روزگار یک زن

زن همیشه مورد استعمار چه در خانه چه در محل کار. من یه زن تحصیلکردم که ...

روزگار یک زن

زن همیشه مورد استعمار چه در خانه چه در محل کار. من یه زن تحصیلکردم که ...

رفتیم سفر

بالاخره سفره دو نفره ، سفر  در دامانه طبیعت رو رفتیم...

روز آخر سفر ارومیه اوضامون روبه راه شد شدیم همون سوسن و سیای سابق، با هم مهربون و خوب شده بودیم تعطیلات اجلاس رو هم پیش رو داشتیم، اولش قرار نبود سیا اینا هم تعطیل باشن ولی شب قبل از تعطیلات بوسیله اس ام اسی از اداره کلشون متوجه شدیم که از هفتم تا دهم تعطیل هستن (در صورتیکه تعطیلی اجلاس از هفتم تا یازدهم بود!)

به علت دیر خبر دار شدن از تعطیلی آقا سیا روز اول تعطیلات رو برا سفر از دست دادیم اون روز رو خونه بودیم فقط بعد از ظهر رفتیم مرکز خرید بوستان و تیراژ، شبش هم خونه مامان اینا بودیم.

آخر شب که خسته و کوفته رسیدیم خونه تصمیم گرفتیم بریم اصفهان!! یه سری وسایل رو سریع جمع کردم و خوابیدیم صبح ساعت 10 بیدار شدیم سریع دوش گرفتیمو بقیه چمدون رو بستم برا ساعت یک بود که راهی شدیم نزدیکای قم هم بنزین تموم کردیم ماشین خاموش شد من موندم داخل ماشین و آقا سیا رفتن پمپ بنزین بنزین بگیرن حدود یه ساعت و نیم تنها وسط جاده تو تیغه آفتاب کاشته شدم تا آقا تشریف اوردن با یه بطری جا نوشابه بنزین! گفتم خو یه چهار لیتری از پمپ بنزینیه میگرفتی با این میرسیم؟ گفت آره خانوم بپر بالا... چند کیلومتر بیشتر نرفته بودیم که دوباره چراغ بنزین روشن شد!! سیا میگفت دعا کن برسیم منم میگفتم من که دیگه نمیمونم تو ماشین...

شیشه هارو دادیم بالا (تو اون گرما) تو سر پائینی ها با دنده خلاص تو سر بالاهایی با زحمت خودمونو رسوندیم نزدیک پمپ بنزین که ماشین خاموش کرد یه خورده هم هولش دادیم تا تونستیم سیرابش کنیم، خلاصه یه دو ساعتی به زمان سفرمون اضافه شد حدودای ساعت هفت و هشت رسیدیم اصفهان، چشمتون روز بد نبینه از همون ورودی شهر ترافیک بود دو ساعت بیشتر تو ترافیک بودیم جایی رو هم بلد نبودیم کلی گیج زدیم اول رفتیم سی و سه پل یه خورده استراحت کردیمو شاممونو خردیم بعد پیش به سوی محل اسکان مسافرین... رفتیم به سمت بوستان الغدیر کلی گشتیم و دور خیابونا شتیم تا پیداش کردیم نذاشتن وارد شیم یه ور دستمون دادن فتن برید بوستان فدک اونجا میتونید چادر بزنید اینجا نمیشه (ای خدا حالا خسته و کوفته!!) دوباره گیج گیجان خودمون رسوندیم بوستان فدک ، تا رسیدیم بساط چادر رو به پا کردیم رختخواب انداختیمو سریع خوابیدیم.

صبح خوشحال و خندون صبحونه رو با هم خوردیمو وسایل رو جمع و جور کردیم راه افتادیم به دیدن آثار باستانی نصف جهان! اول رفتیم منار جنبون کلی خندیدم آخه هر یه ساعت یکبار یه نفر میرفت یه مناره رو تکون میداد اون یکی هم یه کوچلو تکون میخورد هی منم آروم آروم زیر لبم میخوندم (حاجی یه تکون ، حاجی دو تکون، حاجی مناره بغلو بتکون...) بعد رفتیم آتشگاه، اولش به سیا گفتم من نمیام میمونم پایین خودت برو بالای کوه گفت نه دوتایی!! حالا کفشای منم نامناسب !(اصلا فکر نمیکردم برا دیدن آثار باستانی باید مثل بز کوهی سینه کش کوه رو بگیرمو برم بالا!! خلاصه با هر زحمتی بود خودمونو کشوندیم بالا چهار طرف دیوارای خشتی بودن که چیز زیادی ازشون باقی نمونده بود فقط از بالا میتونستی منظره شهر رو ببینی میگفتن سی و سه پل معلومه (ما که ندیدیم) تو راه برگشت هر کسو میدیدم که داره به زحمت میاد بالا میگفتم بالا خبری نیست ارزش نداره نرید و منصرفشون میکردم سیا میگفت چیکار داری خودش یه نوع تفریحه (کوهنوردی) بذار برن!

