روزگار یک زن

زن همیشه مورد استعمار چه در خانه چه در محل کار. من یه زن تحصیلکردم که ...

روزگار یک زن

زن همیشه مورد استعمار چه در خانه چه در محل کار. من یه زن تحصیلکردم که ...

سال 90 در یک نگاه

سال جدید رو با کلی استرس و بدهکاری شروع کردیم چون اواخر سال قبلش (اسفند ماه 89) خونمونو قولنامه کرده بودیم، تعطیلات عید و سال تحویل ارومیه بودیم و همه بهمون بابت خرید خونه تبریک میگفتن ولی من خیلی میترسیدم،میترسیدم شاید نتونیم پولشو جور کنیم تا خرخره رفته بودیم زیر قرض...

یه هفته ارومیه بودیمو هفته دوم عید رفتیم سر کار ، تمام فرودین رو دنبال کارای به نام زدن خونه و گرفتن وام مسکن بودیم، آخره اردبیهشت مهلت خونمون تموم میشد باید تحویل صاحبخونه میدادیم ولی خونه ای رو که خریداری کرده بودیمو هنوز تحویل نگرفته بودیم یه هفته بیشتر بهمون مهلت ندادن هفتم خرداد ماه اثاث کشی کردیم نصفی از اثاثامو بردم خونه مامان اینا، نصفی رو بردم تو انباری خونه جدیده و اثاثیه سنگین موند خونه قبلیمون تا بعد چند روز خونه جدید رو تحویل گرفتیم، خونه که نبود خرابه شام بود کلی کار داشت تا مناسب زندگی بشه با اینکه دستمون خالی بود شروع کردیم به بنایی، خودمو سیا مثل کارگر افغانی کار میکردیم تا زودتر تموم شه نزدیک چهار ماه طول کشید این مدت بعد از ظهر از سرکار میومیدیم کارای خونه رو میکردیم شب هم میرفتیم خونه مامان اینا میخوابیدیم باز صبح خسته و کوفته میرفتیم سرکار! اول ماه رمضون بطور کامل اثاث کشی کردیم و اومدیم تو خونه ی خودمون ساکن شدیم ، و کم و کسریشاو کم کم رفع کردیم هنوزم یه چیزایی احتیاج داره که مونده برا بعدا،اول مهر ماه هم یکی از بهترین اتفاقها تو زندگیمون افتاد آقا سیا بصورت دائمی انتقالشونو گرفتن که برای من یکی از بهترین اتفاقای زندگیم بود که بطور دائم تو تهران موندگار شدیم، از آبان ماه هم شروع به نوشتن روز نوشتهام تو این وبلاگ کردم از اتفاقهای مهمی که تو این چند ماه رخ داد خرید ماشین تو آذر ماه، اومدن پدر و مادر همسری به خونمون،و از دست دادن دو تا عزیز اواخر این سال بود، یکی دوست دوران مهد کودکم و یکی پسر عموی عزیزم بود که غم بزرگی رو تو سینمون به یادگاری گذاشت از خدا میخوام تو واپسین دقایق سال 90 همه رفتگان رو ببخشش و بیامرزه و روحشونو شاد کن.

خدایا همه ما رو ببخشش و بیامرز، خدایا دوستت دارم و شاکرم بابت تمام نعمتهایی که بهمون اعطاء کردی، خدایا حال ما را به بهترین حال تغییر بده. 

اقامت در تبریز

بیشتر از دو ساعت دور شهر چرخیدیم تا به هتل مورد نظر که جا رزرو کرده بودیم رسیدیم هوا هم فوق العاده سرد شده بود و برف می بارید یه ساعت استراحت کردیم و بعد برا دیدن شهر به سمت بازار رفتیم  با اینکه نزدیک بازار بودیم دو ساعت بیشتر دوره خیابونا گشتیم بسکه همه خیابوناشون یه طرفه بود تا به مقصد رسیدیم ، اگه پیاده میرفتیم یه ربع هم راه نبود!

اول رفتیم مرکز خرید مشروطه که همش لوازم خانگی بود و به کار ما نمیومد، بعد رفتیم مرکز خرید عابر گذر میدون نمازی و از اونجام رفتیم بازار سنتی تبریز، اکثر مغازه ها بسته بود هوا هم فوق العاده بد هیچی نخریدم فط گریفورت گرفتیمو بردیم تو اتاقمون خوردیم .

صبح ساعت 9 از خواب بیدار شودیدم وسایلمونو جم کردیم که هم یه دور دیگه تو تبریز بزنیمو هم زودتر تا هوا بدتر نشده بریم ارومیه...

رفتیم مسجد کبود ، مسجد که چه عرض کنم خرابه ای بیش نبود بیشتر کاشیکاریش از بین رفته بود سه تا دیوارکوب کوچلو سفالی برای یادگاری از اونجا خریدم و بعد رفتیم مرکز خرید کبود مغازه های اونجام اکثرا بسته بود ، خود تبریزیهام میگفتن با این آب و هوا نمیتونید جای درست و حسابی شهر رو ببینید (اینم از شانس ما بود دیگه!)

راه افتادیم سمت ارومیه حدوده چهار ساعت تو راه بود بسکه جاده لغزنده و هوا برفی بود، با سلام و صلوات خودمونو به ارومیه رسوندیم دویست متر مونده به خونه پدر شوهری یه ماشینی نچندان محترم کوبویدن به ماشینمونو یه در ماشین غر شد! (این همه راه با احتیاط اومدیم هیچی نشد تو داخل شهر تصادف کردیم) حال سیا واقعا گرفته شد تا دو ساعت اخماش باز نمیشده هر چی بهش میگفتم بابا فدای سرت ، خدا رحم کرد اتفاق بدتر نیوفتاد، جلو پدر و مادرت زشته... اخماش باز نمیشد...

آغاز سفر نوروزی

با اصرار سیا خان چهارشنبه با کلی حجب و حیا و سرخ و سفید شدن به شرط رفتن به دورود برای مراسم جمعه آخر سال و عید اول پسر عموی مرحومم از رئیس گرام مرخصی روزه شنبه و یکشنبه رو گرفتم! قرار شد اگه ماشین داداشم جا داشته باشه با اونا اگه هم جا نداشت با ماشین خودمون بریم دورود و بعد از مراسم از اون ور بریم ارومیه (این قول و قراره ما توی خونمون با هم بود – منو همسری-) بعد از ظهر چهارشنبه مامانم برام عیدی خودشو داداشمو اورد (پول با یه جعبه شیرینی) بهش گفتم چیکار کنیم شما چجوری میرید که ما هم با هاتون بیام گفت معلوم نیست فردا میریم  بهشت زهرا سر خاک مرده های خودمون، شب هم راه میوفتیم میریم که صبح دورود باشیم...

پنج شنبه صبح رفتیم دنبال مامان اینا بریم بهشت زهرا بابام هم بهم عیدی داد (پول) تا ظهر بهشت زهرا بودیم از بابام برنامه رو پرسیدم گفت شما نمیخواد بیان راه دوره و پر خطر نمیشه از اون ور برید ارومیه... داداشمم قبول نکرد مارو با خودش ببره گفت نه شما برید ارومیه نمیخواد بیان... مامانم اینا تعارف میکردن به آقا سیا که نیازی نیست شما به زحمت بیوفتید و اینا ، آقا سیا ما هم از خدا خواسته هیچی نمیگفتو هی من میگفتم نه ما باید بیام ، مامانم اینا فکر میکردن که من سیارو مجبور کردم سیا دوست نداره بیاد البته حق داشتن اینطوری فکر کنن چون سیا یه کلمه نمیگفت نه درست نیست ما هم باید بیام!! خلاصه این سکوت سیا خان باعث شد که مامان اینا برن و ما بمونیم خونه (آی دلخور شدم از این حرکت همشون انگار نه انگار فامیل نزدیکن کلی توقع دارن، دلم همش پیش زن عمو و دختر عموهام بود دوست داشتم برم سر خاک پسر عموم، دوست داشتم عموم رو ببینم...)

