روزگار یک زن

زن همیشه مورد استعمار چه در خانه چه در محل کار. من یه زن تحصیلکردم که ...

روزگار یک زن

زن همیشه مورد استعمار چه در خانه چه در محل کار. من یه زن تحصیلکردم که ...

مراسم بله برون داداش کوچیکه

جمعه هفته پیش (9 تیر ماه) باید میرفتیم خونه عروس خانوم برای بله برون، با اینکه دو هفته بود که میدونستم ولی اصلا آمادگی نداشتم خیلی خسته بودم آخه یه هفته جشنواره داریم تا 10 شب شاید بیشتر باید سرکار باشیم شب قبلش تازه افتتاحیه امون بود تا نزدیکای ساعت 12 توی پارک (جشنواره )  بودیم  وقتی رسیدم خونه فقط افتادم ساعت ده و نیم از خواب بیدار شدم داشتیم صبحونه میخوردیم که مامان زنگ زد گفت ساعت 5 اینجا باشید قراره ساعت 6 خونه عروس خانوم باشیم ...

تمام بدنم درد میکرد حوصله هیچ کاری نداشتم به زور رفتم یه دوش گرفتم بعدش باز افتادم حتی نمیتونستم ناهار درست کنم سیا زنگ زد از بیرون برامون غذا اوردن بعد از ناهار کارم شده بود سیا پاشو آماده شو پاشو، پاشو، تنبل پاشو دیگه (حالا سیا هم دل گنده میگفت زوده حالا قراره شام اونجا باشیم خیلی زوده...)‌‌ خوووو چیکار کنم مامان اینا اینطوری قرار گذاشتن!!!

میخواستم برم آرایشگاه ولی آرایشگره سرش شلوغ بود قبول نکرد برم منم با اپی لیدی افتادم به جونه موهای صورتم (خدا بده برکت ! چه خبر بود) با ابروهای برنداشته آماده شدم ساعت پنج و نیم رفتیم گل فروشی که وسایل تزیین شده بله برون رو بگیریم وسط راه یادم افتاد انگشتر نشون رو تو خونمون جا گذاشتم! بعد از گرفتن گل و وسایلا (که خیلی خوشگل شده بود) دوباره برگشتیم خونه نشون رو برداشتیمو رفتیم خونه مامان اینا، اونا هنوز آماده نشده بودن منو سیا تا اونا آماده بشن رفتیم شیرینی که از قبل سفارش داده بودیمو گرفتیمو اوردیم بعد رفتیم به سمت خونه عروس خانم، ساعت 20 دقیقه به هفت رسیدیم . 

از راه رفتیم خونه دایی عروس خانوم  که طبقه اول آپارتمانشون بود چه خبر بود نصف فامیلاشون اونجا بودن اونوقت از سمت ما فقط منو سیا بودیمو مامان و باباو داداش کوچیکه! تازه بقیه فامیل تو راه بودن ... تمام مدت که اونجا بودیم به سلام و علیک و خداحافظی سپری شد (آخه جمعیتشون خیلی زیاد بود هر 5 دقیقه یه دفعه یکی از فامیلا میومد ما نشسته باز باید بلند میشدیم سلام و احوالپرسی میکردیم) بالاخره بعد از دو ساعت تمام فامیلشون جمع شدن، رفتن سر اصل مطلب البته مطلب خاصی نبود مهریه که معلوم بود فقط میموند تاریخ عقد که قرار گذاشتن نیمه شعبان باشه ولی چون منو سیا نیستیم قراره بریم شیراز عقدکنون افتاده جمعه هفته دیگه (23 تیر ماه)

 تعداد مهریه و تاریخ عقد رو تو آلبوم بله برون نوشتیمو حاضرین به عنوان یادگاری امضاء کردن بعد مامانم انگشتر نشون رو تو دست عروس خانوم کردو منم چادر بخت رو انداختم تو سرش وسایلی که براش گرفته بودیمو رو هم نشون دادم بعدش شیرینی و شکلات پخش کردنو کلی عکس یادگاری انداختیم...

برای شام هم رفتیم خونه اون یکی دایی عروس که طبقه بالای همون جا بود برا شام کلی تدارک دیده بودن میز و صندلی اجاره کرده بودن چند نوع غذا سرو کرده بودن که هر کدوم از غذاها کار یکی از زن دایی های عروس خانوم بود (بیف استراگانوف، خوراک قارچ و مرغ، زرشک پلو با مرغ، باقالی پلو با گوشت، سالاد ماکارونی، ماست و خیار، سالاد کاهو، زله، کرم کارامل، نوشابه و دوغ گذاشته بودن)

بعد از شام باز برگشتیم پایینو بعد از خوردن چای و شیرینی بلند شدیم اومدیم خونمون نزدیکای ساعت یازده خونه بودیم ولی تا ساعت یک منو سیا بیدار بودیم داشتیم از مراسم تعریف میکردیمو میخندیم هنوزم که هنوز دوباره میگیمو میخندیم مثلا (خواهرمه از امریکا زنگ میزنه...)

نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] یکشنبه 11 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 05:15 ب.ظ

سلام سوسن خانم
کلی لذت بردم از خوندن این پست زیبا
ایشالله که هردوشون خوشبخت بشن و به پای هم پیر شن.
همچنین شما و آقا سیا

سلام
ممنون ایشاا... قسمت شما هم بشه...

خاطره چهارشنبه 14 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 01:54 ب.ظ

مبارکه . خوشبخت باشن ایشالا

زنده باشی عزیزم ایشاا... قسمت شمام بشه ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد