارا امتناع میورزیدن که دوست ندارن برن پائین بهشون گفتم برید خبر خوبی بهتون میده، اونا رفتن من وسائلمو جم کردمو زنگ زدم به مامان گفتم دارم میام خونتون، رفتم پائین همکارمون که از اتاق رئیس دراومد دیدم اونم بال دراورده میگه که رئیس گفت بهش تا چهاردهم نیاد و بهش یه لوح تقدیر و عیدی داده (یه ساعت رومیزی بود که قبل از عید به تمام همکارا داده بود ولی چون ما نبودیم امروز داد) گفتم چرا به من نداد؟ همکارمون گفت آخه من فرق میکنم گفتم مبارکت باشه و مثل برق از اداره زدم بیرون که دیدم آبدارچیمون داره داد میزنه میگه برگرد آقای رئیس کارت داره (با خودم گفتم یا بسم ا... نکنه پشیمون شد؟!) باز برگشتم تو اتاق رئیس به منم لوح و ساعت رو داد تشکر کردمو گفتم ولی همین که مرخصمون کردید بهترین عیدی بود ایشاا... هر چی از خدا میخواین رو بهتون بده... خداحافظی کردمو رفتم خونه مامان اینا به سیا هم زنگ زدم گفتم سریع بیا که من تا آخره تعطیلات مرخصم فکر سفر باش... 

ماجرا دیشب ختم به خیر شد

دیشب بعد از آپ کردن آقا سیا خوشحال و خندون تشریف اوردن ولی من اخمام تو هم بودو پای نت نشسته بودم وقتی حرف میزد محلش نمیذاشتم اونم آروم رفت نشست اونور اتاقو خودشو با یه مجله سرگرم کردن(دلم براش سوخت بد حالشو گرفتم) بهش میگم نصف شبه نمیخوای بخوابی میگه منتظر میمونم تا کارت تموم شه ،  پاشدم جامونو انداختم پشتمو کردم بخوابم یه کم منت کشی کرد تا نطق من باز شد تمام عقده هایی که از رفتارای برادر و زنش داشتمو براش گفتم ، سیا هم همه گفتهامو قبول داشت گفت ناراحت نباش من به بابا میگم بهش تذکر بده که درست بگرده... نزدیک یه ساعت باهام صحبت کردیم و تقریبا دلخوریم برطرف شد ولی سیا یه مقدار ناراحت شد...

صبح وقتی از خواب پاشدیم دوتائیمون کاملا فراموش کرده بودیم که دیشب چه اتفاقی افتاده بود فقط من یه تصمیم خیلی جدی گرفتم که زبون ترکی رو یاد بگیرم و بلند اعلام کردم دفعه دیگه که اومدم ارومیه باهاتون ترکی صحبت میکنم همه استقبال کردن و قول دادن کمکم کن...

بعد از خوردن صبحونه با سیا رفتیم بیرون همش تو راه اصطلاح ترکی کلمات رو ازش میپرسیدم اونم با خوشروئی و حوصله جوابمو میداد... 

فردا صبح قراره راه بیوفتیم بیام تهران پس فردا باید سرکارمون باشیم، ماشین بردیم تعمیرگاه خدارو شکر مشکلی نداشت بعد رفتیم باز یه مقدار خرید کردیم بعدش هم رفتیم پارک جنگلی (شیخ تپه) یا بام ارومیه، جای قشنگیه تمام ارومیه رو از اون بالا میتونی ببینی، چند تا عکس انداختیمو اومدیم خونه، بلافاصله با سیا تماس گرفتن که برا کاری بره بیرون منم تنها نشستم پای نت، درجه عشقولانمم نسبت به شوشویی بالا زده بود تا ساعت 4:20 دقیقه منتظرش موندم تا با هم ناهارمونو خوردیم...

