روزگار یک زن

زن همیشه مورد استعمار چه در خانه چه در محل کار. من یه زن تحصیلکردم که ...

روزگار یک زن

زن همیشه مورد استعمار چه در خانه چه در محل کار. من یه زن تحصیلکردم که ...

فرق زن های قدیم و جدید

صبح ساعت ۵
قدیم: به آهستگی از خواب بیدار می‌شود. نماز میخواند و سپس به لانه مرغها میرود تا تخم مرغها را جمع کند.
جدید: مثل خرچنگ به رختخواب چسبیده و خر و پف میکند.  

صبح ساعت ۶
قدیم: شیر گاو را دوشیده است ، چای را دم کرده است ، سفره صبحانه را باعشق و علاقه انداخته و با مهربانی مشغول بوسیدن صورت آقای شوهر است تا از خواب بیدار شود.
جدید: بازهم خوابیده است.

صبح ساعت ۷
قدیم: مشغول مشایعت آقای شوهر است که از در خانه بیرون می رود و هزار تا دعا و صلوات برای سلامتی شوهر کرده و پشت سرش به او فوت میکند.
جدید: هنوز کپیده است.

صبح ساعت ۱۱
قدیم: مشغول رسیدگی به بچه ها و پاک کردن لپه برای درست کردن ناهار است.
جدید: تازه چشمانش را با هزار تا ناز و عشوه باز کرده و با دست در حال بررسی جوش های روی صورتش است

ظهر ساعت ۱۲
قدیم: مشغول مزه کردن پلو به جهت تنظیم نمک آن است.
جدید: در حال آرایش کردن با همسایه طبقه بالا در مورد انواع مدیتیشن صحبت می‌کند.
ظهر ساعت ۱۳
قدیم: در حال شستن جوراب و لباس‌های آقای خانه درون طشت وسط حیاط خلوت میباشد.
جدید: در حال روشن کردن ماشین لباسشویی ، ماشین ظرفشویی و البته غرغر کردن است.

ظهر ساعت ۱۴
قدیم: در حال مالیدن پای آقای شوهر که برای خوردن ناهار به خانه آمده است میباشد. جهت حض جمیل بردن آقای شوهر ، دامن گل گلی خود را پوشیده است.
جدید: در حال انداختن یک غذای آماده درون میکرفر بوده و در همان حال در حال تماشای Farsi1 می‌باشد.  

ظهر ساعت ۱۵
قدیم: در حال جارو کردن حیاط خانه و تمیز کردن لانه مرغها و بردن علوفه برای گاوشان می‌باشد.
جدید: با یکی از دوستانش به پاساژ صدف برای خرید رفته است.  

عصر ساعت ۱۶
قدیم: مشغول شستن پاهای کودکشان است که به دلیل دویدن در کوچه خونی شده است.
جدید: در حال پرو کردن لباس‌های خریداری شده است. در همان حال هم نیم نگاهی هم به شکم خود دارد که جدیداً چاقی را فریاد می‌کشد.

عصر ساعت ۱۷
قدیم: دم در خانه ایستاده است تا آقای شوهر بیاید.
جدید: در لابی نشسته است تا با آقای شوهر به خرید برود.  

عصر ساعت ۱۸
قدیم: برای شوهر خود چای آورده و مانند یک خانم کنار شوهرش در حال صحبت با او است.
جدید: از این مغازه به آن مغازه شوهر بیچاره خود را می‌برد.  

شب ساعت ۱۹
قدیم: سفره شام را انداخته و شوهر را برای خوردن شام دعوت میکند.
جدید: هنوز در حال خرید است.  

شب ساعت ۲۰
قدیم: در حال شستن ظروف شام ، کنار حوضه خانه است.
جدید: کماکان در حال خرید است.  

شب ساعت ۲۱
قدیم: در حال چاق نمودن قلیان آقای همسر میباشد.
جدید: در رستوران ، پیتزا میل می‌فرمایند.  