بعدش رفتیم باغ پرندگان ، اونجا خیلی خوب بود سر سبز و خنک پر از پرندگان جور واجور که خیلی هاشونو اصلا تو عمرم ندیده بودمو اسماشونم بلد نبودم کلی خوش گذشتو بسی لذت بردم.

بعد رفتیم تو پارک ناژوان ناهارو اونجا خوردیمو یه کم خوابیدیم...

بعد از ظهر هم رفتیم کلیسای وانک از داخل کلیسا که خیلی مهشر بود (نقاشی هاش خیلی قشنگ و جالب بودن، خیلی قشن وقایع دینی و تاریخیشونو به تصویر کشیده بودن...) و موزه جلفا دیدن کردیم (خیلی خوب بود مثل به صلیب کشیدن حضرت مسیح رو تو بیش از 30 تابلو یا بیشتر به تصویر کشیده بودن یا شام آخررو...)

بعدش رفتیم سی و سه پل و پل خواجو ، یه بار پلارو رفتیمو برگشتیم دریغ از یه قطره آب توی رود زاینده رود (واقعا چی داره سرمون میاد اون از دریاچه ارومیه اینم از زاینده رود!!)

دیگه هوا تاریک شده بود برگشتیم همون باغ فدک، حدود ساعتای هشت بود مارو هدایت کردن یه قسمت از باغ که درست چسبیده بود به اتوبان!! منم فراری از صدای ماشینا (چون محل کارم بر اتوبان! صبح تا شب صدای ماشینا تو مغزمه! تازه خیلی هم شلوغ بود اصلا احساس راحتی نمیکردم) به سیا گفتم بریم یه قسمت دیگه گفت خودت برو بگو، مدیر باغ رو پیدا کردمو ماجرارو گفتم گفت موقت یه جایی بشینید دو ساعت دیگه اون قسمت باغ باز میشه میتونید برید اونجا...

دو ساعت بطور موقت نشستیم خسته و کوفته داشت کمرم نصف میشد سیا که برا خودش دراز کشیده بود اجازه نمیداد منم دراز بکشم میگفت زشته دو ساعت که چیزی نیست تحمل کن مگه خودت نخواستی! آخرش دیه داشتم کم میوردم با خودم میگفتم یه غلطی کردم مسافرت که این کلاس گذاشتنارو نداره...

بالاخره دو ساعت تموم شده رفتیم یه قسمت دیگه باغ که همچین بهتر از جای قبل نبود ولی بساط چادررو خواب رو به پا کردیمو خوابیدیم با هر سر و صدایی که وجود داشت.

صبح بعد از خوردن صبحانه وسایل رو جمع کردیم رفتیم موزه تارخ طبیعی و بعدش کاخ چهلستون بعدش هم رفتیم میدون نقش جهان، عالی قاپو که بسته بود نتوستیم ببینیمش فقط رفتیم داخل بازار، ناهارو هم بریونی خوردیمو گازشو گرفتیم به سمت تهران. ساعت هشت خونه خودمون بودیم ساعت یازده شب به سیا اس ام اس دادن که یازدهم هم تعطیلیت!! فرداش هم خونه بودیم.

قهر و آشتی های بچگانه

به ظاهر با هم آشتی کردیم ولی دوتایمون دنبال بهانه بودیم که یه جوری خودمونو خالی کنیم ...

