روزگار یک زن

زن همیشه مورد استعمار چه در خانه چه در محل کار. من یه زن تحصیلکردم که ...

روزگار یک زن

زن همیشه مورد استعمار چه در خانه چه در محل کار. من یه زن تحصیلکردم که ...

شب یلدا

دیروز بعدازظهر از مرکز تماس گرفتن گفتند باید فردا همایش بیاید (منم با بچه های مرکز قهر، بعد از اون جنگ اساسی که کردم اصلا اونورا نرفتم) نمیخواستم برم ولی مدیرمون نیم ساعت باهم صحبت کردن که غرورمو زیر پام بذارم بخاطره امتیاز ادارمون شرکت کنم.

صبح زود بیدار شدمو اول باید میرفتم اداره کارت میزدم بعد میرفتم مرکز تا از اونجا ببرنمون همایش! (خوشبختانه ایندفعه سر ساعت رسیدم، خوش قوله خوش قول)

یه سالن گرفته بودن افتضاح دورش شیشه بدونه پرده بخدا بریون شدیم، زیر تیغه آفتاب از ساعت 8:30 تا 12:30 روی صندلی های پلاستیکی بدون دسته نشسته بودیم کباب شدیم (امروزم هوا گرم)

از یه طرف خوابم میومد از یه طرف هم وایرلس نداشت (منم به عشق وایرلس رفته بودم) از طرف دیگه سخنرانی های خسته کننده (فکر میکنم بیشتر هدفشون تبلیغاتیه تا پیش برد اهداف سازمان)

خدارو شکر اون دوتایی که باهشون مبارزه کرده بودم اصلا ندیدم (به خیر گذشت)

در کل همایش مسخره ای بود نمیدونم سازمانمون انقدر بدبخت شده که نتونست یه سالن کنفرانس پیدا کنه آخه اینجا چه جایی بود ته تهران (شهرری)، وسط سالن یه مجموعه ورزشی!

ظهر که همایش تموم شد دیگه مخم پخته بود سر درد گرفته بودم با خودم گفتم برم خونه مامان اینا یه ذره استراحت کنم بعد برم خونه خودمون، به سیا زنگ زدم گفتم میخواستی بری خونه بیا خونه مامان اینا منو هم ببر (نه که دیگه ماشین دار شده)

امشب برا شب یلدا خونه مامان اینا دعوتیم وقتی رفتم خونه مامان اینا دیدم مامان سخت مشغوله مجبور شدم کمکش کنم، باهاش برم خرید، خونه رو جمع و جور کنم، سالاد درست کنم، انار دون کنم، ژله بستنی درست کنم، میوه هارو بچینم و ... (مثلا میخواستم استراحت کنم)

سیا نزدیکای ساعت 6 اومد دنبالم، خسته به نظر میومد میگفت صبح با تاخیر رسیدم تصادف شده بود بعد از ظهر هم کلی تو ترافیک بودم، فکر کردم با ماشین خودم برم زودتر میرسم (اینم از مصائب ماشین داری دیگه عزیزم)

وقتی اومدیم خونه یه کم خونه رو مرتب کردمو نشستم پای نت، قراره چند ساعت دیگه برای برگزاری مراسم گرامیداشت شب یلدا یکی از سنتهای ایران زمین به خانه مامان اینا شرف حضور بیابیم!

به دیدن تحمل آخرین برگ پاییزی نشسته ایم و در دل آرزوی بارش اولین برف زمستان را داریم!

در آخرین روزهای پاییز آرزو میکنم غمهایت همچون برگهای زرد شده از دلت فرو ریزند تا با قدمهایت آنها را خرد کنی!

یلدا مبارککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککک!!



سور ماشین

امروز یه ساعت دیرتر از خواب بیدار شدم (آی چسبید) وقتی بلند شدم دیدم مامان و بابا شوشو پای سفره نشستن و دارن صبحانه میخورن به منم تعارف کردن که بشینم (من زیاد اهل خوردن صبحانه نیستم ولی چون اصرار کردن چند لقمه ای خوردم) بابا شوشو میگفت امشب شام بریم بیرون مهمون من، گفتم نه خودم شام میذارم نیازی نیست بریم بیرون...