شب ساعت ۲۲
قدیم: رختخواب ها را پهن کرده است برای خوابیدن . در حال ریختن گل سرخ روی متکای آقای خانه است تا خوش بو شود.
جدید: در حال غرغر کردن بر سر وضعیت ترافیک است.  

شب ساعت ۲۳ و ۲۴
قدیم: …
جدید: در حال مشاهده TV هستند ایشون ، لطفاً مزاحم نشوید!

مسابقه بسکتبال

خداجون چه برفی چه هوایی شده (گدا کش) کیف میده برا آدم برفی درست کردن و برف بازی البته سمت ما که ننشسته ولی بالاها نشسته بود امروز سمت دربند مسابقه بسکتبال کارکنان داشتیم منم جزو تیم بودم چند هفته ست داریم میریم میام ولی بی فایده بود با شکست امروزمون از دوره مسابقات حذف شدیم البته کشکی کشکی تا نیمه نهایی بالا اومده بودیم چون بعضی از حریفامون نیومده بودن برد میخوردیم میومدیم بالا و 3تا بازی کردیم که هر 3تا بازی رو هم واگذار کردیم.

نمیدونید این خانمای همکار ما و با این به اصطلاح مربیمون چه اعتماد به نفسایی داشتن همش قبل بازی میگفتن ما می بریم ما باید تا اولی پیش بریم ما ال میکنیم بل میکنیم و ....

منکه قبل بازی و حین بازی کوپ کرده بودم بازیکنان تیم حریف مثل دکل بودن تو بازی وقتی میپریدم دفاع کنم تا سر دختره بیشتر دستم نمیرسید خیلی گوریل بود نتیجه رو 10-23 واگذار کردیم. و خیلی زیبا از دوره مسابقات حذف شدیم بچه ها خیلی ناراحت بودن و غصه میخوردن با این همه باخت میخواستن تا سوپر لیگ صعود کنن(بچه پروها) مربی هم کلی دعوامون کرد که الکی الکی باختید (با توجه به دو باخت قبلی حتما جربزشو داشتیم)

نزدیک ساعت 2 رسیدیم مرکز، حوصله نداشتم برم اداره قدم زنان برا خودم اومدم خونه رسیدم داشتم منجمد میشدم اولین کاری که رسیدم کردم،زیاد کردن بخاری بود بعد رفتم آشپزخونه 2تا تخم مرغ انداختم تو چایی ساز رفتم لباسامو عوض کنم چشمتون روز بد نبینه دیدم تخم مرغا شکسته و آب چایی ساز سر رفته همه جارو ور گرفته، داشتم از گشنگی هلاک میشدم سردم بود و میلرزیدم 2تا تخم مرغ دیگه برداشتم انداختم تو مایتابه گفتم به ما نیومده غذای سالم بخوریم (گرسنگی بد دردیه) نیمروهارو خوردمو اومدم سراغ کامپیوتر این دومین بار دارم مینویسم یه دفعه دیگه نوشتم هواسم نبود قبل از save، صفحه رو بستم (بد بیاری پشت بر بیاری)

                                              


قانون کامیون حمل زباله

بسیاری از افراد مانند کامیون های حمل زباله هستند. آنها سرشار از آشغال،  ناکامی،  خشم، و ناامیدی در اطراف می گردند. وقتی آشغال در اعماق وجودشان  تلنبار می شود، آنها به جایی احتیاج دارند تا آن را تخلیه کنند و گاهی اوقات روی شما خالی می کنند.

 به خودتان نگیرید. فقط لبخند بزنید، دست تکان بدهید، برایشان آرزوی خیر بکنید، و بروید.

آشغال های آنها را نگیرید تا به افراد دیگر ی در سرکار، در منزل، یا توی خیابان  پخش کنید.

حرف آخر این است که افراد موفق اجازه نمی دهند که کامیون های آشغال روزشان را خراب کنند و باعث ناراحتی آنها شوند.

 زندگی خیلی کوتاهتر از آن است که  صبح با تأسف  از خواب برخیزید، از این رو..... ((افرادی را که با شما خوب رفتار می کنند دوست داشته باشید. برای آنهایی که رفتار مناسبی ندارند دعا کنید.))

 

"زندگی ده درصد چیزی است که شما می سازید و نود درصد نحوه برداشت شماست"

امروز جمعه ست

دیشب آخره شب پاشدیم بیام خونمون ولی مامان خیلی اصرار کرد بمونید فردا جمعه است براتون دارم سیرابی میزارم بمونید نرید، ما هم معطل تعارف قبول کردیم و  اعلام کردیم ما میخوایم تا ظهر بخوابیم صبح کاری بکار ما نداشته باشید و موندیم.

صبح حدودای ساعت هفت با صدای در زدن داداش بزرگم بیدار شدیم اومده به مامان میگه از وسط راه برگشتم فیروزکوه برف اومده خیلی ترافیک بود به کلاسم نمیرسیدم براتون بربری گرفتم (دستش درد نکنه ولی مارو بد خواب کرد) و رفت بالا خونه ی خودشون. صداشو میشنیدم ولی چشمامو باز نمیکردم تا خوابم نپره داشت خوابم میبرد که حدود  ساعت هشت موبایلم زنگ خورد که آره فلانی اومده میگه ماشین میخوام بهش بدیم یا نه میگم آره بدید برنامه منو میخواد اجراء کنه ( عجب مردم آزارایی هستن حالا فلانی از همکارای خودمونه همه میشناسنش هزار دفعه با رانندها رفت بیرون حالا راننده لج کرده میگه تا خانم فلانی نگه من نمیبرمش) باز پرویی کردم دوباره گرفتم خوابیدم اونم چه خوابیدنی فقط چشمام بسته بود خلاصه اینم از روز تعطیلمون بود که از سر کار رفتن با هزارتا بهانه در رفته بودیم که یه کم بیشتر بخوابیم. ساعت 11 پاشدیم داشتیم صبحانه میخوردیم یادم افتاد که چادرم خیلی داغون شده دیگه نمی تونم سرکار بپوشمش از سیا خواستم باهام بیاد بریم سر کوچه مامان اینا یکی بگیرم رفتیم سرکوچه ولی اندازم نداشت مجبور شدیم بریم مرکز خرید. یه چادر، یه مقنعه خریدم سیاجون هم زحمت کشید یه شال زمستونی برام خرید خیلی خوشگله خیلی خوشم ازش اومد.

ناهار رو خردیم بعد از ظهر باز میخواستیم بریم خونمون باز مامان گفت میخوام برا شام ماهی بذارم باز ما هم حرف گوش کن باز موندیم.

                               

دریغ از نظرات دوستان

ساعتها با وبلاگم ور رفتم یه ذره قشگلش کردم ولی دریغ از یه پیغام، یه تبریک همه میان نگاه میکنن و میرن کاشکی حداقل یه ردد پایی، یه نشونی،یه نظری،یه یادگاری برام بذارن. ولی دریغ و صد افسوس که دوستان قابل نمیدون....!

سیا برای اولین بار صداش دراومد میگه پاشو خونه رو جمع کن با شرط و شروط بلند شدم(اولین شرط درست کردن قالب وبلاگم،دومین رفتن خونه مامان اینا) قبول کرد اون نشست پای کامپیوترو من مشغول جم کردن خونه (تمیز کردن گاز، جم و جور کردن آشغالا، شستن ظرفای میوه و قهوه،جم کردن لباسا، جارو کردن هال و آشپزخونه) مثل جت کارمو کردمو آماده شدم بریم خونه مامان اینا.

خوشحال و خندون تا خونه مامان اینا پیاده روی و صحبت کردیم (پیاده روی تو این هوای سرد خیلی چسبید) 

مامان رو سر کوچه دیدیم داشت میرفت سنگک بخره ما اومدیم تو خونه اونم بعد چند دقیقه با 3تا سنگک داغ اومد خونه یه تیکه برداشتم خوردم خیلی مزه داد مامان رفت سبزی و پنیر اورد همگی خوردیم خیلی حال داد بعد یه ساعت داداشم با بچه اش اومد آخ آیسان یه جیگری شده میخوای درسته قورتش بدی خیلی باهاش بازی کردم و خندیدم البته این دفعه داداش کوچیکمو بیشتر از من تحویل میگرفت بیشتر بغل عموش بود تا عمش، تو بغل عموش نشسته بود کلیپ ملودی آرش رو نگاه میکرد ادای بچه رو درمیوورد میگفت با بای،میزد زیر آواز(بیشتر داد میزد معلوم نبود چی میگه) یه ذره باهم تانگو رقصیدمو عکس ازش انداختم باباش میگه به بچم از این چیزا یاد نده میگم بزار امروزی بشه...

زودی رفتن، رفتن خونه اون یکی مامان بزرگش، حیف شد اون باشه خیلی بیشتر خوش میگذره بچه کوچیک خیلی شیرینه مخصوصا دختر بچه ها که تازه دارن زبونه باز میکنن.

الان اومدم سر کامپیوتر داداش کوچیکم تا وبمو چک کنم فقط یکی از دوستان لطف کرده بود نظر گذاشته بود و خوشالم کرد از بقیه خبری نیست نمیدونم شاید، شاید اینایی که میان اتفاقی یه نگاهی میندازنو خوششون نمیادو میرن، نمی دونم شما میدونید؟

               

زندگی شیرین می شود

بازم صبح خواب موندم با اینکه دیشب یک ساعت زودتر خوابیدم، دیروز انقدر خورودو خمیر بودم که چشمام باز نمیشد هیچ کاری هم نکردم نه ظرفارو شستم (با امروز 3روزه ظرفا نشسته توی سینک ظرقشویی مونده)نه خونه رو مرتب کردم نه خریدارو جابه جا کردم هیچی فقط چون همسری گرسنه بود اونم با شرط و شروط (به این شرط که خرابکاریهایی برای نصب برنامه تو وبلاگم کرده بودمو برام درست کنه) براش نودلیت (ماکارونی فوری) گذاشتم و ازش قول گرفتم که ظرفارو بشوره اونم چون خیلی خسته بود گفت فردا که از سرکار اومدم میشورم.

صبح 5 دقیقه به هفت دوتایی بیدار شدیم سیا هم خواب مونده بود من که باید هفت مرکز بودم برا رفتن به همایش باز تند تند خونرو جم کردمو آماده شدم رفتم سر خیابون (خونمون به مرکز نزدیک ولی ماشین سخت گیر می یاد) هر چی منتظر موندم ماشین گیرم نیومد پس پیاده راه رو بدو بدو گز کردم ساعت هفت و بیست دقیقه رسیدم دیدم اتوبوس هست ولی از همکارا خبری نیست رفتم از نگهبان پرسیدم گفت فقط یکی از کارشناسای مرکز اومده بالاست رفتم بالا (دم در سربازه نمیذاشت برم بالا آخه 5شنبه ها اداره تعطیله مردمو عادی رو راه نمیدن فقط کارمندارو میذارن برن براش توضیح دادم از پرسنل هستم)رفتم به همکارمون میگم چرا هیچ کس نیومده میگه گفتم بچه ها هفت و نیم بیان به شما نگفتیم تا دیر نیاید (تورو خدا می بینی الکی الکی پیش اینام خراب شدیم با یه حواس پرتی!) خلاصه بچه ها اومدن و رفتیم همایش.

امروز همایش بصورت چندین کارگاه آموزشی برگزار شد تقریبا از هر مبحثی مقاله ارائه دادن بجزء مبحث اصلی (با خودم گفتم کاشکی منم مقاله پایان نامه امو ارائه میدادم) شرکت کنندگان زیاد گوش نمیدادن یسری خواب بودن یسری باهم حرف میزدند و یسری که شامل خودم هم میشه در حال استفاده از وای فای بودیم. 