روز اول که از راه رفتیم باغ بعدش اومدیم خونه مامامی شوشو که طبق معمول بیرون بودن وقتی اومد خونه از دیدنمون سوپرایز شد... بعد از شام برای خواب بهمون گفتن چون خونه گرمه شما توی حیاط بخوابید، حالا من از گربه خیلی میترسم توی خونه اینام پر از گربست قبول نکردم گفتم گرمارو به گربه و سوسک ترجیح میدم ولی سیا اصرار داشت یا تو حیاط یا پشت بوم بخوابیم منم به شرطی که چادر بزنیم موافقت کردم (سفر که نرفتیم داخل چادر بخوابیم حداقل تو حیاط خونه پدر شوشو تجربه کنیم!) شب رو تو چادر خوابیدیم خیلی خوب بود دم دمای صبح از سرما منجمد شده بودیم.

شب دوم هم تو چادر داخل حیاط خوابیدیم ولی شبای بعد به علت تنبلی ترجیحا توی اتاق خوابیدیم.

یه روز قبل از عروسی هم رفتیم کاظم داشی (یه قسمت از دریاچه رو میگن که برا شنا اونجا میرن، یه کم آب میتونی پیدا کنی، مثلا تا بالای کمر!!!) تو راه رفت هم سیا یه چیزی بهم گفت که فوق العاده بهم برخورد آخه مامانشم باهامون بود حس کردم خیلی جلوی مامانش کوچیک شدم... اخمام رفت تو هم، بغض تمام گلومو گرفت بود فقط منتظر بودم برسیم برم یه جای خلوت و اشک بریزم... سیا هم متوجه شد که خیلی بهم برخورده هی شوخی میکرد یادم بره ولی من فقط خودمو نگه داشته بودم که گریم نگیره سکوت کرده بودم تا بیشتر از این جلوی مامانش آبروریزی نشه مامانشم هی میگفت چی شد چرا دیگه حرف نمیزنی؟ تا رسیدیم دم دریاچه مامامی شوشو و سیا فوق العاده ذوق زده شده بودن وقتی آب رو دیدن دوتایی آماده شدن برن تو آب هی به منم میگفتن تو هم بیا ... من که داشت بغض خفم میکرد عکاسی رو بهونه کردم برا خودم گذاشتم رفتم اونطرف ساحل و زار زدم (حالم خیلی بد بود تمام بدیهای سیا اومده بود جلوی چشمم از تهران هم عقده داشتم...) سیا اومد دنبالم بعد به زور بردم توی آب دوتایی با هم کلی شنا کردیم یه ذره روحیم عوض شد جای خوبی بود کسی با کسی کار نداشت هر کس با خانواده خودش یه قسمت دریاچه مشغول شنا کردن بودن. بعد از شنا و خوردن ناهار و یه کم خوابیدن راه افتادیم بیام خونه ولی چون کاظم داشی به شهر سلماس نزدیک بود با اصرار از سیا خواستم حالا که این هم راه اومدیم بریم سلماس رو هم ببینیم ، شهر خوبی بود کوچلو جمع و جور فقط یه پاساژ خوب داشت که دو تا تی شرت خیلی خوشگل مال خودم یه دونه هم برا مامامی شوشو خریدم . وقتی رسیدیم خونه هوا دیگه تاریک شده بود. برا شام جاری و بردار شوشو هم اومدن بالا خونه پدر شوشو این دفعه خیلی خوب بودن با همو مارو هم کلی تحویل گرفتن...

عروسی هم رفتیم ولی اصلا اصلا عروسیشون بهم خوش نگذشت اصلا با تصورات من زمین تا آسمون فرق داشت خیلی مسخره بود (این اظهار نظرم هم باعث یه ناراحتی دیگه بین من و سیا شد!) خلاصه بیشتر مسافرتیم به قهر و آشتی گذشت تا روز آخر نشستیم با هم سنگامونو وا کندیمو دوباره روابطمون مثل سابقه و خوب شد... 

ادامه سفر بی سفر

دید فایده نداره رفت سراغ کارش (ور رفتن با موبایلش و گشت و گذار تو اینترنت ....) 

مامان زنگ زد گفت شب میاین برا برنامه افطاری ادارتون بریم یا نه؟ گفتم من میام ولی سیا نمیاد ، منم با شما میام... قول و قرار رفتن به افطاری که تموم شد معلوم شد راننده نداریم برسونمون!