 سر حال و قبراق راهی محل کارم شدم، تو اداره یه سری کارامو انجام دادم و زنگ زدم به سیا داشت ماشین پلاک میزد گفتم بابات دلش میخواد شام بریم بیرون، اگه ماشینو گرفتی قرار بذارم با مامان خودمو مانانت اینا شب بریم بیرون البته مهمون تو، سیا قبول کرد و بلافاصله زنگ زدم به مامانمو قرار شبو گذاشتم.

نزدیکای ظهر رفتم کلاس شنا (از طرف مرکز برگزار میشه) با اینکه دومین جلسه ست که میرم ولی پیشرفتم خیلی خوب بوده همه همکارا (البته اونایی که مثل من مبتدی هستند) بهم قبطه میخوردن میگفتن وای چه زود یاد میگیری و چه خوب میری (آخه من بچه حرف گوش کنی هستم اگه گوش کنم از عهد هر کاری برمیام (اغراق کردم)) خلاصه کلی اعتماد به نفسمون این جلسه بالا رفت نزدیک بود بخوریم به طاق! بعد کلاس اومدم اداره که سیا زنگ زد گفت از جلو ادارتون رد شدم میخواستم ماشینو نشونت بدم ولی موبایلت در دسترس نبود (ای دل غافل شانس نداریم وسط روز شوشو رو ملاقات کنیم) البته اگه هم آنتن میداد من که اداره نبودم استخر بودم‌(با این کلاس رفتنم از دیدن شوشو و ماشین تا ساعتها محروم شدیم).

بعد کلاس اومدم اداره ، تمام انرژی و توانمو شنا گرفت خیلی خسته شده بودم، نه که جو گیر هم شده بودم هی عرض استخرو میرفتمو میومدم (آدم رو سگ بگیره جو نگیره) چقدر خوبه آدم بعد شنا بگیره بخوابه ولی امکانش برا مانیست که، باید بیام سرکار! تا ساعت چهار و نیم باید سرکار باشم تازه برم خونه مهمون دارم کلی کار، چشمام داره میره ولی مگه میشه اینجا یه لحظه سرتو رو میز بذاری با این همه همکار مرد که یکی از یکی شیطونتره (همه اش دلقک بازی در میارن (همه اداره آرزو دارن بیان قسمت ما کار کنن میگه اونجا کار تعطیله، دائما در زنگ تفریح هستید، گاهی همکارا ساعتا میان تو اداره ما میشنن و گل میگنو گل میشنون...) بعضی وقتا سرسام میگیرم از دستشون (منم تک اوفتادم، بایدم سنگین بازی در بیارم، وارد شوخی هاشون نشم چون شوشو بدش میاد، میگه روابط باید اداری باشه نباید اجازه بدی باهات گرم بگیرن!) خدا 5 دقیقه خواب میخوام شر این همکارای مزاحم رو از سر ما کم بفرماااااااااا!

مثلا امروز میخواستم زود برم خونه ولی کارم طول کشید تا 5 اداره بودم وقتی رسیدم خونه دیدم یه ماشین نوک مدادی دم در پارک، زنگ در رو زدم مامان شوشو اف اف رو برداشت گفتم گوشی رو بده سیا، سیا اومد پشت اف اف گفتم بیا پائین ماشینو نشونم بده گفت رفتم حمام بمونه برا بعد، منم از بیرون یه چرخی دورش زدم بنظرم خوب و تمیز اومد، اومدم بالا دیدم مامانم هم خونه ماست یه جعبه شیرینی گرفت برای خرید ماشینمون! وسایل پذیرایی اوردم میوه اینا خوردیمو یه ساعت بعد راهی شدیم برای گرفتن سور از سیاو برآورد کردن حاجت دل باباشوشو!