تا ظهر اونجا بودیم ناهار رو خوردیمو راه افتادیم اومدیم. فقط راننده معتاد بود خیلی حرف میزد همش در حال فحش دادن به خلق الالله بود فکر میکرد ماشین جلویی،بغلی یا پشتی صدای اونو میشنون! چند بار نزدیک بود تصادف کنه، مسیرای بدی رو برا برگشت انتخاب میکرد یه جا بچه ها گفتن از اینجا برو اون از یه جای دیگه رفت به امید خط ویژه (قلب بازار) اونم پنجشنبه که طرح آزاده، خط ویژه اش هم خط کشی بود بدونه گاردریل!یه مسیری که 5 دقیه بیشتر طول نمیکشه رو حدود سه ربع طول کشید تا رد کنیم من که حالت تهوع گرفته بودم سرم داشت منفجر میشد بد رانندگی میکرد بد ترمز میزد همش با ماشینای روبرو شاخ به شاخ میشد، صدای همه رو در اورده بود،خلاصه خیلی بد برگشتیم،دیروز ساعت یه ربع به دو رسیدیم امروز ساعت سه!

از مرکز تا خونه پیاده اومدم وقتی رسیدم دیدم شوشو هم داره از اونور کوچه میاد باهم دم در رسیدیم اومدیم بالا من بلافاصله که لباسمو در اوردم رفتم آشپزخونه قهوه درست کنم تا یه ذره خستگیمون در بره ظرفارو که دیدم وایسادم سرشون خیلی بدمنظره شده بود آشپزخونه،سیا میگفت بیا بشین خودم میشورم گفتم نه بشینم تنبل میشم همین الان میشورم دیگه بنده خدا با اینکه خیلی خسته بود اومد کمکم آبکشی ظرفارو انجام داد (خدا خیرش بده)

  یه مقدار هم میوه شستیمو اومدیم نشستیم قهوه و میوه رو زدیم به بدن بعد من اومدم سراغ وبلاگم و ثبت خاطرات.

دوباره با هم خوب شدیم به همسری میگم زندگی شیرین شده (خیلی خوشحال شدم وقتی اومد کمکم میدونم اونم خستست ولی یه وقتایی خوب بهم حال میده کمک حالمه)

                                   

تشخیص رنگها

فقط خانم ها میدانن که رنگ هایی مانند گلبهی-ارغوانی-مغز پسته ای...چه رنگی هستند.

 این عکس هم کاملا گویای این مطلب هست.



                            

فراموشی بد دردیه

خیلی کسل از خواب بیدار شدم خونه مثل بازار شام بود وحشت کرده بودم وسایل خرید دیشب همه وسط خونه ولو بودن با بی حوصلگی تمام چپوندمشون داخل کمد  و یخچال تا عصر بیام جابه جاشون کنم.ظرفارو هم ریختم داخل سینک اصلا حس و حاله شستن نداشتم.یکی از همکارا زنگ زد به موبایلم میگه کجایی میگم خونه میگه خانم الان شما باید کجا باشی ما از ساعت 7 صبح منتظره شماییم ما داریم میریم همایش شما خودت بیا (حالا همایش کجاست اونور شهر یعنی بخوام با خطی برم دو ساعت ونیم باید تو راه باشم)میگم وای بر من،بخدا فراموش کردم تا 5 دقیقه دیگه میام سر خیابون شماهم از این سمت بیان منو هم ببرید میگه نمیشه عجله داریم دیر شده...

سریع آماده شدم مثل جت رفتم سر خیابون یه ماشین گرفتم رفتم مرکز،کلی دویدم سر 10 دقیقه رسیدم.کلی بهم غر زدن 50 دقیقه معطل شماییم گفتم خوب زودتر زنگ میزدید من که 10 دقیقه ای اومدم...

کلی اذیتم کردن گفتن باید صبحونه بهمون بدی چون به صبحونه همایش نمیرسیم گفتم چشم میدم (حالا حدود 20 نفر بودن،منم هیچی پول ندارم دیشب تمام کیفمو تکونده بودم،انقدر هم عجله کردم هیچی هم پول برنداشتم فقط 2 تومنی رو که سیا صبح برام گذاشته بودو برداشته بودم.