آقا سیا هم شال و کلاه کرد که تنهایی راهیه ارومیه بشه (وقتی داشت وسایلشو جمع میکرد، یهو دلم کنده شد قهر رو گذاشتم کنار گفتم تنها خطرناک اینهمه راهو رانندگی کنی بیا امشب بریم افطاری فردا صبح زود با هم دیگه میریم... ) بعد از کلی ناز بالاخره قبول کرد (بنده هم با یه تیر دو تا نشون زدم) با اینکه خیلی از دستش ناراحت بودم ساعت 5 بعد از ظهر آماده شدیم رفتیم دنبال مامان و رفتیم مراسم افطاری، داداشم اینام از اون ور اومدن... تا ساعت 11-12 مراسم طول کشید وقتی رسیدیم خونه سیا جاشو انداخت توی هال بخوابه (همچنان قهر بودن) منم رو موده اذیت کردن بودم نشستم پای تی وی و صداشو زیاد کردم نمیذاشتم بخوابه تخمه میشکوندم ظرف و ظروف بهم میذم بالاسرش تا نتونی بخوابه هر چی میگفت خاموش کن گوش نمیکردم تا پاشد رفت توی اتاق و دررو قفل کرد منم هی زن میزدم به موبایلش به تلفن خونه که هر دو رو قطع کرد... خلاصه رو لج و لجبازی افتاده بودم میخواستم با اذیت کردنش دلمو خالی کنم... بعد از چند دقیقه دیگه خسته شده بودم در ضمن چند روزی بود ترس افتاده بود توی جونم! از تنها بودن توی هال می ترسیدم تی وی رو خاموش کردم رفتم پشت در بسته اتاق که سیا بیا بیرون بخواب دیگه شلوغ نمیکنم بیا جامونو عوض بذار بیام تو اتاق... (حالا نوبت اون بود داشت تلافی میکرد هر چی به در میزدم و التماس میکردم بیا جامونو عوض به خرج نمیرفت اصلا جوابمو نمیداد) منم که حسابی ترسیده بودم بیشتر اصرار میکردم سیا هم بهم محل نمیذاشت گفتم تلافی میکنم فایده نکرد پاشدم سویچ ماشینو یه جایی که عقل جن هم نمیرسه قایم کردم لباساشم ذاشتم توی کمد و کلید اونو هم قایم کردم با هر مصیبتی بود توی هال گرفتم خوابیدم تا چشمام گرم شده بود که یه روح سرگردان توی هال داشت میگشت (سیا بود) نمیدم داشت چیکار میکرد ولی من سریع خودمو انداختم توی اتاق خوابو تخت برا خودم خوابیدم تا صبح حدود ساعتای شیش و هفت بود دیدم سیا در به در داره دنبال سوئیچ میگرده اولش خودمو زدم به خواب ولی دیدم داره خونه رو داغون میکنه گفتم نگرده میخوای تنها بری با اتوبوس برو ... ول کن نبود همه جا رو زیر و رو کرد حسابی کلافه شده بود هی میگفت پاشو سوئیچ رو بده دیرم شده میخوام برم منم ریلکس برا خودم دراز کشیده بودمو بال بال زدنشو تماشا میکردم...

یه دفع گوشی تلفن رو برداشت گفت الان زنگ میزنم داداشت بیاد تکلیفتو معلوم کنه ببینم تا اونا هستن من باید چک بدم گفتم صبح زود زنگ نزن مسئله چک نیست دیشب بهت فتم تلافی میکنم گفتم میترسم نگفنم؟ جدی جدی زنگ زد به زور گوشی رو ازش گرفتم قطع کردم زدم زیر گریه گفتم منم به بابات زنگ میزنم بیاد تکلیفمو معلوم کنه نصف نیمه شمارشو رفتم ولی قطع کردم با خودم فتم مگه منم مثل این بچم ... رفتم سوئیچ و کلید اتاق رو دادم بهش گفتم برو گفت اگه میخواستم تنها برم دیروز میرفتم ... خلاصه آماده شدمو باهاش راهی ارومیه شدم ولی تو تمام مدت قهر بودیم باز من یه چیزی بهش تعارف میکردم ولی اون از دست من نمیگرفت خودش بر میداشت...

وقتی رسیدیم ارومیه بالافاصله از راه رفتیم باغ پیش باباش اونجا دیگه آقا سیا آشتی فرمودن هی جلوی باباش شوخی میکرد ...

ادامه دارد...