رفتیم یه رستوران خیلی شیک بابا و مامان سیا خیلی پسندیدن کلی غذای خوب به رگ زدیمو یه مقدار تو خیابونا تهران گردی کردیمو مامان رو بردیم گذاشتیم خونشونو اومدیم خونه خودمون (خیلی خوش گذشت، دست سیا جون درد نکنه)!

restaurant cartoon


سه تا زن انگلیسی ، فرانسوی و ایرانی

سه تا زن انگلیسی ، فرانسوی و ایرانی با هم قرار میزارن که اعتصاب کنن و دیگه کارای خونه رو نکنن تا شوهراشون ادب بشن و بعد از یک هفته نتیجه کارو بهم بگن.

زن فرانسوی گفت:

به شوهرم گفتم که من دیگه خسته شدم بنابراین نه نظافت منزل، نه آشپزی، نه اتو و نه … خلاصه از اینجور کارا دیگه بریدم. خودت یه فکری بکن من که دیگه نیستم یعنی بریدم!

روز بعد خبری نشد ، روز بعدش هم همینطور .

روز سوم اوضاع عوض شد، شوهرم صبحانه را درست کرده بود و اورد تو رختحواب من هم هنوز خواب بودم ، وقتی بیدار شدم رفته بود .

زن انگلیسی گفت:

من هم مثل فرانسوی همونا را گفتم و رفتم کنار.

روز اول و دوم خبری نشد ولی روز سوم دیدم شوهرم

لیست خرید و کاملا تهیه کرده بود ، خونه رو تمیز کرد و گفت کاری نداری عزیزم منو بوسید و رفت.

زن ایرانی گفت :

من هم عین شما همونا رو به شوهرم گفتم

اما روز اول چیزی ندیدم

روز دوم هم چیزی ندیدم

روز سوم هم چیزی ندیدم

شکر خدا روز چهارم یه کمی تونستم با چشم چپم ببینم!!!!

عروس نوک مدادی

بعد از چند ساعت سیا جون با لبی خندان و دلی شاد تشریف فرما شدن بعععععله پسندیدن! بالاخره پسندیدن! یه عروس نوک مدادی بنام خودروی ملی پراید، مدل 87 ، 57 هزارتا کارکرد با گلگیر زده با قیمت شش میلیون و سیصد و پنجاه هزار تومان (بمیره 50 تومن فقط تخفیف داده، خرید شوهر ما دیگه)! اینا تعریفایی بود از این غزال تیز پای به طور اجمالی آقای شوهر فرمودند. امشب قولنامه کردن فردا قراره بنام بزنن.

اولش زیاد خوشم نیومد با این تعریفاش به نظرم کارکردش خیلی بالاست به این قیمت نمی ارزه ولی به رو خودم نیوردم گفتم خوبه از هیچی بهتره الان نزدیک نه ماه ماشین نداریم اسیریم (همین هم خدارو شکر، خدایا خداوندا به همه حاجتمندان اعطاء بفرما، آمین یارب العالمین)

شام رو اوردم خوردیم و سفره و وسایل و جمع کردمو از زیر شستن ظرفا در رفتم رفتم تو اتاق که یه کم استراحت کنم بیچاره مامان شوشو مجبور شد ظرفارو بشوره چایی درست کنه بیاره بخورنو جمع کنه (منم خوابم برد) وقتی بیدار شدم مامان شوشو شرمنده فرمودن و این کارارو کردن باز اومدم نشستم پای نتو سیا تلوزیونو مامان و بابا شوشو خواب.

واقعا خوشحالم انگار پرادو خریدیم (چه ندید بدیدم من!) خدایا این شادیهارو از ما نگیر!

cartoon-car-pic


کامپیوتر

امروز صبح آثار و نشانه های کلاس آموزشی مدیریت بحران دیروز روی میز کارم هویدا بود سیستمم مثل جیگر زلیخا پرت شده بود روی میز کارم (آخه کامپیوتر منو برداشته بودن برای ارائه پاورپوینت) آهی نه چندان جانسوز کشیدمو مشغول وصل سیستم شدم کلی هم عجله داشتم باید اول وقت گزارش برنامه هامو میفرستادم برای مرکز، زدم یکی از اتصالاتو قطع کردم، زنگ زدم به  مسئول آی تی که بیا اینو درست کن بعد چند دقیقه اومد  وصل کردو رفت نشستم که شروع کنم به کار کردن، دیدم موس قطع شده! ای خدا هر کاری میکنم وصل نمیشه زنگ زدم مسئول آی تی گفت میام ولی هر چی منتظر بودم انگار نه انگار خبری از جناب آی تی نبود که نبود(زمان هم برام خیلی کشدار شده بود) بالاخره یه عدد موس از کامپیوتر یکی از بچه ها دودر فرمودمو مشغول شدم،ای وای من یه سری از عکسام نیاز به فتوشاب داشت قرار بود دیشب سیاجون برام انجام بده با رفتن خونه مامان اینا به کل فرمواش کرده بودیم (منم فتوشاپم تعطیل!) حالا باید دست به دامن یکی دیگه از همکارا بشم ایشون لطف کردن بعد 2-3 ساعت کاررو تحویلم دادن خلاصه با کلی داستان گزارشی رو که قرار بود 8 صبح بفرستم ساعت 12 ظهر فرستادم مرکز؛ و اینطور شد که مقدمات بهانه گیری رو برا بچه های مرکز با کمک ابر و باد و مه و خورشید فراهم نمودیم (دستمون درد نکن). 

امروز باز کلاس مدیریت بحران برامون گذاشتن (خدایی چه سازمانی داریم هر روز هر روز آپ دیتمون میکنن) کلی کمکهای اولیه یاد گرفتیم. 

نزدیک ساعت 5 رسیدم خونه سیا هم با مامان و باباش خونه بودن بعد کمی استراحت، پاشدم شام گذاشتم سیا هم برای دیدن ماشین رفت بیرون الان من با مامان و بابا شوشو تنها هستم، نشستم پای نت!!!!!

خصوصیات مردان و زنان چینی

خصوصیات جنس مذکر :
این مرد ، مرد ایده آل خانمهاست زیرا :
 
- پرتلاش و نان آور است :فقط کافیست از او بخواهید کار کند ، شما مشاهده خواهید کرد که 24 ساعت برای او کم است و ایشان نمونه کاملی از یک کارگر مضاعف می باشند . 

- شما میتوانید فرزندی به شکل لئوناردو دی کاپریو از او بخواهید ، او برایتان جعل میکند .
- دست و دلباز است و حاضر است تمام درآمد خود را وقف شما کند و تنها چیزی که از شما میخواهد چند تیکه چوب است برای استفاده در موارد زیر : قاشق و چنگال ، بالش ، تشک !! پتو !!!  نیمکت ، گرم کن ، بادبزن و ...
- ایشون کاملا" روشن فکر است و اصلا" محدود نیست و شما میتوانید هر کار خواستید انجام دهید . او ایرادات شما را نمیبیند یا اگر هم ببیند ریز میبیند .
- بدبین نیست ، خوش بین هم نیست . گیر نمیدهد ، رگ غیرتش ورم نمیکند ، سرخ نمیشود سفید نمیشود و همیشه همان زرد فابریک است ، جورابش را پرت نمیکند ، تو آشپزخانه دراز نمیکشد ، خربزه را با عسل نمیخورد ، تخمه را با پوست میخورد تا خانه کثیف نشود ، از سر شیشه یا پارچ با دهان آب نمیخورد ، زیر پوش خود را داخل مایکرویو نمیگذارد ، با کفش روی فرش راه نمیرود ، خرید می آید ، کوتاه می آید ، کوتاه میرود و ...
- هر چقدر بد و بیراه به فک و فامیلش نثار بفرمایید چیزی جز لبخند بر چهره ایشان نتوانی یافت .
- از شر موجودات موذی چون موش و سوسک و انواع حشرات در امانید زیرا ایشان شکارچی ماهری هستند .

- فیلمها و سریالهای آبکی چینی همچون جومونگ ، یانگوم و غیره را به زبان اصلی با ترجمه همسر نگاه کنید .