خلاصه مامان اینا پنج شنبه شب رفتن منم جم و جور کردم که بریم ارومیه ، کلی وسیله برداشتم قرار شد جمعه صبح زود با ماشین خودمون راهی بشیم ، صبح ساعت 4:30 بیدار شدیمو 5 حرکت کردیم قرار شد قبل از رفتن به ارومیه یه شب تبریز بمونیمو شهر رو بگردیم ، تو ماشین طوری برخورد میکردم که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده ولی تو دلم غوغایی به پا بود دلم همش دورود بود تو مراسم تو دلم هی برای مهدی فاتحه میفرستادم ولی به روی خودم نمیوردم...

هر دفعه از جاده کمربندی میرفتیم ولی ایندفعه از داخل شهر زنجان رفتیم که افتادیم تو جاده قدیمی چه جاده قشنگی بود سر سبز مثل شمال با کلی پیچ و خم و تونل، دو طرفمون کوه بود در صورتی که جاده اصلی کفی و خشک بود کلی به این جاده سر سبز ذوق کردیم و یه جاهایی هوا بارونی و بعد هم برفی شد 10 ساعت بیشتر طول کشید به تبریز رسیدیم تلفنی جا گرفتیمو تصمیمون برا موندن جدی شد داشتیم از خستگی هلاک میشدیم...

ادامه دارد...

اتمام پرونده خونه تکونی

خدا رو شکر بالاخره خونه ما هم کمی رنگ عید به خودش گرفت تقریبا بیشتر کارامو امروز با کمک شوهر عزیزم انجام دادم تقریبا دو سه روز بود که کار تو خونمون تعطیل شده بود (از اون خشم پشه در حبشه - پرتاب جا صابونی_ ) به کل بی خیال کارای خونه شده بودم بیشتر در کنار همسری مثل کولی ها عاشقانه داشتیم زندگی میکردیم راحت و رها! اصلا تو قید کارای خونه نبودم (سه روز بود دو تا قابلمه رو خیس کرده بودم که بشورم ولی اگه شما بهش دست زده بودید منم دست زده بودم یکیش کپک زده بود!) 

امروز اداره به پاس گرامیداشت چهارشنبه سوری یک ساعت و ربع زودتر تعطیل شده نیم ساعت قبل از اینکه تعطیل شم تصمیم گرفتم یه حال اساسی به کارای خونه بدمو هر جوری شده امشب خونه رو جم و جور کنم زنگ زدم به جناب سیا خان و ازشون خواستم زودتر تشریفشونو بیارن خونه کار واجب باهاشون دارم...

وقتی رسیدم خونه سیا هم خونه بود بلافاصله دست بکار شدمو همسری محترم هم با تمام خستگی در تمام لحظات سخت خانه تکانی در کنارم بود شیشه هارو پاک، پرده آشپزخونه رو نصب، حمام و دستشوئی رو بخار شور،وسائل رو جابجا، فرشارو پهن کرد (اینارو گفتم که بگم همسرم انقدر هم غول نیست که من تو وبلاگم ازش ساختم! خیلی مهربون، پر حوصله، خونسرد و کاریه...)

فقط وقتی خونه رو تمیز میکردم آثار صابون همه جا هویدا بود رو دیوارا، مبلا، میز و عسلی! تو تمام هال لکه های قرمز رنگ صابون به چشم میخورد تند تند پاکشون میکردم که سیا نبینه داغش تازه بشه و به خودم لعنت میفرستادم...

خلاصه فعلا پرونده خونه تکونی رو می بندم بقیش بمونه برای اون ور سال، فردا باید برم خرید لباس هیچی ندارم... برا تعطیلات میخوایم بریم ارومیه خدمت فامیل شوهر! باید مرتب باشم خدا کنه تو این شلوغی بازار بتونم چیزی بخرم!