تو دلم میگفتم شوخی شوخی جدی نشه حالا با خانما میشه کنار اومد ولی آقایون چی همه شکمو...

با خیلی هاشونم رودربایستی داشتم گفتم یه کاریش میکنم نهایت آخرش میگم یکی از بچه ها حساب کنه بعد من باهاش حساب میکنم)

خدارو شکر راننده از تو طرح رفت خیلی زود رسیدیم برا صبحانه اونجا بودیم ولی حاله من خیلی گرفته بود خیلی حواس پرتم آخه چرا باید یادم بره خیلی بد شد حتی برگشتنی هم همکارا دستم مینداختن.

چه خرجایی میکنن برا یه همایش چقدر کله گنده دعوت کرده بودن،همشون حرفای تکراری میزدند،یه طرحی رو تابستون اجراء کردن یکماه از صبح تا ساعت 10 شب مارو اسیر خودشون کرده بودن حالا امروز میگفتن هدف از این همایش اینکه میخوایم طرحو بصورت علمی بررسی کنیم(آخه الان!؟)

تمام مدت من داشتم از وای فای استفاده میکردم حیف که با موبایل نمیشه نوشت مگر نه تمام حرکاتشونو ثبت میکردم تازه فردا هم ادامه داره امروز مقدمه چینی بود برا فردا که میخوان برامون کارگاه آموزشی بزارن (دستشون درد نکنه)

ناهار خوبی بهمون دادن بعد از ناهار هم راه افتادیم اومدیم چون بدون برنامه ریزی رفته بودم کارای ادارم ریخته بود بهم (مخصوصا ساعت حضور و غیابم!) یه سروسامونی بهشون دادم ساعت اداری تموم شد سریع اومدم خونه و مشغول نوشتن شدم. ظرفام مونده، خونه نامرتبه، خریدارو باید سروسامون بدم، شام بپزم و ... ولی حس و حال ندارم چکار کنم؟!


همه مدله من مقصرم

غروب وقتی از سرکار اومدم شوشو خواب بود زنگ خونه رو که زدم بیدارش کردم سلام کردم رفتم لباسمو عوض کنم شوشو گرفت دوباره خوابید منم خیلی خسته و کوفته بودم کنارش دراز کشیدم شوشو دیگه خوابش نمیبرد گفت بریم خرید گفتم خستم گفت بریم رفتم یه کم میوه اوردم خوردیم بعد آماده شدیم بریم قروشگاه دم در گفت هیچی پول همرام نیست کارتت که پره (اداره امون چند وقت یه دفعه بن خرید خواربار برامون توی کارت شارژ میکنه 99 درصد خرید خونمون با این بن هاست مبلغ زیادی نیست ولی ما با همین سر میکنیم) گفتم منم ندارم فقط کارتمه دیگه. پیاده تا فروشگاه رفتیم تو فروشگاه شروع کردیم به خرید کلی وسیله برداشتیم یه بن لباس داشتم دیدم کفش اورده گفتم کفش بردارم گفت بردار اونی که میخواستم نداشت،سیا دست گذاشت روی یه رکابی گفت قشنگه ولی برنداشت گفت بن لباس بعدی رو بذارم روی این بنه کت بگیرم. خلاصه خیلی وسیله برداشتیم رفتیم پای صندوق گفتم 80 تومن شارژ دارم مواظب باش بیشتر نشه صندوق دار تا 86 تومن رفت که گفت بس،کارتو دادم بکشه رمزو دادم گفت اشتباست(این رمزو خود آقا عوض کرده بود چون رمز قبلی خیلی سخت بود همش باید از رو میدیدم میگفتم) گفتم شاید رمز عوض نشده رمز قبلی رو گفتم اونم اشتباه بود صندوقدار گفت کارتتون قفل کرد یه دفعه هم قبلا اشتباه زدید.