- هشدار:
با احتیاط حمل شود ، محموله شکستنی است .
خطر برخورد با جکی جان . توضیح اینکه مرد یا بهتر بگم همسر چینی شما مجهز به تمام فنون رزمی میباشد لذا سعی کنید هر کاری که میکنید برخورد فیزیکی با ایشان نداشته باشید .

 
***************************************************
و اما جنس مونث
این زن ، همسر ایده آل مردان است زیرا :
- شما همیشه در مکانی تمیز زندگی میکنید و اگر صبح پاشدید و دیدید در ماشین لباسشویی هستید فقط
لبخند بزنید چون با فردی پاکیزه وصلت کرده اید .
- خرج شما بسیار کم است . چینیها از زیور آلات و وسایل خونه از قبیل مبل و فرش و تخت و ... دوری میکنند .
- شما میتوانید فرزندی 2ساله به دنیا بیاورید . برای او نشدنی وجود ندارد .
- در ضرب المثلهای چینی آمده است که شوهر شوهره شوهر ، چوب زیرسره شوهر ،  این یعنی اینکه همچون نوع مذکر فقط کافیست شما چند تکه چوب جهت برآوردن اکثر احتیاجات و نیازهای همسرتان به او هدیه بدهید .
- شما نیازی برای خرید کالسکه ، گهواره و ...برای فرزند خود ندارید و به جای آن میتوانید پارچه ای محکم خریداری نموده و به دور همسر خود بپیچید . با اینکار حتی دیگر نیازی به قنداق کردن کودک هم نیست یا الزامی برای تهیه پوشک ندارید زیرا تمام این موارد با محکم بسته شدن بچه به پشت همسر چینی حل میشود .
- او بیش از اینکه حرف بزند کار میکند ، غیبت نمیکند ، زیادی با تلفن حرف نمیزند ، غر نمیزند ، تیکه نمی اندازد ، چشمی برای چشم هم چشمی ندارد ، خرجش کم است ، بدیهای شما را نمیبیند ، شک نمیکند ، فال گوش نمی ایستد ، به کارهای خصوصی شما دخالت نمیکند ، پول تو جیبی از شما نمیخواهد ، پایبند زندگی است و ولتان نمیکند ( عامیانه سیریش شماست ) ، دائما" مقابل شما تعظیم میکند .

- ماشین شخصی نمیخواهد ، دوچرخه 24 مشکی میتواند بهترین هدیه برای او  باشد .
 
هشدار :
قبل از خوردن غذایتان از محتویات آن آگاهی حاصل نمایید .
بهترین غذایی که ایشان برای شما طبخ میکند قورباغه پلو و پاچین موش با ته دیگ سوسک به علاوه سس موریانه و سالاد مخلوط عنکبوت و مورچه خواهد بود .
به جای قرمه سبزی به شما گربه شبزی میدهد که با گوشت گربه های شب رو و سیاه درست میشود .
کماکان
شوخی فیزیکی نکنید ، دستتونو روش بلند نکنید و حرکتی غیرمعمول انجام ندهید زیرا در ذات این شخص دفاع شخصی نهفته است و با کوچیکترین تهدید گلسر خود را که آغشته به زهر مار است به سمت شما پرتاب میکند .

تولد برادرزاده ی عزیزم آیسان جونی

امروزم برامون کلاس مدیریت بحران گذاشته بودن تو کلاس کلی خندیدیم بسکه این همکارا مسخره بازی دراوردن، صدای استادرو دراورد بودن بسکه شیطونی میکردن (یاد دوران مدرسه و پشت نیمکت نشستنا افتاده بودن!) حرفای استاد خیلی مفید و به درد بخور بود کلی اطلاعات آتش نشانی کسب فرمودیم ولی این کسب علم آتش نشانی تا شب طول کشید، وقتی از اداره اومدم بیرون دیدم هوا تاریک شده یه کم میترسیدم هیچ خلق الهی هم پیدا نمیشد یه تعارفی به ما بکنه و مارو هم بروسونه ، خدارو شکر زودی ماشین گیرم اومد.

هم من و هم سیا دیر اومدیم خونه نزدیکای ساعت 6! من که روم نمیشد برم خونه با کلی خجالت بلاخره رفتم بعد از سلام یه راست رفتم تو آشپزخونه دیدم بابای شوشو زحمت کشیده برامون انار خریده (من و مامان شوشو هم عاشق انار، کلی ذوق مرگ شدم) مامان شوشو که برا خودش کنار بخاری نشسته بودو داشت انار میل می فرمودند، منم بلافاصله کلی میوه و انار رو تو ظرف میوه چیدمو اوردم که همگی با هم بخوریم خیلی چسبید، با خیال راحت نشسته بودم دلمم برا شام شور نمیزد چون دعوت داداشم بودیم آخه امشب تولده عزیز دل عمه آیسان جونه (الهی عمه دورت بگرده جگیر طلا)

به سیا گفتم آره دعوتیم گفت خودت برو من مهمون دارم نمیتونم بیام، میگم مامانت اینام دعوتند میگه نه ما نمیام! منو میگی کلی داغ کردم شروع کردم به غرغر کردن که یعنی چی هر دفعه میخوایم بریم اونور همین مسئله ست مگه ما بجزء اونا کی رو داریم ... خلاصه موافقت کرد.

سریع ظرفای میوه و ظرفای ناهارشونو شستمو یه کم هم اومدم توی نتو بعد آماده شدیم راهی خونه مامان اینا.

خونه مامان اینا خیلی خوش گذشت دخترمون روز به روز شیرین تر میشه خوشم ازش میاد که خیلی حرف گوش کنه هر چی بهش میگی سریع گوش میکنه سریع با مامان و بابا سیا اوخ شد بهشون میگفت مامان سیا و بابا سیا،ازم جدا نمیشد (وقتی با آ یسانم واقعا بهم خوش میگذره، مثل بچه میشم با خودم میگفتم الان بابا و مامان سیا در موردم چی فکر میکنن؟!) 

آیسان جون امسال 2 سالش تموم میشه و پا میذاره تو 3 سال (قربونش برم مثل یه بچه 5 ساله رفتار میکنه _ به عمه اش رفته_)کلی عکس انداختیم و کلی هم کیک خوردیم...  

چند نصیحت برای شوهر داری برای خانم ها و عکس العمل بعضی آقایون


با دیدن او لبخند بزنید و مانند همیشه اخمو نباشید-
شوهر:خدا رحم کنه 
  
-همراه هم برای اینده برنامه ریزی کنید .
شوهر:لازم نیست تو در باره اینده فکر کنی بفکر آشپزیت باش



-به او بگوئید که در تمام لحظات به او فکر میکنید
شوهر:من با کارآگاه ازدواج کردم وخودم نمیدونم!


-بدون هیچ مناسبتی هدیه ای به او بدهید

شوهر:به چه مناسبت؟.....حتما میخوای بری خونه مادرت ها؟



-هر از گاهی همراه او پیاده روی کنید
شوهر: بعد از سه دقیه پیاده روی:اخ ...پاهام گرفت ....باید برگردم خونه استراحت کنم .




-به اشتباهات اعتراف کن ومغرور نباش
شوهر:و کاشکی بدونی تو به هیچ دردی نمیخوری



-کاری کن که بدونه برات مهم هست و موقع کار بهش تلفن بزن
شوهر:تو حتی موقع کار هم ولم نمی کنی



-براش شعرها ومتنهای عاشقانه بنویسی
شوهر:از حالا گفته باشم ....پول مول خبری نیست



-برایش نامه های عاشقانه بفرستید
شوهر:از کی تا حالا نامهای عاشقانه می نویسی؟


-برایش لطیفه های بامزه تعریف کنید
شوهر: (بعد از لحظاتی سکوت)بقیه لطیفه چی شد؟




-نصیحت:هر از گاهی برایش دسته گل بفرستید

شوهر:این خرجها برای چیه؟


وبعد دسته گل رو برای رئیسش یا یکی از دوستانش
میفرسته...شایدم برای .....