باز سیا برا ساعت 7 قرار داشت رفت من یه کم به مامان شوشویی کمک کردم چون میخواد امشب برامون دلمه کلم بذاره بعد باز نشستم پای نت دارم سایتارو زیر و رو میکنم تا لغات ترکی پیدا کنم (یعنی میشه منم ترکی یاد بگیرم؟! آخه زبانم خیلی ضعیف بوده هم عربی و هم انگلیسی!!) و همچنان منتظرم شوشوی گرام تشریف فرما بشن ...

جاری نوشت

سه سال عروس این خانواده شدم کوچکترین مشکلی باهاشون نداشتم روزای سختی تو زندگیم از نظر مالی داشتم که کوچکترین ساپرتی از طرف خانواده شوهرم نشدم ولی دخالتی هم تو زندگیمون نکردن هر وقت هم میام ارومیه کلی تحویلمون میگیرن با همه فامیلشون هم خوب هستم اونام باهام خوب هستن و بهم احترام میذارن فقط این وسط یه برادر شوهر کوچکتر از خودم دارم که به علت عاشقی بیش از اندازه یکی دو سال زودتر از ما عروسی کرده و تمامی کمکهای پدر شوشو صرف ایشون شد (خرج عروسی، طبقه پائین خونه پدر شوشو، ماشین خریدن، دادن پول تو جیبی و خرجی و ...) تا اینجاش حرفی نیست نوش جانش (خوب اون بیشتر احتیاج داره، قر و فره خانمش بیشتره، کاری نیست، تن پروره، بی ادب و زورگو ...) ولی انگار تو زندگیش مشکل داره جاری رو نمیخواد انگار پشیمون شده این موضوع رو خیلی راحت تو سره جاریه گرام میزنه که من قبلا یکی دیگه رو میخواستم کاشکی اون زن من بود تو خودت رو به من تحمیل کردی، من دختر کوچیک سال دوست دارم (18 ساله) تو رو نمیخوام (جاری الان 26 سالش، برادر شوشو 28 سال، و 86 نامزد کردن، یعنی کامل دوتائی بچه بودن و الان هم حرکاتشون کاملا بچگانست و هیچکدوم رشد عقلی نداشتن)

اینارو گفتم که به اینجا برسم که جاریه محترم به زندگی بنده و شوهر بنده بسیار بسیار حسادت میکنن و همش میگه خوش به حالت سیا اینطوری نیست، دوستد داره، سیا بد اخلاق نیست، سیا ال نیست بل نیست،دائما در حال مقایسه کردنه و خیلی آزاد و راحت (بدون حجاب، با لباسای کاملا باز ) جلوی شوهر من جولون میده اصلا دوست ندارم جایی که اون هست شوهرم باشه مخصوصا وقتی بدون من سیا برای انجام دادن اوامر برادر شوهر به خونشون میره، امشب یکی از اون شباس ، نصاب اومده براشون م.ا.ه.و.ا.ر.ه نصب کنه که حضور سیا از نظرشون الزامیه و الان نزدیک سه ساعت سیا خونه اوناست و من تنها بالا خونه پدر شوشو هستم ساعت یک نصف شبه و دارم حرص میخورم انقدر بی معرفت هستن که نه به من میگن بیا پائین، نه جاری میاد بالا، وایساده پیش آقایون ...

نمیدونم ولی اصلا دوست ندارم انقدر راحت جلو شوهرم بگرده در صورتیکه من با حجاب کامل جلوی شوهرش میگردم نمیدونم باید بهش بگم لباس مناسب جلوی سیا بپوش یا نه؟ به پدر و مادر سیا گفتم به خود سیا هم گفتم زن برادرت بد میگرده من ناراحت میشم اینطوری میگرده  ولی به خودش نگفتم!

من به سیا اطمینان کامل دارم  ولی دست خودم نیست یه حسادت زنانه باعث میشه وقتی بد لباس میپوشه و با سیا شوخی میکنه ناراحت بشم مخصوصا اینکه با همسرش مشکل داره و میخواد بد رفتارهای شوهرش که میگه دوسش نداره رو تلافی کنه!

جالب تر اینجاست که فارسی بلدن صحبت کنن ولی تو جمع چهار نفرمون هم سه تائی(سیا و برادرشو زنش) ترکی حرف میزن و حتی من بهشون گفتم من ناراحت میشم شما حداقل فارسی حرف بزنید ولی اونا همیشه باهم ترکی حرف میزنن انگار من وجود ندارم.

بالاخره مهمون اومد

روز سوم عید بلافاصله بعد از آپ کردم سر و کله مهمونا پیدا شدن دائی و زن دائی و دختر دائی مهربون سیا اومدن کلی باهاشون بگو بخند کردیمو خوش گذروندیم (آخه دائیش بلد بود فارسی صحبت کنه باهاش کلی عیاق شدم خیلی از فامیلاشون فارسی بلد نیستن در نتیجه من هیچ ارتباطی بدون دخالت مترجم (سیا) نمیتونم باهاشون برقرار کنم که از قضا بیشتر هم شامل خانمها میشه ، هم کلامم بیشتر آقایون فامیل هستن و بحثامونو باید هول و هوش بحثهای اقتصادی که من میمیرم براش چرخ بزنه) برا بدرقه دائی اینا دم در رفته بودیم که عمو و زن عمو سیا اومدن، باز زن عمو خانم فارسی بلد نبود! عمو جان فقط بلد بودن که مشغول بحث ساختمون سازی شدیم، خلاصه کلی خوش گذشت ناراحتیم از نرفتن با سیا از دلم دراومد وقتی سیا اومد از حرفایی که بینمون با مهمونا رد و بدل شده بود یه گزارش جامعه و کامل در اختیارش گذاشتم آخه عقده ای شدم یه هفته ست اینجام بیشتر مواقع دارم ترکی گوش میکنم بدون اینکه کلمه ای از حرفاشون بفهمم خیلی کم با من فارسی حرف میزنن در حد حال و احوال پرسی، داره کم کم فارسی حرف زدن از یادم میره!

بعد از ظهر هم بابای سیا مجبوریمون کرد به خونه بقیه بزرگای فامیل که موندن بریم برای عید دیدنی، من زیاد مایل نبودم برم میگفتم خوب اونا که اومدن خونه شما ما دیدمشون میخوایم بریم در و دیواراشونو ببینیم میگفت نه باید بریم رسم! (جالبه در عرض یکی دو روز اول عید میرن عید دیدنی خونه همدیگه بلافاصله طرف مقابل میاد خونه شما شده 5 دقیقه بعد از شما! تا دم خونه طرف میرون اگر خونه نبود این وظیفه از رو دوششون برداشته میشه دیگه نیازی نیست دوباره برن) خونه عمو و دائی سیا رو رفتیم بعدیهارو دو در فرمودیمو من و سیا رفتیم خرید، یه مرکز خرید تازه باز شده بود کلی چیزای خوب خوب خریدیم.

روز چهارم عید با سیا رفتیم مرکز خرید تاناکورا این رسم هر دفعمون با اینکه چیزی از اونجا نمیخریم ولی برا گشتن یه سری اونجا میزنیم ولی ایندفعه مغازه هایی که جنس دست اول (نو، اورجینال) داشتن بیشتر شده بود چند قلم هم اونجا خرید کردیم و ناهار رو بیرون خوردیم بعد از ظهر اومدیم خونه در معیشت پدر شوشو و مامان شوشو روز را به شب سپری کردیم.  

در سال جدید ...؟؟

در سال جدید کدوم در ورودی رو انتخاب میکنید؟
"پــــــــــــــــــول،شانـــــــــــس،عشـــــــــــــق"


دید و بازدید عید

 لحظه سال تحویل ما خواب بودیم با صدای ترقه های هموطنان غیور ترک که رسم دارن لحظه سال تحویل میدون جنگ به پا کنن خبر دار شدیم سال تحویل شد ما تو بهترین جای دنیا سالمونو تحویل کردیم (آیکون چشمک) امیدوارم تمام سال در حال استراحت باشیم...

