روزگار یک زن

زن همیشه مورد استعمار چه در خانه چه در محل کار. من یه زن تحصیلکردم که ...

روزگار یک زن

زن همیشه مورد استعمار چه در خانه چه در محل کار. من یه زن تحصیلکردم که ...

سالگرد زندگی مشترک زیر یه سقف

چند وقته کارم تو اداره خیلی زیاد شده کلی برنامه داریم وقت سر خاروندن ندارم... سیا هم همینطور اونم حسابی مشغوله، بعد از سرکار هم مستقیم خونه مامان اینا هستم دیگه وقت وبگردی ندارم باز میخوام روزانه نویسی هام اگه تونستم شروع کنم!

امروز مامان کلی مهمون داره (یه جلسه کوچیک قرآن انداخته که ناهار هم میده) دیشب تا آخره شب کمکش کردم ولی امروز به خاطره مشغله ی کاری دیگه نتونستم برم، فقط بعد از اداره با چند تا از همکارا رفتیم ختم عموی یکی از همکارا (صبا) بعدش اومدم خونه لباس عوض کردم رفتم خونه مامان اینا که کمکش کنم خونه رو جمع و جور کنه ولی وقتی رفتم خونه مرتب بود دوستاش کمک کرده بودن همه کارارو کرده بودن (به اینا میگن مهمون! )

در ضمن امروز دومین سالگرد ازدواجمونه (31 اردیبهشت 89 در چنین روزی منو سیا با هم عروسی کردیمو اومدیم زیر یه سقف تا باهم عمری رو زندگی کنیم الان 730 روز داریم خوب یا بد باهم زندگی میکنیم ناشکری نکنم اکثرا روزای خوبی رو با هم گذروندیم و دو تائیمون از زندگیمون راضی هستیم...)

قراره بود امروز یه جشن کوچیک بگیریم چون نه امسال تولد گرفتیم نه روز زن داشتیم هیچی نداشتیم ولی امروزم هیچکاری نکردیم من که همش مشغول مهمونی مامان بودم و آقا سیا هم تا چیزی رو بهش نگی انجام بده نیست باید حتما من باشم! در نتیجه امسال نه جشنی گرفتیم نه از کادو خبری بود (مدیونیت اگه فکر کنید من آدم توقعی هستم! من از هیچکس توقع ندارم فقط نمیدونم چرا فقط از شوهرم توقع دارم! به خودشم گفتم که فقط از تو انتظار دارم دوست دارم هر چند کوچیک ولی یه چیزی یادگاری برام بگیری... بهم قول داده یه چیزی میگیره... (آیکون آدم منتظر))

امشب سیا خیلی مهربون تر از شبای دیگه شده با اینکه چند شب خیلی خستمو تحویلش نمیگیرم ولی از محبتش کم نشده و خیلی خوب باهام برخورد میکنه...


ادامه سفر کاشان

جا برا نشستن نبود مجبور شدیم رو صندلی آخر (رو بوفه) بشینیم بغل دستمون یه آقا و خانم با کلاس با دختر 2-3 سالشون نشست بودن جلومونم ردیف سمت راستمون یه خانمو آقا با دختر بچه دو سه ماهشون و شمت چپ یه خانمو آقا با پسر دو سه سالشون بودن که صدای خانمه مثل شیپور بود وقتی قربون صدقه ی بچه خودشو بقیه همکارا میرفت خلاصه با این بچه ها عالمی داشتیم (بیشتر از اینکه بچه ها سر و صدا کنن بابا مامانای محترمشون اتوبوس گذاشته بودن تو سرشون بسکه عفه ی محبت به کودکان دلبند رو برا همدیگه میذاشتن...) 

اول بردنمون قمصر توی مغازه گلاب فروشی که گلاب گیری سنتی و مدرن رو بهمون نشون دادن به قول یکی از همکارا چهار تا دیگه خاموشو نشونمون دادن من فکر میکردم میبرنمون باغ گل !! 

برا ناهار هم بردنمون یه رستوران تو کاشان حدود سه ساعت نشستیم تا تونستن سرویس بدن انقدر اسلوموشن کار میکردن که تا غذا به ما رسید سرده سرد بود از دهن افتاده بود ما که انقدر گشنمون بود خوردیم ولی یکی از همکارا کل رستوران گذاشت تو سرش که: این چه وضعی ؟ چرا غذا سرده؟ چرا انقدر دیر شده؟ ... چند بار غذارو بردن براشون مثلا گرم کردن اوردن ولی ایشون راضی نشدن و بقیه رو مجبور کردن که غذاهاشونو پس بدن و نخورن...

دوباره رفتیم یه رستوران دیگه و برای نفراتی که غذا نخورده بودن دوباره غذا گرفتن...

بعدش رفتیم دیدن خونه طباطبائی (تاجر فرش) چه خونه محشری بود بسیار زیبا و کامل که 150 سال پیش ساخته شده بود خیلی با حال بود تو سردابش کانالهای هوا کار شده بود مثل کولرهای امروز خیلی خنک و هوای مطبوعی داشت فضای سرداب...

بعد رفتیم خونه بروجردی (چون تجارتش از شهر بروجرد به کاشان بود به بروجردی معروف شده بود) دیدن کردیم که برای زمان خودش خونه زیبایی بود ولی به پای خونه طباطبائی نمیرسید...