-برایش غذائی را که دوست داره درست کنید
شوهر:هیچ غذائی مثل غذای مادرم نمیشه


یه شوهر لارج و پولدار هم نداریم

امروز صبح با صدای سرو صدا مامان شوشو که داشت برا خودش صبحونه آماده میکرد بیدار شدم اما رمق نداشتم پاشم براش حاضر کنم، فکر کنم  بیچاره خیلی دور خودش گیج میزد و وسایلو پیدا نمیکرد، تق تق صدای کوبیدن در یخچال و کابینتا میومد ولی من اصلا رمق یاری حتی با زبونمو هم بهش نداشتم بعد از اینکه صداهاش خوابید و صبحانشو خورد، با فرستادن لعنت به شیطون، به زور پاشدمو آماده شدم رفتم سرکار!

سرکار همه ی حواسم پیش اونا بود الان دارن تنایی تو خونه چیکار میکنن، اونا که عادت به زندگی تو قوطی کبریت رو ندارن (آپارتمان) اونا اهل دشت و دمنن...

چند دفعه زنگ زدم تلفن خونه رو جواب ندادن، زنگ زدم به سیا سفارشای لازمو کردم که بهشون بگه از خودشون پذیرایی کنن...

چقدر بده بیای بی کار اداره بشینی و تو خونت مهمون باشه! تمام فکرم پیش اوناست راستش یه ذره هم نگران خونه و زندگیمم آخه به سختی تمیزش کردم میترسم مامان شوشو به گند بکشش (زیاد به تمیزی اهمیت نمیده، تازه با سیستم خونه ما هم ناآشناست) خودمو برای دیدن هر صحنه ای - که میرسم خونه - آماده کردم!

یه ساعت زودتر مرخصی گرفتم برم آرایشگاه به مامانم هم زنگ زدم بیاد تنا نباشم، کارم یه مقدار بیشتر طول کشید زنگ زدم به سیا گفتم دیرتر میام اونم گفت منم دیر میرم خونه، بیچاره ها فکر کنم تا حالا پوسیدن! تا ساعت 6 کارم طول کشید رفتم چند تا مغازه کباب لقمه بخرم برا شام نداشتن یه مقدار قارچ خریدمو اومدم خونه (تو دلم میگفتم حتما تا حالا مامان شوشو شام رو گذاشته) دیدم سیا هم رسیده دور هم نشستن دارن چایی میخورن سلام کردمو رفتم تو آشپزخونه سر گاز خبری نبود (دماغم سوخت باید خودم شام بذارم) سریع گوشت چرخ کرده رو از فیریزر گذاشتم بیرون میخواستم برنج بردارم خیس کنم گفتن ما تازه ناهار خوردیم شام نمیخوریم ما 3 تا سیریم (حالا خودم دارم از گرسنگی هلاک میشم) گفتم بدون شام نمیشه که شمام مهمونید (با خودم گفتم شاید دارن تعارف میکنن) سیا گفت خوب غذا برا فردام بذار (آخه ما باید با خودمون ناهار ببریم سرکار) یه ذره بهم برخورد اینطوری گفت آخه نمیبینه منم خستم بهش میگم میخواستم بهت بگم از بیرون کباب لقمه بگیری انگار نه انگار به رو خودش نمیاره بازم دم پدر شوشو گرم باز تعارف کرد هر چی میخوای بگو خودم برات میگیرم گفتم نه دیگه خودم میذارم (یه شوهر لارج و پولدار هم نداریم برامون غذا از بیرون بگیره!)

وسایل شامو آماده کردم رفتم یه دوش گرفتم و اومدم مشغول پخت و پز شدم کلی سر پا وایسادم کمرم داره نصف میشه (سیب زمینی،قارچ، فلفل دلمه، گوجه و کباب رو سرخ کردم برنج رو گذاشتم).

آشپزخونه شبیه میدون جنگ شده دیگه حوصله جمع کردنشو ندارم (یه شوهر لارج و پولدار هم نداریم برامون کارگر بگیره )

حالام منتظرم برنج دم بکشه سرویس شام رو بدم، زنگ تفریح قبل از سرویس دادن اومدم دارم مینویسم!