-
همه چی نقشه بر آب شد
جمعه 11 مردادماه سال 1392 23:17
چقدر بده بعد از کلی انتظار کشیدن، بعد از کلی دلواپسی، بعد از کلی تردید که آیا میشه؟ آیا نمیشه؟ فقط دو روز مونده که به آرزوت برسی یه دفعه همه چی تو سرت خراب شه اونوقت هیچ کاری از دستت ساخت نباشه حتی نتونی راجبش با کسی دردودل کنی حتی همسرت!! ایندفعه خیلی امیدوار بودم حتی سیا هم بهم میگفت انقده الکی امید نبند شاید نشد!...
-
تعطیلات نیمه خرداد
شنبه 18 خردادماه سال 1392 20:28
یکی از قشنگترین و زیباترین جاذبه های طبیعی استان لرستان یا بهتر بگم ایران! آبشار بیشه ست!!! که توی روستای بیشه پوران قرار داره ... تعطیلات رو به قصد عزیمت به بیشه ظهر روز سه شنبه 14 خرداد به همراه آقای شوهر، مادر، برادر کوچیکه و تازه عروسش به سمت شهرستان دورود و اقامت در منزل عمو بزرگه آغاز کردیم جاده خیلی خیلی شلوغ...
-
اردیبهشت 92
چهارشنبه 1 خردادماه سال 1392 20:27
اردیبهشت امسال رو خیلی دوست داشتم اول اینکه عروسی داداش کوچیکه به خوبی و خوشی برگزار شد و از دست کلی استرس و اضطراب نجات پیدا کردیم... دوم اینکه دهم اردیبهشت به مناسبت روز زن تو اداره یه جشنی گرفتن که از کارمندان نمونه زن قدردانی کردن یکی از اون کارمندای نمونه من بودم و 100 تومن هم بهمون هدیه دادن و از آقا سیا هم به...
-
فروردین 92
شنبه 28 اردیبهشتماه سال 1392 21:41
سال جدیدرو هم با خانواده شوشو آغاز کردیم، امسال عیدم هفته اول عید رو ارومیه بودیم در کنار مامان و بابای همسری و از لحظه اول هم افتخار دیدار برادر شوهر و همسر گرامشونم داشتیم من این دفعه زیاد حال و حوصله نداشتم تمام فکرم پیش عروسی داداش کوچیکه بود تو فکر خرید لباس بودم تو تهران که چیزی پیدا نکرده بودم تمام امیدم پیدا...
-
نظر سنجی
سهشنبه 3 اردیبهشتماه سال 1392 20:07
سلام از شما دوستان عزیز و هر کسی که این پست رو می خونن عاجزانه خواهشمندم جواب سئوالای منو بدن لطفااااااااااااااااا منو کمک کنید 1) به نظر شما خانمی که سرکار میره همسرش دیگه نباید بهش خرجی بده یا کمک مالیش کنه؟؟؟؟؟ 2) خانم باید تو هزینه ها و خرج زندگی شریک باشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-
یلدای 1391 (آخرالزمان)
دوشنبه 4 دیماه سال 1391 18:23
-
میخوام فریاد بزنم میخوام ولی نمیشه
پنجشنبه 18 آبانماه سال 1391 14:54
یه چیزی توی دلمه که به هیچکس و هیجا نمیتونم مطرح کنم ، یه حسی ته دلمو قلقلک میده نمیدونم یه حس غریزی که خدا گذاشت تو وجود زنا (شایدم تو وجود آقایون هم باشه ...) ولی نمیدونم چرا دست پیدا کردن بهش گاهی وقتا برا بعضی آدما خیلی دور و دست نیافتنی میشه برا بعضی از آدما مثل نقل و نبات ریخته رو زمین (از زیادیش حالت تهوع...
-
رفتیم سفر
جمعه 24 شهریورماه سال 1391 00:48
بالاخره سفره دو نفره ، سفر در دامانه طبیعت رو رفتیم... روز آخر سفر ارومیه اوضامون روبه راه شد شدیم همون سوسن و سیای سابق، با هم مهربون و خوب شده بودیم تعطیلات اجلاس رو هم پیش رو داشتیم، اولش قرار نبود سیا اینا هم تعطیل باشن ولی شب قبل از تعطیلات بوسیله اس ام اسی از اداره کلشون متوجه شدیم که از هفتم تا دهم تعطیل هستن...
-
قهر و آشتی های بچگانه
شنبه 18 شهریورماه سال 1391 19:59
به ظاهر با هم آشتی کردیم ولی دوتایمون دنبال بهانه بودیم که یه جوری خودمونو خالی کنیم ... روز اول که از راه رفتیم باغ بعدش اومدیم خونه مامامی شوشو که طبق معمول بیرون بودن وقتی اومد خونه از دیدنمون سوپرایز شد... بعد از شام برای خواب بهمون گفتن چون خونه گرمه شما توی حیاط بخوابید، حالا من از گربه خیلی میترسم توی خونه...