بعد از 10 دقیقه از گذشت سال تحویل بلند شدیم رفتیم با پدر و مادر شوشوئی روبوسی و تبریک سال نو گفتیم بعد سرگرم جم و جور کرد خونه شدیم آخه مامان شوشوی ما تازه یادش افتاده عیده باید یه صفائی به خونه بده شاید مهمون بیاد! نزدیکای ظهر برادر شوشو و همسریشون تشریف اوردن بالا (بعد 4 روز ما چشممون به جمالشون منور شد) تبریک و حال احوالپرسی کردیمو بساط ناهار رو به پا کردیم بعد ناهار همه خوابیدن من و جاریه گرام مشغول غیبت در مورد شوهرای محترم و فامیل شوهر محترم تر شدیم.

بعد از ظهر هم رفتیم به عید دیدنی تقریبا همه فامیل رو سر زدیم و عید دیدنی کردیم بدون استثناء همه ابتدا با شربت بادرنجبویه بعد شیرینی، بعد کاسه آجیل رو میگردون (بدون پیاله) باید هر چقدر میخوای بریزی تو پیش دستیت، بعد شکلات و بعد میوه تعارف میکنن ...

هفت تا خونه رفتیم عین هفت خونه همین طوری پذیرایی کردن، از دیدن فامیل شوهر بس مشرف گردیدم اونایی که آشناتر بودم از دیدنشون خوشحال تر میشدم (آخه من فقط اینارو سالی یه بار میبینم اولین بار پارسال بود دومین بار هم امسال بود بعضیهاشونونم که امسال اولین بار بود که میدیدم)

روز دوم عید صبح رفتیم به دو تا از بازارچه ها که جنس از ترکیه میارن فقط دیدن کردیم چیزه مناسبی پیدا نکردیم ، بعد از ظهر فامیلها اومدن عید دیدنی خونه پدر شوشویی منم طبق رسم خودشون به کمک آقا سیا ازشون پذیرایی کردم .

روز سوم عید قرار بود با شوشویی بریم برای یه عمر مهم که پدر شوشویی نذاشتن من برم خودش با سیا رفت منو گفت بمونم کمک مامان شوشویی شاید مهمون بیاد ازشون پذیرایی کنم در صورتی که جاریه محترم خونش پائین خونه پدر شوشوئی میتونستن ازون بخوان بیاد کمک مامان شوشوئی ولی خوب دیوار کوتاه هستیم دیگه! الان منتظریم کسی بیاد ولی هیچ خبری نیست دارم براشون کوکو گردو میذارم تا حالشو ببرن هر چند حال مارو گرفتن، دیشبم هم عدس پلو گذاشتم، شب قبلشم کوکو سیب زمینی، مامان شوشو کلی ذوق فرمودن آخه خودش فقط مرغ ، آبگوشت و آش میذاره همیشه اینارو فقط میخورن این غذاهای ساده ما براشون کلی تازگی داره منم مباب خودشیرینی و نشون دادن مزیتهای عروس فارس کلی حال بهشون میدم...

 

سال 90 در یک نگاه

سال جدید رو با کلی استرس و بدهکاری شروع کردیم چون اواخر سال قبلش (اسفند ماه 89) خونمونو قولنامه کرده بودیم، تعطیلات عید و سال تحویل ارومیه بودیم و همه بهمون بابت خرید خونه تبریک میگفتن ولی من خیلی میترسیدم،میترسیدم شاید نتونیم پولشو جور کنیم تا خرخره رفته بودیم زیر قرض...

