روزگار یک زن

زن همیشه مورد استعمار چه در خانه چه در محل کار. من یه زن تحصیلکردم که ...

روزگار یک زن

زن همیشه مورد استعمار چه در خانه چه در محل کار. من یه زن تحصیلکردم که ...

پایان سفرنامه

روز پایانی ( جمعه نوزدهم خرداد 91)

ساعت 5 از خواب بیدار شدیم بعد از خداحافظی با پدر و مادر شوشو ساعت 5:30 راهی شهر و دیار خودمون شدیم ، اولاش خیلی کسل بودیم چون شب قبلش نه من نه سیا خوب نخوابیدیم همش تو فکر خواستگاری داداش کوچیکه بودیم ... با دو سه تا چرته کوچلوی قایمکی من سرحال شدم هر چی از سیا خواستم یه جا نگه داره یه کم اونم چرت بزنه سرحال شه قبول نکرد یه کله گازشو گرفته بود که زود برسیم تهران به مراسم برسیم فقط یه ربع برا صبونه نگه داشت و چند جا هم من نشستم کمکش ...

قرار بود مستقیم از راه  بریم خونه عروس ولی ما ساعت  3 رسیدیم تهران باید ساعت 6 میرفتیم در نتیجه رفتیم خونمون ناهار خوردیمو یه کوچلو استراحت کردیم بعد رفتیم خونه مامان اینا همراه با خانواده داداش بزرگه رفتیم خونه عروس خانوم ...

به همه چیز مجلس شبیه بود جزء خواستگاری فقط دایی و زن دایی عروس خانوم خیلی اضحار فضل نصب به عشق و دلدادگی خودشون میکردن همش از 30-40 سال پیش حرف میزدن... منکه کلی حوصلم سر رفته بود همش منتظره اصل مطلب بودم (بیچاره داداش کوچیکه و عروس خانوم چی کشیدن!!) هر چی میگفتیم خوب برید سر اصل مطلب انگار نه انگار هی پدر و مادر عروس میگفتن ما تجربه نداریم خودتون بگید مثلا توقع داشتن ما بگیم چقدر مهر دخترتون کنید (خووو وقتی دایی و عمه شو گفتید بیاد خوو یه ذره رسم و رسوم ازشون میپرسید...) خلاصه قرار شد هفته آینده خانواده عروس خانوم برا ناهار بیان خونه مامان اینا بعد راجبه بقیه مسائل صحبت کنیم...

ساعت 9 رسیدیم خونه مامان اینا شام رو خوردیمو کلی راجبه مراسم تبادل نظر کردیم بعد شام هم رفتیم خونه پسر دایئم عیادتش  آخه بیچاره افتاده دست و پاش شکست تا ساعت 12 اونجا بودیم وقتی رسیدیم  دیگه نه من جون داشتم نه سیا (البته سیا باز یه کم جون داشت!! نمیدونم این بشر این همه توانو از کجا میداره!! ...)

ادامه سفرنامه 2

روز هشتم (پنج شنبه هجدهم خرداد 91)

امروز ساعت 10 از خواب پاشدیم بعد از خوردن صبونه مامانم بهم زنگ زد که آره فردا ساعت 6 بعد از ظهر میخوایم بریم خواستگاری برا داداش کوچیکه ! شما کی راه میوفتید؟ برا ساعت 6 باید خونه عروس خانوم باشیم...

قرار شد فردا یه کم زودتر راه بیوفتیم تا سر ساعت خودمونو برسونیم، سریع شروع کردم به مرتب کردن لباسای خودمو سیا آخه قراره از راه بریم دیگه نریم خونه... یه کم دلشوره دارم با اینکه قبلا خانواده عروس رو دیدم، باورم نمیشه داداش کوچیکه هم داره مزدوج میشه... براش خیلی خوشحالم دوست داشتم اونم زودتر سروسامون بگیره، ایشاا... که در کنار هم خوشیخت بشن...

سیا رفت آرایشگاه و منم لباسمونو اتو کشیدم بعد از ظهر هم  یه سر رفت تعمیرگاه ماشینو نشون داد بعدش رفتیم برا عروس جدیده سوغاتی نقل و حلوا خریدیم بعدش رفتیم باغ پدر شوشو یه مقدار برگ مو و چاغاله هلو چیدیدم و رفتیم خونه عمو بزرگ سیا و خونه عمه اش اینا یه سر هم به اونا زدیم از دیدنمون کلی خوشحال شدن اصرار داشتن برا شام بمونیم ولی آماده کردن وسایل سفر رو بهونه کردیمو سریع پاشدیم. تو راه یه مقدار خرید کردیم بعد اومدیم خونه سیا ماشین رو شست و رفت دوش بگیره (حسابی داریم به خودمون میرسیم به سیا میگم چقد بده آدم از راه بره خواستگاری! ...)