-
ادامه سفر بی سفر
شنبه 11 شهریورماه سال 1391 21:37
دید فایده نداره رفت سراغ کارش (ور رفتن با موبایلش و گشت و گذار تو اینترنت ....) مامان زنگ زد گفت شب میاین برا برنامه افطاری ادارتون بریم یا نه؟ گفتم من میام ولی سیا نمیاد ، منم با شما میام... قول و قرار رفتن به افطاری که تموم شد معلوم شد راننده نداریم برسونمون! آقا سیا هم شال و کلاه کرد که تنهایی راهیه ارومیه بشه...
-
سفر بی سفر
شنبه 28 مردادماه سال 1391 23:28
سر لج و لجبازی الان با هم قهریم سر یه مسئله خیلی کوچیک باهم یه کوچلو بحث کردیم (البته من به شوخی داشتم بحث میکردم کاملا ریلکس (در حالت دراز کش) و نیش تا بنا گوش باز! فکر نمیکردم به اینجا برسه!) در آخر منجر به دل شکستن من و جدا کردن محل خواب از طرف آقا سیا شد!! (اینا مربوط به همون چهارشنبه شب میشن، بعد از گذاشتن پست...
-
میریم سفر
چهارشنبه 25 مردادماه سال 1391 17:33
آخجون دوباره داریم میریم سفر!!!!!! امروز بالاخره تصمیمونو گرفتیم قرار شد 5 روز مرخصی بگیریم وصل کنیم به تعطیلات عید فطر ، چند روزی بریم سفر از اون سفرایی که همیشه آرزوشو داشتم بریم شهرای مختلف رو بگردیمو شب تو دامان طبیعت چادر بزنیمو بخوابیم (تا حالا تجربه نداشتم شاید خیلی سخت باشه ولی دلو زدیم به دریا میخوایم امتحان...
-
اتفاقات یه ماه گذشته
یکشنبه 15 مردادماه سال 1391 22:34
نزدیک یه ماه که چیزی ننوشتم روزی هزار بار میام به وب خودمو دوستام سر میزنم ولی حوصله نوشتن ندارم... تو این یه ماه گذشته: * داداش کوچیکه عقد کرد و یه دختر مهربون به خانوادمون اضافه شد! دیگه جممون جمع شده هممون زوج شدیم (سه تا بچه ها سروسامون گرفتن...) در کل شدیم 9 نفر! مامان و بابا، داداش بزرگ و زنش و دخترش، منو سیا،...
-
شیراز (۱۵/۴/۹۱ - ۱۷/۴/۹۱)
یکشنبه 18 تیرماه سال 1391 11:34
بالاخره کار نمایشگاه ساعت 11:30 شب چهارشنبه به خوبی و خوشی تموم شد وقتی رسیدیم خونه بلافاصله گرفتم خوابیدم ولی آقا سیا نشستن پای تلوزیون انگار نه انگار که فردا مسافریم باید صبح زود بیدارشیمو وسایلامونو جمع کنیم... صبح (پنجشنبه 15 تیر) ساعت 9 از خواب بیدار شدیم من تند تند وسایلامنو جمع می کردمو آقا سیا خونسرد نظارگر...
-
مراسم بله برون داداش کوچیکه
یکشنبه 11 تیرماه سال 1391 12:57
جمعه هفته پیش (9 تیر ماه) باید میرفتیم خونه عروس خانوم برای بله برون، با اینکه دو هفته بود که میدونستم ولی اصلا آمادگی نداشتم خیلی خسته بودم آخه یه هفته جشنواره داریم تا 10 شب شاید بیشتر باید سرکار باشیم شب قبلش تازه افتتاحیه امون بود تا نزدیکای ساعت 12 توی پارک (جشنواره ) بودیم وقتی رسیدم خونه فقط افتادم ساعت ده و...
-
مهمونیه داداش کوچیکه
پنجشنبه 1 تیرماه سال 1391 10:00
جمعه هفته پیش (26 خرداد) خانواده عروس خانوم سر ساعت 5 که قرارمون بود تشریف اوردن برعکس هفته گذشته که کلی طفره رفتن سریع رفتن سر اصل مطلب دایی عروس خانوم گفتم بر طبق مهر آخرین عروس خانوادمون ما میگیم مهر سروی جون 514 سکه باشه! اگه قبول دارید صلوات بفرستید! بابام گفت صلوات میفرستیم ولی! (دیگه هیچی نگفت) آروم و زیر لب...
-
پایان سفرنامه
شنبه 20 خردادماه سال 1391 11:16
روز پایانی ( جمعه نوزدهم خرداد 91) ساعت 5 از خواب بیدار شدیم بعد از خداحافظی با پدر و مادر شوشو ساعت 5:30 راهی شهر و دیار خودمون شدیم ، اولاش خیلی کسل بودیم چون شب قبلش نه من نه سیا خوب نخوابیدیم همش تو فکر خواستگاری داداش کوچیکه بودیم ... با دو سه تا چرته کوچلوی قایمکی من سرحال شدم هر چی از سیا خواستم یه جا نگه داره...