یه هفته ارومیه بودیمو هفته دوم عید رفتیم سر کار ، تمام فرودین رو دنبال کارای به نام زدن خونه و گرفتن وام مسکن بودیم، آخره اردبیهشت مهلت خونمون تموم میشد باید تحویل صاحبخونه میدادیم ولی خونه ای رو که خریداری کرده بودیمو هنوز تحویل نگرفته بودیم یه هفته بیشتر بهمون مهلت ندادن هفتم خرداد ماه اثاث کشی کردیم نصفی از اثاثامو بردم خونه مامان اینا، نصفی رو بردم تو انباری خونه جدیده و اثاثیه سنگین موند خونه قبلیمون تا بعد چند روز خونه جدید رو تحویل گرفتیم، خونه که نبود خرابه شام بود کلی کار داشت تا مناسب زندگی بشه با اینکه دستمون خالی بود شروع کردیم به بنایی، خودمو سیا مثل کارگر افغانی کار میکردیم تا زودتر تموم شه نزدیک چهار ماه طول کشید این مدت بعد از ظهر از سرکار میومیدیم کارای خونه رو میکردیم شب هم میرفتیم خونه مامان اینا میخوابیدیم باز صبح خسته و کوفته میرفتیم سرکار! اول ماه رمضون بطور کامل اثاث کشی کردیم و اومدیم تو خونه ی خودمون ساکن شدیم ، و کم و کسریشاو کم کم رفع کردیم هنوزم یه چیزایی احتیاج داره که مونده برا بعدا،اول مهر ماه هم یکی از بهترین اتفاقها تو زندگیمون افتاد آقا سیا بصورت دائمی انتقالشونو گرفتن که برای من یکی از بهترین اتفاقای زندگیم بود که بطور دائم تو تهران موندگار شدیم، از آبان ماه هم شروع به نوشتن روز نوشتهام تو این وبلاگ کردم از اتفاقهای مهمی که تو این چند ماه رخ داد خرید ماشین تو آذر ماه، اومدن پدر و مادر همسری به خونمون،و از دست دادن دو تا عزیز اواخر این سال بود، یکی دوست دوران مهد کودکم و یکی پسر عموی عزیزم بود که غم بزرگی رو تو سینمون به یادگاری گذاشت از خدا میخوام تو واپسین دقایق سال 90 همه رفتگان رو ببخشش و بیامرزه و روحشونو شاد کن.

خدایا همه ما رو ببخشش و بیامرز، خدایا دوستت دارم و شاکرم بابت تمام نعمتهایی که بهمون اعطاء کردی، خدایا حال ما را به بهترین حال تغییر بده. 

اقامت در تبریز

بیشتر از دو ساعت دور شهر چرخیدیم تا به هتل مورد نظر که جا رزرو کرده بودیم رسیدیم هوا هم فوق العاده سرد شده بود و برف می بارید یه ساعت استراحت کردیم و بعد برا دیدن شهر به سمت بازار رفتیم  با اینکه نزدیک بازار بودیم دو ساعت بیشتر دوره خیابونا گشتیم بسکه همه خیابوناشون یه طرفه بود تا به مقصد رسیدیم ، اگه پیاده میرفتیم یه ربع هم راه نبود!

اول رفتیم مرکز خرید مشروطه که همش لوازم خانگی بود و به کار ما نمیومد، بعد رفتیم مرکز خرید عابر گذر میدون نمازی و از اونجام رفتیم بازار سنتی تبریز، اکثر مغازه ها بسته بود هوا هم فوق العاده بد هیچی نخریدم فط گریفورت گرفتیمو بردیم تو اتاقمون خوردیم .

صبح ساعت 9 از خواب بیدار شودیدم وسایلمونو جم کردیم که هم یه دور دیگه تو تبریز بزنیمو هم زودتر تا هوا بدتر نشده بریم ارومیه...

رفتیم مسجد کبود ، مسجد که چه عرض کنم خرابه ای بیش نبود بیشتر کاشیکاریش از بین رفته بود سه تا دیوارکوب کوچلو سفالی برای یادگاری از اونجا خریدم و بعد رفتیم مرکز خرید کبود مغازه های اونجام اکثرا بسته بود ، خود تبریزیهام میگفتن با این آب و هوا نمیتونید جای درست و حسابی شهر رو ببینید (اینم از شانس ما بود دیگه!)