فردا صبح زود راه میوفتیم به سمت تهران این سفره ارومیه امونم به پایان میرسه ... خدارو شکر ایندفعه خیلی خوب بود خیلی خوش گذشت کلی جای دیدنی رفتیم دوتایی خیلی خوش گذروندیم...

ادامه سفرنامه

روز پنجم سفر ( دوشنبه پانزده خرداد 91)

بعد از ناهار بلافاصله منو سیا و مامان شوشو آماده شدیم راه افتادیم به سمت دریاچه مارمیشو، (مارمیشو یه جای فوق العاده قشنگه که حدود دو ساعت تا ارومیه فاصله داره و مرز بین ایران و ترکیه ست و یه منطقه کرد نشینه ) حدودای ساعت چهار و نیم رسیدیم اونجا دژبان ورودی منطقه شماره ماشینمونو برداشتو اسمونو هم یادداشت کرد و گفت ساعت پنج و نیم باید برگردید! به سیا گفتم اینم سیاست جدیدشونه پارسال که از این خبرا نبود! سرکاری نیست شاید سربازا دارن سر به سرمون میذارن هوا که خیلی دیر تاریک میشه چرا پنج و نیم باید برگردیم؟! سیا گفت قانون جدیده دیگه...! یعنی تا نشستیم باید پا میشدیم! تا رسیدیم سریع بساط خوراکی هارو چیدمو شروع کردیم به خوردن بعدش با سیا پاشدیم کمی منطقه رو بگردیم تصمیم داشتم کلی از طبیعت بکر و دست نخوردش عکس بگیرم ولی نشد! پل روی رودخونش خراب شده بود هر چی به سیا گفتم خووو بیا بزنیم به آب بریم همه ی قشنگیش اون سمته رودخونست راضی نشد گفت آب خیلی بالا اومده محلیها نمیتونن برن ما چه جوری میخوایم بریم! برا همین فقط یه کم رفتیم بالای کوه که اونم من انقدر ترسیده بودم که نذاشتم سیا هم کار مورد علاقشو (کوه پیمایی) انجام بده... سر ساعت پنج و نیم بیشتر خانواده ها جم کردنو رفتن ولی ما و چند تا از خانواده ها موندیم من همش منتظر بودم یه سرباز بیاد بهمون تذکر بده که وقته رفتنه ولی هیچ خبری نبود! تا ساعت شیش و نیم موندیم بعد از یه کم کنار رودخونه و کوه و دریاچه و دشت گلهای بابونه عکس انداختن برگشتیم. وقتی به محل ایست بازرسی رسیدیم از اون دژبان دفتر به دست هیچ خبری نبود به سیا گفتم دیدی سرکاری بود چرا جلو اسممون تیک نزد که برگشتیم! این سربازام فیلمن به خدا همه رو سرکار گذاشتن! ( ته دلم همش میترسیدم دعوامون کنن که با یه ساعت تاخیر برگشتیم)


روز ششم سفر (سه شنبه شانزدهم خرداد 91)

ساعت نه از خواب بیدار شدیم هیچکس خونه نبود شب قبلش سیا به بابا و مامانش گفته بود فردا میخوایم بریم مهاباد ولی اونا نبودن سریع وسایلمونو جم کردیم و دو تایی راهی مهاباد شدیم،مهاباد یکی از شهرای آذربایجان غربیه که در قسمت جنوبیش قرار گرفته یکی از دیدنیهاش غار آبی تاریخی سهولانه که ما برای دیدن اون راهی مهاباد شدیم .

جاده مهاباد از حاشیه دریاچه ارومیه رده میشه خشک شدن دریاچه اینجا به وضوح و خیلی فجیح به چشم میاد سیا همش تو راه حرص میخورد میفت دیگه هیچی از دریا نمونده.... تو راه یه دریاچه کوچیک دیگه هم بود سیا میگفت آب پشت سد حسنلوه...