حالا ما مونده بودیمو کلی خرید بدونه پول،گفتم خوب بذاریم بریم سیا گفت سه ساعت داریم خرید میکنیم بذاریم بریم نه باید ببریمشون(چند دفعه دیگه هم پیش اومده بود بانک ارتباط نمیداد.یه دفعه یادم نمیره یکی از همکارای مرکز پشت سرمون بود همین بلا سرمون اومد کارت رو نمیخوند گفتم پولشو بده جلو همکارم زشته سیا گفت بیا درریم همین طور خریدارو روی زمین بدون هیچ حرفی ول کردیم رفتیم خیلی خجالت کشیدم هنوزم همکارمو میبینم خجالت میکشم)

تمامه کیفمو تکوندم چهل و خوردهای بیشتر پیدا نکردم یاده بن لباس اوفتادم گفتم قبول میکنید صندوق دار گفت باید یه تیکه لباس بردارید(مبلغ بن 33 تومن بود) رفتم گشتم یه چیز ارزون بردارم چیزی پیدا نمیکردم (داشتم از عصبانیت میترکیدم آخه بار اولش نیست هیچ وقت پول تو جیبش نیست بهش میگم تو مردی زشته من دست تو جیبم کنم) میخواستم یه دمپایی براخودم بردارم ولی باز گفتم سیا از اون رکابیه خوش اومده بزار برا اون بردارم 10 تومن بود.چندتا از وسایل هم پس دادیم تا بالاخره حسابمون درست شد.

همیشه با کلی هم خرید پیاده میام خونه مثل خر باید بارکشی کنیم راهمونم نزدیک نیست دوره باید دو کورس ماشین سوارشیم ولی پیاده میام.تو راه شروع کرد به غرزدن همیشه مسخره بازیه همیشه اینطوری میشه همش تقصیر توه تو نباید رمزتو بلد باشی براش توضیح دادم که خودت عوض کردی دیدم ول کن نیست نه برا توه، تو مسئولی، غرغر، توهین، منم عصبانی،دیدم ول کن نیست گفتم با من حرف نزنو سکوت کردم ولی اون ول کن نبود نمیدونم جدی یا شوخی هی ادامه داد چرت و پرت میگفت

من داشتم منفجر می شدم آخه من که مقصر نبودم بهشم گفتم،گفتم حکایت من حکایت کسیه که هم پیازو میخوره هم شلاق میزننش هم جریمه رو پرداخت میکنه!

رسیدیم خونه میگه بدو بدو بشین بنویس سوژه پیدا کردی! میبینی تورو خدا!آخه اگه شما باشید زورتون نمیبره اشتباهی انجام نداده باشیو توبیخ بشی،خوب اتفاق میوفته کارت قفل شد. پولشم که من دادم تو چته؟فروشگاه اداره ماست منو میشناسن تو چته؟من باید عصبانی باشم که هیچ وقت نمیتونم به تو تکیه کنم هیچ وقت تو پول نداری هیچ وقت برا من خرج نمیکنی هیچ وقت ....


          

حالم بده حالم بده

از دیشب که شروع کردم به نوشتن حرفایی که نزدیک 30 ساله تو دلمه یه حالی شدم مونقلب شدم نمیدونم چم شده؟ حاله خیلی بدیه،اعصابم ریخته بهم عصبانی هستم،سیا میگفت از در اومد تو فهمیدم حالت بده هر چی پرسید نتونستم درست جوابشو بدم آخه خودم هم نمیدونم چه مرگم شده الان باید باید آماده شم برم سرکار ولی حس و حالش نیست نشستم دارم مینویسم. 

فکرای درهم برهم ولم نمیکنه خوابای بدی دیدم بی چاره همسری دیشب قبل از خواب کلی باهام صحبت کرد از هر دری تا حالم بهتره بشه ولی بی فایده بود. 

دیشب با شوشو تجدید خاطرات کردیم از دوران آشنایمون،از چه جوری شده ازدواج کردیم، از مشکلاتمون و ...

باید یه جا این خاطراتو ثبت کنم با اینکه خیلی ازشون نگذشته به سختی یادشون می اوردیم حتما اینجا می نویسمشون.

پاشم برم خیلی دیر شد الان یه بامبولی هم سرکار برام درست میشه.