بعد رفتیم فین کاشان که خیلی شلوغ بود از حمام فین دیدن کردیم و از اونجا به تهران برگشتیم ساعت 12 شب رسیدیم سفر نسبتا خوبی بود ولی خستگیش و مسائل حاشیه ایش خیلی زیاد بود

درهم نوشت

امشب تنهایی خونه مامان اینام آقا سیا رفتن ماموریت! دلم براش تنگ شده این چند وقته کارش خیلی زیاد شده! دیر میومد خونه گاهی تا ساعت یازده-دوازده طول میکشید ولی بالاخره میومد ولی امشب بطور کل نمیاد رفته طالقان... 

میخواستم ادامه سفره شمال رو بنویسم ولی هر چی به مخم فشار میارم اسم شهرها و ترتیب کارایی که انجام دادیمو درست یادم نمیاد(پیر شدم دیگه حافظه یاری نمیکنه) ۱۷ اردیبهشت رفتم تو سی ی ی ی ی سال! کادوی تولد هم فقط از اداره و داداش کوچیکه گرفتم آقا سیا هم هیچی! یعنی آخر شب که میخواستیم به خوابیم کلی غر زدم به جونش که آره تو چرا برام کادو تولد نگرفتی چرا حتی یه اس ام اس ندادی چرا ال نکردی؟ چرا بل نکردی؟ من همیشه به تو کادو میدم ولی تو هیچ سالی به خودت زحمت نمیدی یه کاری برام کنی... 

پاشد رفت از جیب مبارک به گفته خودش شصت هزار تومن اورد داد بهم که من قبول نکردم گفتم قشنگی کادو به اینه که طرف خودش بده نه به زور ازش بگیری... 

پنج شنبه ۲۱ اردیبهشت از طرف اداره ما رفتیم گلاب گیری کاشان که پر از ماجرا بود! صبح باید ساعت ۶ مرکز رفاه بودیم که ۵ دقیقه به ۶ تازه از خواب پاشدیم با عجله خودمون رسوندیم (فاصله خونمون تا مرکز رفاه تو روزای عادی حداقل ۲ ساعت هست ولی با سرعت نور خودمونو رسوندیم) 

ادامه داره

گذر عمر

هر روز با اتفاقهای مختلف تند تند داره میگذره ...

 بچه که بودم همیشه این ضرب المثل رو مسخره میکردم " چشم رو هم بذاری عمر میگذره" همش چشمامو میبستم و باز میکردم میگفتم پس کو چرا عمر نمیگذره؟! ولی الان به معنی این ضرب المثل رسیدم ، گاهی وقتا وقت کم میارم انقدر زود که زمان سپری میشه...

تو پست قبلی نوشتم عمو اینا رفتن مکه ، امشب دارن برمیگردن (انگار همین دیروز بود) سه شنبه ولیمه میدن ولی آقا سیا برنامه دارن تا ساعت 10 شب اداره تشریف دارن ، در نتیجه ما نمیتونیم بریم تصمیم گرفتیم همین امشب بریم دیدنشون، الان منتظریم تا پروازشون بشینه و ما هم راه بیوفتیم بریم خونشون...

چند روز تعطیلی رو رفتیم شمال، پنجشنبه ساعت 7:30 راه افتادیم رفتیم دنبال مامان و سه تایی راه افتادیم تا کرج خوب رفتیم جاده خلوت بود ولی از خوده کرج ترافیک شروع شد تازه آقای دل گنده ما متوجه شدن چراغ چک ماشین روشنه ! همون اول جاده کرج رفتیم تعمیرگاه نزدیک دو ساعت تو تعمیرگاه بودیم من هی حرص میخوردم آخه هتلی که میخواستیم بریم فقط تا ساعت 12 ظهر پذیرش داشت، این آقای تعمیرکار محترم و آقا سیا هر چی عیب داشته و نداشته ماشین بود رو اوردن جلو چشممونو شروع کردن به درست کردن ماشین! جالب اینجا بود که جناب تعمیرکار زیاد وارد نبودن با شور و مشورت با بقیه همکاراشون به ماشین و اعصاب داغون من حال میدادن...

بعد از دو ساعت راه اقتادیم، تو جاده چالوس چه خبر بود انقدر شلوغ بود که ماشینا میلیمتر میلیمتر حرکت میکردن چندین بار از رفتن پشیمون شدیم هی منو مامان میگفتیم سیا دور بزن بیا برگردیم نخواستیم ولی سیا همچنان مصمم به راه خودش ادامه میداد بالاخره بعد از گذشت نه یا ده ساعت به مقصد رسیدیم بعله! هتل جا نداشت مجبور شدیم یه سوئیت اجاره کنیم تو هجیرود... وقتی رسیدیم داشتیم از خستگی هلاک میشدیم میرفتیم ارومیه راحتتر بودیم! سیا بلافاصله یه دوش گرفت و ما هم یه کم استراحت کردیم بعد رفتیم کاملا شهر چالوس و گشتیم شهر قشنگ و خوبی بود ...

صبح هم رفتیم سمت نمک آبرود و چند ساعت کنار دریا بودیم یه کوچلو پامونو به آب زدیم چون مامان خانم فوق العاده از آب و غرق شدن میترسن اجازه نمیدادن زیاد برم تو آب هی میگفت الان زیر پات خالی میشه... آقا سیا هم بچه فوق العاده تمیزیه (البته فقط بیرون خونه داخل خونه آخره کثیفیه) نمیذاشت برم تو آب میگفت کثیف میشیو ماشین و کثیف میکنی...

ادامه دارد...