از کرده ی خود پشیمانم

امروز بعد از ظهر وقت دکتر داشتم به سیا اس ام اس دادم میای دنبالم بریم یا خودم برم ، جواب نداد زنگ زدم جواب نداد بنابراین یه ساعت زودتر مرخصی گرفتمو رفتم دکتر، نزدیکای ساعت هفت خونه بودم، از راه که رسیدم سلام کردم سیا به آرومی جوابم داد (خوشحال شدم که قهرش زیاد جدی نیست) رفتم تو اتاق لباسمو عوض کردم ، ازش پرسیدم برا بردن فرش نیومدن باز به آرومی گفت نه! 

سر راه دلستر و پفک و چیپس خریده بودم براش یه لیوان ریختم خواستم که بخوره ولی قبول نمیکرد مشغول انجام یه سری کار فنی بود داخل حمام، رفتم دیدم اوه ل ل چه پرده خوشگل و ستی خریده داره اونو نصب میکنه ، کلی از پرده تعریف کردم، یواش یواش سیا باهام راه اومد، اومد نشست با هم دلستر و پفک و چیپس خوردیم...

الهی دورش بگردم من خراب این اخلاق خوبشم از کار دیروز خیلی شرمندم ولی اصلا به روم نمیاره بعد یه ساعت هم چی به حالت عادی برگشت و صلح و دوستی تو خونه برقرار شد. از قالیشوئی اومدن فرش رو بردن برا شستن، خونه همچنان بهم ریختس اصلا دیگه برام مهم نیست آدم این همه زحمت میکشه که دلش خوش باشه نباید به خاطره کارای بیخود آدم زندگیشو خراب کنه

میخوام همین جا رسما از همسر مهربونم معذرت خواهی کنم یه لحظه کنترلمو از دست دادم خودم هم پشیمونم کارم خیلی زشت بود ببخشید، خیلی دوست دارم سیا جون...

مقصر کیه؟

از خودم بدم میاد آستانه تحملم خیلی پائینه امروز یه کار خیلی بد انجام دادم مستحقق هر نوع برخوردی هستم از خودمو رفتار خودم خجالت میکشم ماجرا از این قراره که دیروز مامانمو عروس عمه اومدم کمکم تا به اصطلاح یه کم خونه تکونی انجام بدم عروس عمه ام دو تا بچه فوق العاده شیطون داره که از همون بدو ورودشون اعصاب برا من نذاشتن بسکه  از در و دیوار خونه بالا رفتن، گلدونمو شکوندن و قوری هم خودبخود ترکید! خلاصه کل آشپزخونه رو ریختیم بیرون و تمیز کردیم فقط یه مقدار از کارا موند برا امروز...

صبح که چه عرض کنم یه ربع به دوازده با زور از خواب بیدار شدیم آشپزخونه بازار شام بود از بهم ریختگی بیزارم دست خودم نیست اعصابم میریزه بهم از سیا خواستم کمکم کنه خونه رو جم کنیم که مامان زنگ زد که آره از بنگاه زنگ زدن بیان خونه ببینید بیان با هم بریم گفتم ما کار داریم... مامان خانم ناراحت شد عذاب وجدان گرفته بودم مامان دلخور شده، زنگ زدم بهش گفتم بیا ببریمت گفت نه کلی اصرار کردم تا از دلش در اومد شماره بنگاه داد تا باهاش هماهنگ کنم زنگ زدم صحبت کردم ارزش رفتن نداشت بی خیال رفتن شدیم.

 آشپزخونه رو جمع و جور کردم پردشو انداختم شستم از سیا خواستم بلافاصله بیاد شیشه هارو پاک کنه و نصبش کنه که گفت باشه ولی مشغول یه کار دیگه شد نصب آینه دستشوئی ، رسید به جا حوله ای چون بزرگ بود راه نمیداد ازش خواستم روی دیوار بغل نصب کنه قبول نمیکرد از من اصرار از اون انکار، هی مسخره بازی در میورد همش میگفت بندازش دور میگفتم پولشو بده بندازش دور... کلی با هم بحث کردیم زیر بار نمیرفت هی شوخی جدی ازش میخواستم نصبش کنه میگفت نه جا حوله ای قدیمی رو میورد میگفت اینو بزنم میگفتم بابا رنگش نمیخوره کلی بازار رو گشتم ست پیدا کردم بخدا قشنگ میشه تو نصب کن هی دلقک بازی درمیورد سه بار اشک منو دراورد اعصابم واقعا خورد شده بود دستشوئی رو ریخته بود بهم آشپزخونه هم مونده بود برا خودش دوششو گرفتو گرفت خوابید دیگه نمیتونستم تحمل کنم (اجازه گرفتن کارگر که نمیده خودشم کمک نمیکنه تازه اینا که کار من نیست کار مردونست) یه دفع پاشدم جاصابونی رو برداشتم پرت کردم طرفش خوب بود دراز کشیده بود و چشماش بسته بود مگر نه میخورد بهش و ... جاصابونیه ترکید و صابوناش ریخت روی فرش ، دویدم تو اتاق و زدم زیر گریه تمام بدنم میلزید هر کسی جای سیا بود تیکه بزرگم گوشم بود فقط پاشد پرده شستمو انداخت روی صابونای وسط هال و رفت حموم و لباسای صابونیشو عوض کرد، منم داشتم منفجر میشدم لباسامو تنم کردم از خونه زدم بیرون ، حدود دو سه ساعت بیرون بودم هوا تاریک شده بود اومدم خونه ، پرده رو انداختم تو ماشین لباسشوئی و خورده های جا صابونی رو از وسط هال جم کردم اومدم نشستم پای نت سیا فقط پرسید کجا بودی گفتم رفتم هفت حوض گفت چرا اونجا گفتم میخواستم تو خیابون نباشم سوار اتوبوس شدم گفت خوبه دیگه هر خراب شده ای بخوای میری من انگار نه انگار از خجالتم سرمو انداختم پائین و اون رفت تو هال.

نمیدونم من مقصرم یا اون؟ امروزمون هم خراب شد الان هم آشپزخونه، هم دستشوئی، هم هال بهم ریخته و کثیف چند روز دیگه هم عیده هنوز خونه تکونیم تموم نشده!!!

به نظر شما مقصر کیه؟

پاداش

چند وقت اصلا دل و دماغ ندارم ، نوشتن هم دل و دماغ میخواد، خاموش میام وبلاگ دوستانو میخونم میرم ... امشب باز تصمیم به نوشتن گرفتم امروز تو اداره یه اتفاق خیلی جالب افتاد بعد چند وقت حسابی خندیدم، اون نظارت دوره ای بود که همه مونو به سلابه کشیده بودن میگفتن زود بیان دیر برید، حق مرخصی ندارید، گزارش برنامه های امسالتونو در مدلای مختلف پاورپوینت کنیدو ال کنید بل کنید اگه اشکالی تو عملکردتون باشه اخراج میشد و ... انجام شد و رتبه ما یه رتبه ی خوب شد ، امروز کاشی به عمل اومد جناب عیسی خان (قائم مقام رئیس بزرگ که مسئول ارزشیابی بودو برا نظارت ایشون قدم رنج فرموده بودن) یه پاداش خیلی توپل مرهمت فرمودن ، رقم کلی هنوز معلوم نشده ولی فقط تا اینجا دسگیرمون شد که مدیر ما (که پائین ترین رده مدیریتی حساب میشه) پاداش 915 هزار تومنی دریافت کردن حالا بماند رئیسا و معاونین و مدیران فوقانی چقدر پاداش گرفتن! نکته مهم اینجاست که به کارشناسا یه قرون هم نشون ندادن! همه کارارو ما کردیم اون وقت فقط مدیران پاداش میگیرن! خلاصه تمام همکارا شاکی بودن چرا به ما ندادن این درست نیست باید پاداش بین همه تقسیم بشه ... بعد از یه مقدار ناراحتی بچه های اتاقمون زدنش به خنده و شوخی، آقایون بلند شده بودن دو تا دو تا وسط اتاق سینه میزدن یکی هم میخوند به سبکای مختلف نهصد و پونزده تومن، نهصد و پونزده تومن... وسطش میزدن تو سبک رپ و قر میدادن منم نشسته بودمو فقط به اینا میخندیدم (خدایا این شادیهارو از ما نگیر) خلاصه اسم گروهشونو گذاشتن 915!! اینکارارو وقتی میکردن مدیرمون نبود وقتی اومد بچه های هی بهش تیکه مینداختن ولی اصلا ایشون به روی مبارک نمی یورد آخه دلمون از اینجا میسوزه که این آقا تازه مدیر شده اصلا تو طول سال نبودن که الان پاداش نصیبشون شده! خلاصه امسال هم یاد گرفتیم اگه توبیخ باشه اول کارشناسه مورد شماتت قرار میگیره ولی اگه پاداش باشه فقط مدیران و معاونین رو شامل میشه!


مهدی هم پیش خدا رفت

جمعه صبح حدودای ساعت 11 از خواب بیدار شدیم به سیا گفتم همش خوابای بد می بینم یه لحظه هم نمیتونم از فکر مهدی بیرون بیام نمیدونم چرا مامان اینا زنگ نزدن بریم خونشون بعد بریم بیمارستان؟!! که داداش کوچیکه زنگ زد گفت وسایلاتونو آماده کنید بریم شهرستان مهدی تموم کرد بهش گفتم داری دروغ میگی دروغ میگی تلفن قطع کردم و زدم زیر گریه... تا چند دقیقه گیج بودیم سیا هم گریه اش گرفته بود بعد که یه کم حالم جا اومد به سیا گفتم زنگ بزن مامان ببین چی میگه؟ سیا زنگ زد مامان، مامان گفت ما رفتیم بیمارستان شمام برید دنبال دایی اینا بعد بیان بهشت زهرا بعد از شستنش میریم برا خاکسپاری شهرستان...

اصلا حوصله نداشتم باید وسیله هامونو جم میکردم رفتم یه دوش گرفتم زیر دوش مثل دیوونه ها فقط اشک میریختم ... یه مقدار لباس برداشتمو با سیا رفتیم دنبال دایی اینا، ناراحت و بلاتکلیف نشسته بودیم منتظر شدیم تا بهمون زنگ زدن گفتن کارای بیمارستانش تموم نشده فعلا تحویلش نمیدن میمونه برا شنبه، همه جم میشن خونه عمه اینا شمام بیان اونجا، رفتیم اونجا زن عموم همهاش میگفت گریه نکنید اومدید عروسیه مهدی خودشم کل میزد میگفت امشب حنابندونش اومدیم خونه دایی اش براش حنابندون بگیریم... همه اش از خاطراتش با مهدی تعریف میکرد زار میزد،همش میگفت خوش تیپ فامیل بود میگفت بچه ام از همه قدش بلندتر بود ابروهاش کمند بود از همه تو فامیل خوشگلتر بود مهربونتر بود هیچکس ازش دلخوری نداشت...  (خدا نصیب هیچکس نکن از دست دادن جوون خیلی سخته) هممون توی بهت بودیم مات و مبهوت همه اشک میریختیم هیچکس باور نمکیرد خواهرزادش میگفت دایم تو بیمارستان نمرده اینطوری نکنید خوب میشه... بیچاره زن عموم امامزاده تو تهران نبود که این چند روز نرفته باشه برا گرفتن شفاء شب قبلش وقتی ما اومدیم خونه با عمه اینا رفته بودن شاه عبدالعظیم تا ساعت ۳ و ۴ صبح اونجا بودن بعد صبح فهمیدن که مهدی از دست رفته!

 شب داداش بزرگه به سیا گفته بود برید زن و بچه منم بیارید من نمیتونم رانندگی کنم، من و سیا رفتیم دنبال زن داداشم وقتی برگشتیم گفتن حال مامانت بهم خورده ببریدش دکتر بلافاصله مامان رو بردیم دکتر براش سرم وصل کرد حالش بهتر شد وقتی برگشتیم همه شامشونو خورده بودن قرار بود برن شهرستان، فامیلا چند تا ماشین شدنو  زن عمو و پسرشو بردن شهرستان، عمو موند تا فردا کارای ترخیص مهدی رو انجام بده ، ما هم اومدیم خونمون...