بعد از یه ساعت رانندگی رسیدیم به شهر مهاباد ، یه شهر کوچیک که اکثر ساکنانش کرد بودن (من به شخصه کردارو به ترکا ترجیح میدم فکر میکنم آدمای خونگرمتری هستن...) یه کم شهرو دور زدیم بعد رفتیم به یکی از مرکز خریداش اونجا یه کیف ناناز که مدتها دنبالش میگشتمو پیدا کردم سیا جون هم برام خریدش...

بعد راهی غار سهولان شدیم که 35 کیلومتر بعد از مهاباد و تو جاده بوکان بود ... دومین غار آبی ایران بعد از غار علی صدر، معروف به لانه کبوتر (واقعا پر کفتر بود) حدودای ساعت دو رسیدیم دم غار، جای خیلی جالب قشنگی بود، واقعا تو گرما میچسبه وقتی حدود چهار طبقه رفتیم زیر زمین هوا خیلی خنک و مفرح شد، دیواره های سنگی غار رو میتونستی به هر چیزی نسبت بدیم که خود محلیها یا نمیدونم شاید سازمان میراث فرهنگی بعضی از صخره هارو اسم گذاری کرده بود مثلا هواپیمای در حال سقوط، پای فیل، خوشه ی انگور، خفاش در حال شکار و ... آب هم خنک و زلال بود، سوار قایق پارویی شدیمو بصورت دنده عقب راهنما تمام غار رو بهمون نشون داد (دنده عقب رفتیم دنده عقب هم برگشتیم نمیدنم علت این حرکت چی بود؟!!) داخل غار با سیا کلی عکس یادگاری انداختیم حدود یه ساعت توی غار بودیم بعد برگشتیم مهاباد از اونجا هم رفتیم به سمت محمدیار و بعد نقده و در آخر هم رفتیم پیرانشهر! پیرانشهر هم یکی از شهرهای استان آذربایجان غربیه و کرد نشین، یه شهر مرزی که مرکز خرید معروفی داره (سه ساله هی به سیا میفتم بیا بریم پیرانشهر ببینیم چی داره که بالاخره اوردم) مثل بانه نیست خیلی کوچکتره ولی بد نیست چیزای خوبی میشه توش پیدا کرد لوازم آرایشی و بهداشتی و لباساش رو میگفتن مال ترکیه ست و لوازم خانگیش از عراق میارن...

کلی خرید کردم تا ساعت هشت اونجا بودیم بعد به سمت ارومیه حرکت کردیم ساعت 10 شب رسیدیم خورد و خمیر بودیم مامان شوشو هی ترکی غور غور میکرد من که نمیفهمیدم چی میگه هر چی هم از سیا پرسیدم نمیگفت چی میگه تا ساعت 12 همه بیدار بودنو کلافه (من که نفهمیدم قضیه چیه!)


روز هفتم (چهارشنبه هفدهم خرداد 91)

امروز اول رفتیم دکتر که گواهی بگیریم برای این چند روزی که سرکار نرفتیم کله دکترو خوردم آخر سر گفت هر چی شما بگی خانوم دکتر! (با اون کیفی که سیا برام از مهاباد خریده، دو روزه که همه بهم میگن خانوم دکتر! حالا نمیدونم بخاطره کیفم بود که آقای دکتر بهم گفت خانوم دکتر یا اوردرای پزشکی که میدادم!؟!)

بعد از ظهر هم رفتیم برا دیدن مسکن مهر (بی مهر) دو ساله هیچ تغییری نکرده ایندفعه که رفتم کلی حرص خوردم بالاسر کار باشی کارگر جماعت دل نمیسوزونه چه برسه که طرح مسکن مهر باشه و بی صاحاب!

بعدش با سیا رفتیم سمت دهکده ساحلیه چی چست لب ساحل دریاچه ارومیه، تقریبا بیشتر آب این قسمت هم خشک شده اولش با سیا کلی افسوس خوردیمو دلمون برا این دریاچه زبون بسته کباب شد بعد زدیم تو فاز بی خیالی یه مسافت زیادی رو که با کاشین رفتیم جلو و یه مسافتی رو هم پیاده روی نمکا راه میرفتیم یه جاهایی هم یه کم آب بود تا روی مچ پا و یه جاهایی هم زیر زانو بود یه جاهایی هم آب قرمز شده بود و یه جاهایی هم باتلاقی بود یهم پا فرو میرفت داخل بسی باعث ترس میشد آدمو یاد این فیلما مینداخت که باتلاق آدمارو تا ردن تو میکشید.

کلی عکس و فیلم گرفتیم خیلی تو دریاچه بهمون خوش گذشت بازم سر تا پا نمکی شدیم ...


