روزگار یک زن

زن همیشه مورد استعمار چه در خانه چه در محل کار. من یه زن تحصیلکردم که ...

روزگار یک زن

زن همیشه مورد استعمار چه در خانه چه در محل کار. من یه زن تحصیلکردم که ...

ادامه سفر بی سفر

دید فایده نداره رفت سراغ کارش (ور رفتن با موبایلش و گشت و گذار تو اینترنت ....) 

مامان زنگ زد گفت شب میاین برا برنامه افطاری ادارتون بریم یا نه؟ گفتم من میام ولی سیا نمیاد ، منم با شما میام... قول و قرار رفتن به افطاری که تموم شد معلوم شد راننده نداریم برسونمون!

آقا سیا هم شال و کلاه کرد که تنهایی راهیه ارومیه بشه (وقتی داشت وسایلشو جمع میکرد، یهو دلم کنده شد قهر رو گذاشتم کنار گفتم تنها خطرناک اینهمه راهو رانندگی کنی بیا امشب بریم افطاری فردا صبح زود با هم دیگه میریم... ) بعد از کلی ناز بالاخره قبول کرد (بنده هم با یه تیر دو تا نشون زدم) با اینکه خیلی از دستش ناراحت بودم ساعت 5 بعد از ظهر آماده شدیم رفتیم دنبال مامان و رفتیم مراسم افطاری، داداشم اینام از اون ور اومدن... تا ساعت 11-12 مراسم طول کشید وقتی رسیدیم خونه سیا جاشو انداخت توی هال بخوابه (همچنان قهر بودن) منم رو موده اذیت کردن بودم نشستم پای تی وی و صداشو زیاد کردم نمیذاشتم بخوابه تخمه میشکوندم ظرف و ظروف بهم میذم بالاسرش تا نتونی بخوابه هر چی میگفت خاموش کن گوش نمیکردم تا پاشد رفت توی اتاق و دررو قفل کرد منم هی زن میزدم به موبایلش به تلفن خونه که هر دو رو قطع کرد... خلاصه رو لج و لجبازی افتاده بودم میخواستم با اذیت کردنش دلمو خالی کنم... بعد از چند دقیقه دیگه خسته شده بودم در ضمن چند روزی بود ترس افتاده بود توی جونم! از تنها بودن توی هال می ترسیدم تی وی رو خاموش کردم رفتم پشت در بسته اتاق که سیا بیا بیرون بخواب دیگه شلوغ نمیکنم بیا جامونو عوض بذار بیام تو اتاق... (حالا نوبت اون بود داشت تلافی میکرد هر چی به در میزدم و التماس میکردم بیا جامونو عوض به خرج نمیرفت اصلا جوابمو نمیداد) منم که حسابی ترسیده بودم بیشتر اصرار میکردم سیا هم بهم محل نمیذاشت گفتم تلافی میکنم فایده نکرد پاشدم سویچ ماشینو یه جایی که عقل جن هم نمیرسه قایم کردم لباساشم ذاشتم توی کمد و کلید اونو هم قایم کردم با هر مصیبتی بود توی هال گرفتم خوابیدم تا چشمام گرم شده بود که یه روح سرگردان توی هال داشت میگشت (سیا بود) نمیدم داشت چیکار میکرد ولی من سریع خودمو انداختم توی اتاق خوابو تخت برا خودم خوابیدم تا صبح حدود ساعتای شیش و هفت بود دیدم سیا در به در داره دنبال سوئیچ میگرده اولش خودمو زدم به خواب ولی دیدم داره خونه رو داغون میکنه گفتم نگرده میخوای تنها بری با اتوبوس برو ... ول کن نبود همه جا رو زیر و رو کرد حسابی کلافه شده بود هی میگفت پاشو سوئیچ رو بده دیرم شده میخوام برم منم ریلکس برا خودم دراز کشیده بودمو بال بال زدنشو تماشا میکردم...

یه دفع گوشی تلفن رو برداشت گفت الان زنگ میزنم داداشت بیاد تکلیفتو معلوم کنه ببینم تا اونا هستن من باید چک بدم گفتم صبح زود زنگ نزن مسئله چک نیست دیشب بهت فتم تلافی میکنم گفتم میترسم نگفنم؟ جدی جدی زنگ زد به زور گوشی رو ازش گرفتم قطع کردم زدم زیر گریه گفتم منم به بابات زنگ میزنم بیاد تکلیفمو معلوم کنه نصف نیمه شمارشو رفتم ولی قطع کردم با خودم فتم مگه منم مثل این بچم ... رفتم سوئیچ و کلید اتاق رو دادم بهش گفتم برو گفت اگه میخواستم تنها برم دیروز میرفتم ... خلاصه آماده شدمو باهاش راهی ارومیه شدم ولی تو تمام مدت قهر بودیم باز من یه چیزی بهش تعارف میکردم ولی اون از دست من نمیگرفت خودش بر میداشت...

وقتی رسیدیم ارومیه بالافاصله از راه رفتیم باغ پیش باباش اونجا دیگه آقا سیا آشتی فرمودن هی جلوی باباش شوخی میکرد ...

ادامه دارد...

نظرات 6 + ارسال نظر
[ بدون نام ] شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 09:52 ب.ظ

امان از این لج و لجباززززززززززززی
البته اینها نمک زندگی هستن،و باید باشن تا زندگی کمی خوش باشه،البته شما ها هر دوتون زیادی زفتین جلو و کار به جاهای باریک باریک کشیده شدهو
البته ایشالله هر موقع خدا بهتون یه بچه بده و گرفتار بچه و کاراش
شید مطمئن باشید که اصلا وقت برا لج و لجبازی نمی مونه.
امیدوارم در این سفر هم با زن داداش اقا سیا اشتی کرده باشید
موفق باشید هم شما و هم اقا سیاااااااااااااااااا

بله البته!
ما که قهر نبودیم اونا اون دفعه اصلا پیش ما نیومدن ولی ایندفعه بیشتر پیش هم بودیم

بعد از سلام چه می گویید؟ شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:39 ب.ظ http://afterhello.blogsky.com

سلام و همیشه در سلام
خیلی خصوصی هست و ...

وات؟

الــــــــی شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:36 ب.ظ http://goodlady.blogsky.com

لعنت به من دومرتبه در خواب دیده ام

دارم به مرد زندگیم میدهم جواب



پاشو بیا دوباره تنم را کبود کن

من یک " زنـــــم " که با لگدی می شوم مجاب!!!!!
.
.
.
همینـــــــــــــــــــــ

جان؟!

ساقی یکشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 07:42 ق.ظ

الکی الکی دعواتون جدی شدا!!!!
باز خوبه که تو می تونی کمی کوتاه بیای
آفرین

آره والا الکی الکی!

armaghan پنج‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 01:44 ب.ظ http://rezaonafas.blogfa.com

همیشه....از همون بچگی....از وقتی که پامونو تو مدرسه و جمع های


اجتماعی گذاشتیم بهمون گفتن که خدا خیرخواه همه ی انسانهاست....


گفتن که خدا هیچ وقت بدی و غم وناراحتی بنده هاشو نمیخواد....گفتن


که خدا همیشه راست گو و درستکار و همیشه تمام وعده هاش حقیقته....


حالا من یه خواهش دارم.......


یه نگاه بدون تعصب و منصفانه.....یه نگاه بدون پیش داوری و توجیه های سنتی


و احمقانه به حوادثی که تو زندگی خودت و تمام اطرافیان و دوستانت بنداز......


آیا واقعا چیزهایی که در مورد خدا و محبت و راستگویی و خیر خواهیش گفتن حقیقته؟


میتونی جواب این سوال رو بودون هیچ تعصب گونه ترس و تعصب سنتی بدی؟

یه جاهایی بله ولی یه جاهایی خدا یه تقدیر و سرنوشتی برات در نظر میگیره که هیچ اختیاری توش نداری از محبت خدا هم خیلی دور میوفتی ! توی قرآن هم اومد که خدا گفت من هر بنده ایی رو که بخوام هدایت میکنم و هر بنده ایی رو بخوام گمراه میکنم و هیچ کس نمیتونه اونو به راه راست هدایت کنه (اینو خطاب به پیامبر میگه) قبول دارم گاهی وقتا خدا محبتشو از بعضی از بنده ها تو یه مقطعی قطع میکنه البته شاید حکمتی توش باشه ...

خودم پنج‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 09:42 ب.ظ http://acupoflove.mihanblog.com/

سلام
زندگی با مردای لجباز واقعا سخته. منم این روزارو کشیدم و دارم میکشم. تا وقتی پای بچه در میون نیست باید به فکر چاره بود.
به منم سربزن چند روزه منتظرم بقیشو بنویسی ولی ازت خبری نیست
با اجازه لینکت میکنم [گل]

سلام
مرد من لجباز نیست بیشتر من لجباز هستم یه وقتیایی یه دلخوری هایی بینمون به وجود میاد که با تدبیر زود از دستشون خلاصه میشیم
مرسی عزیزم منم لینکیدم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد