روزگار یک زن

زن همیشه مورد استعمار چه در خانه چه در محل کار. من یه زن تحصیلکردم که ...

روزگار یک زن

زن همیشه مورد استعمار چه در خانه چه در محل کار. من یه زن تحصیلکردم که ...

سفر بی سفر

سر لج و لجبازی الان با هم قهریم سر یه مسئله خیلی کوچیک باهم یه کوچلو بحث کردیم (البته من به شوخی داشتم بحث میکردم کاملا ریلکس (در حالت دراز کش) و نیش تا بنا گوش باز! فکر نمیکردم به اینجا برسه!) در آخر منجر به دل شکستن من و جدا کردن محل خواب از طرف آقا سیا شد!! (اینا مربوط به همون چهارشنبه شب میشن، بعد از گذاشتن پست قبلی، چقدر خوشحال بودم وقتی اون پست رو میذاشتم!)

شوخی شوخی همه چی جدی شد ! خونه مامانم اینا یه بحثی بوجود اومد که من داشتم از حقوق خانمها دفاع میکردم که چه ایراد داره آقایون اموالشونو بنام خانماشون کنن (پسر عموم بخاطره نرفتن به سربازی و نداشتن کارت پایان خدمت ، چیزی نمیتونه به نامش کنه در نتیجه به نام خانمش کرده، مامان اینا داشتن کلی غصه میخورن که کار اشتباهی میکنه بنام زنش میزنه ولی من داشتم دفاع میکردم سیا به شوخی گفت بخاطر خودت میگی منم خندیدم گفتم تو که معافی داری در ضمن چیزی نداری که! (بخدا به شوخی گفتم که باعث ناراحتی و عقده تو دل آقا سیا شد تو جر و بحث میگفت تو گفتی تو هیچی نداری یعنی خودت همه چی داری!؟! -جدل خالق چه ذکاوتی داره این شوشویی ما!- ...)

بعد از نزدیک به یکسال یه خونه مورد پسند مامان خانم واقع شده بود همون شب عنوان شد که فرداش بریم قولنامه کنیم منو مامانو سیا، آخه از آقای پدر و آقایون برادرا جز اورد دادن هیچ بخار دیگه ایی بلند نمیشه! تو بحث سیا گفت نمیاد و چک هم برا قولنامه نمیده.

فرداش یعنی پنجشنبه سیا رفت سرکار منم که تعطیل بودم با بی میلی و بعض وسایل سفرو جمع و جور کردم با مامان هم قرار گذاشتم بعد از ظهر بریم بنگاه برا نوشتن قولنامه... وتی سیا از سرکار اومد بدون هیچ حرفی گرفت خوابید منم تو اتاق بودم تازه از حموم اومده بودم یه کوچلو دراز کشیدمو بعد پاشدم آماده شدم با اینکه خیلی سختم بود رفتم بالا سر سیا بهش گفتم میخوایم بریم بنگاه میای؟ گفت نه! رفتم دسته چکشو اوردم گفتم سه برگ امضاء کن ببرم برا قولنامه، گفت نمیدمو یه سری هم به بابا و برادرم توهین کرد منو میگی اصلا طاقت نیوردم (چون من به هیچ عنوان به خانوادش توهین نمیکنمو بهشون احترام میذارم توقع ندارم اونم توهین کنه ) سریع پاشدم اومدم تو اتاق و خودمو با اتو کردن مانتوم مشغول کردم ولی گوله گوله بی صدا اشکام میریخت... سریع آماده شدم از خونه بزنم بیرون فقط جلوی در باهاش اتمام حجت کردمو بهش گفتم سیاهی زمستون به زغال میمونه بالاخره ما یه جوری قولنامه میکنیم. رفتم دنبال مامان و رفتیم بنگاه... وقتی رسیدم نیم ساعت از اذان گذشته بود روزمونو با مامان توی اتوبوس باز کرده بودیم فقط اومدم خونه یه لیوان آب خوردمو خودمو پرت کردم روی تخت خیلی ناراحت و عصبی بودم نفهمیدم کی خوابم برد نیم ساعت قبل از اذان صبح هم پاشدم یه ذره برنج خالی خوردم ولی سیا رو بیدار نکردم ... سیا ساعت 11:30 از خواب بیدار شده هراسون اومد منم بیدار کرد پاشو خواب موندیم مگه نمیخوایم بریم (رو که رو نیست بعد از این همه حرص دادن آقا انتظار داره طبق برنامش رفتار کنم) گفتم من نمیام خودت برو ...

یه کم منتمو کشید ولی دید فایده نداره 

ادامه دارد....

میریم سفر

آخجون دوباره داریم میریم سفر!!!!!!

امروز بالاخره تصمیمونو گرفتیم قرار شد 5 روز مرخصی بگیریم وصل کنیم به تعطیلات عید فطر ، چند روزی بریم سفر از اون سفرایی که همیشه آرزوشو داشتم بریم شهرای مختلف رو بگردیمو شب تو دامان طبیعت چادر بزنیمو بخوابیم (تا حالا تجربه نداشتم شاید خیلی سخت باشه ولی دلو زدیم به دریا میخوایم امتحان کنیم) قراره  بریم رشت و بندر انزلی و آستارا و اردبیل و سرعین بعد از اونجا بریم ارومیه دست بوس پدر و مادر شوشو در ضمن دوم و سوم شهریور هم عروسی دعوتیم فکر کنم کلی خوش میگذره (این اولین بار میخوام برم عروسی ترکا اصلا نمیدونم عروسیشون چجوریه؟ چی باید پوشید؟ خدارو شکر شوشویی اصلا تو باغ نیست نمیدونه چجوری عروسیشان برگذار میشه!!!! (یعنی میشه باور کرد؟!) )

هنور هیچ کاری نکردم کلی کار دارم  ولی از خوشحالی نمیدونم از کجا شروع کنم فقط کلی خوراکی برداشتم.........

اتفاقات یه ماه گذشته

نزدیک یه ماه که چیزی ننوشتم روزی هزار بار میام به وب خودمو دوستام سر میزنم ولی حوصله نوشتن ندارم...

تو این یه ماه گذشته:

* داداش کوچیکه عقد کرد و یه دختر مهربون به خانوادمون اضافه شد! دیگه جممون جمع شده هممون زوج شدیم (سه تا بچه ها سروسامون گرفتن...) در کل شدیم 9 نفر! مامان و بابا، داداش بزرگ و زنش و دخترش، منو سیا، داداش کوچیکه و زنش! یه خانواده پر جمعیت...

(که همیشه آرزوشو داشتم.............)

* آقا سیا ولخرجی کردنو برام یه گوشی گلکسی خریدن (دست گلش درد نکنه...) الان دو تایمون گالکسی داریم و کلی بازی کامپیوتری توشون ریختیمو کلی با هم مسابقه میدیم... 

* به برکت ماه مبارک ساعت اداریمون کم شده روزارو روزه میگیریمو همش خوابیم شبام فقط میخوریمو مشغول تماشای بازیهای المپیک هستیم و در دل با حسرت نظارگر پیشرفت جنس موافق در عرصه ورزش هستم.

 

اتفاق خاصی توی این یک ماهه نیوفتاده که قابل ثبت باشه خوش و خرم در حال گذران زندگی هستیم و خدا رو بابت این نعمت سپاسگذاریم........