سفر نامه

هفته پیش چقد بدو بدو داشتم! چهارشنبه دهم خرداد عروسیه دختر عموم بود فرداش هم میخواستیم بریم ارومیه ! کلی کار سرم ریخته بود به هر مصیبتی بود چهارشنبه شب رو رفتیم عروسی، عروسی ساده و راحتی بود، بعد عروسی هم تو خونمون با سیا کلی عکس یادگاری انداختیم ، بقیه وسایلارو جم و جور کردم تا فردا اول وقت راهی موطن شوشو شویم...

روز اول سفر (یازده خرداد 91)

 صبح خواب موندیم حدودای ساعت هشت راه افتادیم یه سر رفتیم خونه مامانم اینا بعدش راهی شدیم، جاده تقریبا شلوغ بود حدود 12 ساعت تو راه بودیم البته یه چند دقیقه برا ناهار سمت زنجان توقف داشتیم چند دقیقه هم لبه دریاچه ، خدارو شکر یه کوچلو آب دریاچه بخاطره بارندگی های اخیر بیشتر شده، پارسال وقتی از کنار پل تبریز- ارومیه میگذشتیم کنارهاش کاملا خشک شده بو ولی امسال تا روی مچ پا آب بالا اومده بود... منم ندید بدید با سیا زدیم به آب، حسابی تو اون یه ذره آب پیاده روی کردیم وقتی اومدیم بیرون تمام لباسامون نمکی شده بود من هی دستمو میک میزدم میگفتم وای سیا چقدر شوره، جای خیار و چاغاله اینجا خالیه!!!

بله ساعت 8 صبح راه افتادیم ساعت 8 شب (البته الان هوا روشنه بهتره بگم 8 بعد از ظهر ) رسیدیم خونه پدری آقا سیا، هیچکس خونشون نبود چون هیچکس منتظرمون نبود! آقا سیا میخواستن پدر و مادرشو سوپرایز کنن برا همین نگفته بودن ما داریم میام...

سیا کلید انداخت رفتیم خونه ،وای خدای من گیلاسا در اومدن ! با سیا افتادیم به جون درخت گیلاس بعد رفتیم سراغ توت فرنگی ها بعد توت و شاتوت، حسابی از خودیمون با میوه های تازه روی درخت پذیرایی کردیم بعد وسایلامونو گذاشتیم سیا رفت ماشینشو بشوره منم وایسادم خونه مامامی شوشو رو مرتب کردن و تمیز کردن (نه که سر زده اومده بودیم بازار شام بود) در حال کار کردن بودیم که پدر شوشو از راه رسید کلی ذوق زده شده بود پسرشو تو حیاط در حال خوردن گیلاس دیده بود (البته من فکر میکردم داره ماشین میشوره ) بد اومدن بالا پدر شوشو کلی خوشحالی کرد از دیدن منم،میگفت استراحت کن خود مامان شوشو میان کارای خونه رو میکنن ولی من قبول نکردم به کار کردنم ادامه دادم و آقا سیا واقعا رفت ماشین رو شست.

کارامون که تموم شد یه کم دراز کشیده بودیم که مامان شوشو از راه رسید اونم کلی خوشحال شد بلند بلند میخندیدو ذوق میکرد میگفت تعجب کردم خونه مرتب شده بعد دیدم یکی تو اتاقه اومدم جلو دیدم شمائید...

سوپرایز آقا سیا جواب داد بیچاره پیرمرد و پیرزن کلی ذوق ملنگ شده بودن یه کم پیش هم نشستمیمو بعد زود گرفتیم خوابیدیم .

روز دوم سفر (جمعه دوازدهم خرداد 91)

تا ساعت یازده خوابیدیم بعد بلند شدیم یه صبحونه توپ خوردیم پدر شوشو رفته بود برامون ماست گاومیش و خامه و نون تازه گرفته بود (من اولین بارم بود ماست گاومیش میخوردم خیلی خوشمزه بود ماستش انقدر چرب بود مثل خامه قوام داشت) ناهارو حدودای ساعت سه خوردیم بعد از ناهار همگی رفتیم باغ پدر شوشو، باغ سر سبز سر سبز بود همه درختا شکوفه کرده بودن من که میوه مورد علاقمو همون اول پیدا کردم چاغاله! چاغاله هلو شبیه چاغاله بادوم بود ولی نه به خوشمزه ایی اون (ولی کاچی بده هیچی) بابای درخت هلوشونو دراوردم انقدر چاغالهاشو کندم (البته بابای معده خودمو هم دراوردم) چاغاله زردآلو هم بود ولی سمت اونا نرفتم یه کوچلو هم سیباشون دراومده بود که قابل خوردن نبودن و یه کوچلو هم غوره های انگور که نمیشد خوردشون... تا غروب باغ بودیم بعد اومیدیم خونه و خواب...

روز سوم سفر (شنبه سیزدهم خرداد 91)

مثل روز قبلش تا یازده خوابو بعدش صبحانه مشدی و بعدش ناهار... بعد از ظهر رفتیم یه کم شهرو گشتیم منو سیا و مامان شوشو، اول رفتیم یه سری لوازم بهداشتی آرایشی خریدم بعد رفتیم بازار تاناکورا، اونجا من دنباله وسایل اورجینال میرم بعضی از مغازه هاش چیزای نو میارن نه دست دوم! حالا مامان شوشو هی اصرار که بیا لباسای تاناکورا بخر! خودش خرید شب یکی از اون شلوارا که خریده اورده میگه تو بردار منو میگی اصلا نگاش نکردم گفتم نه مرسی شلوار زیاد دارم (....)ایندفعه چیزی هم پیدا نکردم دست خالی برگشتیم بعد از تاناکورا رفتیم خیابون امام سیا اونجا یه پیراهن خرید بعدش چون شام خونه عموش اینا دعوت بودیم رفتیم یه جعبه شیرینی خریدمو رفتیم اونجا، تا آخر شب اونجا بودیمو بعد شیش بوس لالا

روز چهارم سفر (یکشنبه چهاردهم خرداد 91)

بازم یازده و ناهار ، بعد از ظهر زد به سرمون که بریم چون ارومیه خیابونشاش خلوته من یه کم رانندگی تمرین کنم دوتایی با سیا زدیم بیرون ، خدایی حال کردم چه خیابوناو کوچه هایی (کوچه هاشون پهن تر از خیابوناشونه) کلی تعلیم دیدم حتی داخل جاده هم روندم بعد رفتیم باغ باز من افتادم به جونه درختای هلو (روز اول فقط من یه درخت هلو دیده بودم ولی امروزش کلی درخت کشف کردم که همگی پر از چاغاله! کلی نشسته خوردمو کلی چیدم اوردم خونه که شسته و نمک زده استفاده بشه!) فرداش قرار بود بریم دریاچه مارمیشو برا همین شب یه مقدار وسیله آماده کردم از درخت گیلاس تو حیاط گیلاس چیدیمو شستم، چاغاله هارو شستم برداشتم خیار و گوجه و ... اینا آماده کردم.

کادو

امروز وقتی از اداره اومدم خونه شروع کردم به تمیزکاری ... خونه خیلی کثیف شده بود چند وقت بود که حسابی کار توش نکرده بودم همه جارو گرد و خاک برداشته بود کلی گردیری کردم جارو و بخارشور کشیدم از ساعت چهار شروع کردم نزدیکای ساعت هشت کار تموم شد آا سیا هنوز تشریف نیورده بودن زن زدم بهش میگم کجایی هی میگه بیرونم! نمیدونم این بیرون اسم نداره!؟ بعد از کلی اصرار گفتن علاء الدین هستند! شصتم خبردار شد بالاخره کار خودشو کرد! رفت برا خودش گوشی بخره...

به من که میرسه آقا هیچی پول نداره هر خرجی میخواد بکنه پرو پرو میگه دونگتو بده! حالا کاشکی دونگش مساوی تقسیم میشد جور تقسیم میکنه که خودش باید یک پنجم بده بنده باید چهار پنجم بقیه رو بدم! (خیلی وقتا زیر بار نمیرم خیلی وقتام تمام و کمال پول یه وسیله رو خودم میدم...)

حالا تو این نداری دیدم آقا خوشحال و خندون با یه فروند گوشی گالکسی سامسونگ تشریف فرما شدن با اینکه خیلی خسته و عصبانی بودم با خوشروئی ازش استقبال کردمو بابت گرفتن کادو به این گرونی برام تشکر کردم ...

قیافش دیدنی هر دفعه که برا کادوش (گوشی که برا خودش خریده بودو براداشتم جای کادو تولد و سالگرد ازدواج و روز زن...) ازش تشکر میکنم قرمز میشه و میخنده ...

تا چند روز سوژه خنده دارم میتونم کلی سر به سرش بذارم