امروزم اومدم سرکار منتظرم بهم زنگ بزنن بریم شهرستان (قراره فردا مراسم خاکسپاری باشه اگه امروز کارای ترخیص انجام بشه، ما هم همراه مهدی بریم شهرستان...)  

خدایا شفاء بده

چه روزای بدی رو داریم تجربه میکنیم خدا به روز هیچ مومنی نیاره چهارشنبه که رفتم مراسم زیارت عاشورا از آخوندمون خواستم برا مهدی (پسر عموم) دعا کنه تمام هوش و حواسم پیش مهدی بود یه لحظه از فکرش نمیتونستم بیام بیرون شب، قبل از خواب وقتی چشمامو میبستم صحنه بیمارستان جلو چشمم بود جوون رعنامون مثل یه تیکه گوشت افتاده روی تخته بیمارستان (خدایا به دادش برس) توی گلوم بغض داشتم حوصله کار کردن نداشتم همکارا هم همش حالشو ازم میپرسیدن حین تعریف کردن اشکام همین طوری میومد هر کاری میکردم نمیتونستم خودمو کنترل کنم بالاخره ساعت اداری تموم شد اومدم خونه سیا هنوز نیومده بود برا اینکه از فکر مهدی بیام بیرون آشپزخونه رو ریختم بیرون تا خونه تکونی کنم خودمو سرگرم کردم تا سیا اومد (از اون حال و هوای ناراحتی دراومده بودم) سیا کمکم کرد تا کارا رو انجام بدیم نزدیکای ساعت هشت داداش بزرگه زنگ زد که عمو اینا قراره از بیمارستان بیان خونه مامان اینا شمان بیان که دورشون شلوغ باشه (با اینکار میخواست حال و هوای اونارو عوض کنه) خونه رو یه کم جمع کردیمو رفتیم اونجا، به ظاهر همه خوشحال بودن ولی توی صداشونو نگاهشون بغض داشتن همه وانمود میکردیم هیچ اتفاقی نیوفتاده مهدی سالمه یه جورایی خودمونو گول میزدیم همه سعی میکردیم خودمونو با شیرین بازیهای آیسان سرگرم کنیم تا حدودی هم موفق شدیم آخره شب با سیا اومدیم خونمون .

صبح که از خواب پاشدم سیا رفته بود سرکار، خونه هم شهر شام بود هی دور خودم میچرخیدم نمیدونستم باید چیکار کنم دست و دلم به کار نمیرفت (وقتی تنهام فکر مهدی از ذهنم دور نمیشه) زنگ زدم موسسه خدماتی که کارگر بگیرم گفت باید از قبل هماهنگ میکردی! کارگر بی کارگر! زنگ زدم خونه مامان اینا گفت عموت اینا هنوز اینجان بعد از ناهار میرن بیمارستان پاشو بیا پیششون... خونه رو الکی بلکی جمع کردمو شال و کلاه کردم رفتم پیششون بعد ناهار اونا رفتن بیمارستان ما هم منتظر موندیم تا سیا از سرکار اومدو بردمون بیمارستان، رفتیم پشت شیشه و به پیکر بی جونه مهدی که به کمک دستگاه فقط قفسه سینه اش حرکت میکرد زل زدیمو آروم آروم هر کس برا خودش اشک ریخته و دعا میکرد... زن عموم و عموم به شیشه دخیل بسته بودنو نگاهشونو از رو بچشون برنمیداشتن زن عموم فقط حضرت ابولفضل رو صدا میکرد (قربون دست بریدت به دادمون برس یا ابوفاضل) بعد از تموم شدن وقت ملاقات همراه عمو اینا اومدیم خونه مامان اینا باز مثل دیشب همه برا همدیگه رل بازی کردیم که انگار نه انگار اتفاقی افتاده و با شوخی های پسر عمه ام شب رو گذروندیم (اینطوری برا عموم اینا بهتره کمتر به پسرشون فکر میکنن) بعد از شام منو سیا اومدیم خونمون ولی باز بار غم و اندوه نشست تو روی دلم...

الان هشت روز مهدی رفته تو کماء هیچ تغییری هم نکرده دکترا منتظره کوچکترین عکس العمل ازش هستن تا بتونن به درمانشون ادامه بدن

خدایا به حق چهارده معصوم قسمتت میدم امیدمونو نا امید نکن مهدی رو بهمون برگردون به همه امون رحم کن یا من اسمه دوا و یا ذکره شفاء

تورو خدا براش دعا کنید

امروز یکی از بدترین روزای عمرم بود!!

نزدیکیهای ظهر زنگ زدم مامان حالشو بپرسم گفت پسر عموت سکته کرده اوردنش تهران! حالش اصلا خوب نیست بعد از ظهر میخوایم بریم ملاقاتش، تو هم زنگ بزن به زن عموت یه حالی ازش بپرس... دیگه چیزی نمیشنیدم هزار تا فکر اومد تو سرم آخه مهدی جوونه، سنی نداره، چه اتفاقی افتاده... هر چی گوشیمو گشتم شماره عمو اینا رو نمیتونستم پیدا کنم زنگ زدم از بابام شماره بگیرم گفت آره حالش خیلی بده هم سکته قلبی کرده هم سکته مغزی... گفت ده دقیقه دیگه زنگ بزن تا بهت شماره بدم، طاقت نیوردم زنگ زدم داداش کوچیکه شماره گرفتم زنگ زدم دامادشون گفت پنج شنبه شب ایست قلبی کرده بردیمش بیمارستان بعد سکته مغزی کرده چون رسیدگی اونجا خوب نبود اعزامش کردیم تهران ... دیگه نمیتونستم گوش کنم به گریه اوفتادم گفتم الان میام بیمارستان از مدیرمون اجازه گرفتم اومدم خونه لباسمو عوض کردم و از سیا خواستم مرخصی بگیرو مارو ببره بیمارستان دل تو دلم نبود سیا سریع خودشو رسون با مامان و داداش کوچیکه و عروس عمه ام رفتیم بیمارستان، چون راه خیلی دور بود دیر رسیدیم اجازه نمیدادن بریم تو انقدر حالم بد بود نگهبان گفت برو صحبت کن بذارن بری تو، رفتم صحبت کردم خانومه اجازه داد ولی گفت مریضی به این اسم تو آی سی یو ما بستری نیست فهمیدیم بیمارستان و اشتباهی رفتیم بجای پیامبران رفتیم رسول اکرم! دوباره راه اوفتادیم خیلی دیر شده بود اینجام اجازه ملاقات نمیدادن رفتم با مدیر بیمارستان صحبت کردم گفتم حال مریضمون خیلی بده شاید آخرین بار باشه بتونیم ببینیمش بذارید بریم تو، بیچاره اجازه داد فقط منو داداشمو مامان بریم بالا از پشت شیشه ببینیمش، وقتی رفتیم پشت شیشه دیدیمش انگار دنیا تو سرمون خراب شد مثل یه تیکه گوشت افتاده بود و کلی لوله بهش وصل بود جوون رعنا چی به سرش اومده سنی نداره آخه سی دو سه سال که سنی نیست هنوز مجرد بود مثل داداشم دوسش داشتم اصلا با بچه های این عموم مثل خواهر برادر میمونیم داداشش امروز به نگهبان میگفت بذارید آبجیم (من) بره داداششو ببینه... خیلی صحنه بدی بود خدا قسمت هیچکس نکنه عزیزت بیفته روی تخته بیمارستان...

خدایا به جوونیش رحم کن، خدایا به پدر و مادرش رحم کن، خدایا برای تو که کاری نداره، خدایا کمکش کن...

تورو خدا براش دعا کنید براش دعا کنید