راه افتادیم سمت ارومیه حدوده چهار ساعت تو راه بود بسکه جاده لغزنده و هوا برفی بود، با سلام و صلوات خودمونو به ارومیه رسوندیم دویست متر مونده به خونه پدر شوهری یه ماشینی نچندان محترم کوبویدن به ماشینمونو یه در ماشین غر شد! (این همه راه با احتیاط اومدیم هیچی نشد تو داخل شهر تصادف کردیم) حال سیا واقعا گرفته شد تا دو ساعت اخماش باز نمیشده هر چی بهش میگفتم بابا فدای سرت ، خدا رحم کرد اتفاق بدتر نیوفتاد، جلو پدر و مادرت زشته... اخماش باز نمیشد...

آغاز سفر نوروزی

با اصرار سیا خان چهارشنبه با کلی حجب و حیا و سرخ و سفید شدن به شرط رفتن به دورود برای مراسم جمعه آخر سال و عید اول پسر عموی مرحومم از رئیس گرام مرخصی روزه شنبه و یکشنبه رو گرفتم! قرار شد اگه ماشین داداشم جا داشته باشه با اونا اگه هم جا نداشت با ماشین خودمون بریم دورود و بعد از مراسم از اون ور بریم ارومیه (این قول و قراره ما توی خونمون با هم بود – منو همسری-) بعد از ظهر چهارشنبه مامانم برام عیدی خودشو داداشمو اورد (پول با یه جعبه شیرینی) بهش گفتم چیکار کنیم شما چجوری میرید که ما هم با هاتون بیام گفت معلوم نیست فردا میریم  بهشت زهرا سر خاک مرده های خودمون، شب هم راه میوفتیم میریم که صبح دورود باشیم...

پنج شنبه صبح رفتیم دنبال مامان اینا بریم بهشت زهرا بابام هم بهم عیدی داد (پول) تا ظهر بهشت زهرا بودیم از بابام برنامه رو پرسیدم گفت شما نمیخواد بیان راه دوره و پر خطر نمیشه از اون ور برید ارومیه... داداشمم قبول نکرد مارو با خودش ببره گفت نه شما برید ارومیه نمیخواد بیان... مامانم اینا تعارف میکردن به آقا سیا که نیازی نیست شما به زحمت بیوفتید و اینا ، آقا سیا ما هم از خدا خواسته هیچی نمیگفتو هی من میگفتم نه ما باید بیام ، مامانم اینا فکر میکردن که من سیارو مجبور کردم سیا دوست نداره بیاد البته حق داشتن اینطوری فکر کنن چون سیا یه کلمه نمیگفت نه درست نیست ما هم باید بیام!! خلاصه این سکوت سیا خان باعث شد که مامان اینا برن و ما بمونیم خونه (آی دلخور شدم از این حرکت همشون انگار نه انگار فامیل نزدیکن کلی توقع دارن، دلم همش پیش زن عمو و دختر عموهام بود دوست داشتم برم سر خاک پسر عموم، دوست داشتم عموم رو ببینم...)

خلاصه مامان اینا پنج شنبه شب رفتن منم جم و جور کردم که بریم ارومیه ، کلی وسیله برداشتم قرار شد جمعه صبح زود با ماشین خودمون راهی بشیم ، صبح ساعت 4:30 بیدار شدیمو 5 حرکت کردیم قرار شد قبل از رفتن به ارومیه یه شب تبریز بمونیمو شهر رو بگردیم ، تو ماشین طوری برخورد میکردم که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده ولی تو دلم غوغایی به پا بود دلم همش دورود بود تو مراسم تو دلم هی برای مهدی فاتحه میفرستادم ولی به روی خودم نمیوردم...

هر دفعه از جاده کمربندی میرفتیم ولی ایندفعه از داخل شهر زنجان رفتیم که افتادیم تو جاده قدیمی چه جاده قشنگی بود سر سبز مثل شمال با کلی پیچ و خم و تونل، دو طرفمون کوه بود در صورتی که جاده اصلی کفی و خشک بود کلی به این جاده سر سبز ذوق کردیم و یه جاهایی هوا بارونی و بعد هم برفی شد 10 ساعت بیشتر طول کشید به تبریز رسیدیم تلفنی جا گرفتیمو تصمیمون برا موندن جدی شد داشتیم از خستگی هلاک میشدیم...

ادامه دارد...