-
ادامه سفرنامه 2
پنجشنبه 18 خردادماه سال 1391 23:30
روز هشتم (پنج شنبه هجدهم خرداد 91) امروز ساعت 10 از خواب پاشدیم بعد از خوردن صبونه مامانم بهم زنگ زد که آره فردا ساعت 6 بعد از ظهر میخوایم بریم خواستگاری برا داداش کوچیکه ! شما کی راه میوفتید؟ برا ساعت 6 باید خونه عروس خانوم باشیم... قرار شد فردا یه کم زودتر راه بیوفتیم تا سر ساعت خودمونو برسونیم، سریع شروع کردم به...
-
ادامه سفرنامه
پنجشنبه 18 خردادماه سال 1391 00:13
روز پنجم سفر ( دوشنبه پانزده خرداد 91) بعد از ناهار بلافاصله منو سیا و مامان شوشو آماده شدیم راه افتادیم به سمت دریاچه مارمیشو، (مارمیشو یه جای فوق العاده قشنگه که حدود دو ساعت تا ارومیه فاصله داره و مرز بین ایران و ترکیه ست و یه منطقه کرد نشینه ) حدودای ساعت چهار و نیم رسیدیم اونجا دژبان ورودی منطقه شماره ماشینمونو...
-
سفر نامه
چهارشنبه 17 خردادماه سال 1391 23:04
هفته پیش چقد بدو بدو داشتم! چهارشنبه دهم خرداد عروسیه دختر عموم بود فرداش هم میخواستیم بریم ارومیه ! کلی کار سرم ریخته بود به هر مصیبتی بود چهارشنبه شب رو رفتیم عروسی، عروسی ساده و راحتی بود، بعد عروسی هم تو خونمون با سیا کلی عکس یادگاری انداختیم ، بقیه وسایلارو جم و جور کردم تا فردا اول وقت راهی موطن شوشو شویم... روز...
-
کادو
چهارشنبه 3 خردادماه سال 1391 23:40
امروز وقتی از اداره اومدم خونه شروع کردم به تمیزکاری ... خونه خیلی کثیف شده بود چند وقت بود که حسابی کار توش نکرده بودم همه جارو گرد و خاک برداشته بود کلی گردیری کردم جارو و بخارشور کشیدم از ساعت چهار شروع کردم نزدیکای ساعت هشت کار تموم شد آا سیا هنوز تشریف نیورده بودن زن زدم بهش میگم کجایی هی میگه بیرونم! نمیدونم این...
-
سالگرد زندگی مشترک زیر یه سقف
یکشنبه 31 اردیبهشتماه سال 1391 23:04
چند وقته کارم تو اداره خیلی زیاد شده کلی برنامه داریم وقت سر خاروندن ندارم... سیا هم همینطور اونم حسابی مشغوله، بعد از سرکار هم مستقیم خونه مامان اینا هستم دیگه وقت وبگردی ندارم باز میخوام روزانه نویسی هام اگه تونستم شروع کنم! امروز مامان کلی مهمون داره (یه جلسه کوچیک قرآن انداخته که ناهار هم میده) دیشب تا آخره شب...
-
ادامه سفر کاشان
چهارشنبه 27 اردیبهشتماه سال 1391 23:55
جا برا نشستن نبود مجبور شدیم رو صندلی آخر (رو بوفه) بشینیم بغل دستمون یه آقا و خانم با کلاس با دختر 2-3 سالشون نشست بودن جلومونم ردیف سمت راستمون یه خانمو آقا با دختر بچه دو سه ماهشون و شمت چپ یه خانمو آقا با پسر دو سه سالشون بودن که صدای خانمه مثل شیپور بود وقتی قربون صدقه ی بچه خودشو بقیه همکارا میرفت خلاصه با این...
-
درهم نوشت
یکشنبه 24 اردیبهشتماه سال 1391 23:44
امشب تنهایی خونه مامان اینام آقا سیا رفتن ماموریت! دلم براش تنگ شده این چند وقته کارش خیلی زیاد شده! دیر میومد خونه گاهی تا ساعت یازده-دوازده طول میکشید ولی بالاخره میومد ولی امشب بطور کل نمیاد رفته طالقان... میخواستم ادامه سفره شمال رو بنویسم ولی هر چی به مخم فشار میارم اسم شهرها و ترتیب کارایی که انجام دادیمو درست...
-
گذر عمر
یکشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1391 20:36
هر روز با اتفاقهای مختلف تند تند داره میگذره ... بچه که بودم همیشه این ضرب المثل رو مسخره میکردم " چشم رو هم بذاری عمر میگذره" همش چشمامو میبستم و باز میکردم میگفتم پس کو چرا عمر نمیگذره؟! ولی الان به معنی این ضرب المثل رسیدم ، گاهی وقتا وقت کم میارم انقدر زود که زمان سپری میشه... تو پست قبلی نوشتم عمو اینا...
-
توان سیا
سهشنبه 29 فروردینماه سال 1391 17:49
از وقتی رفت قسمت اداری کار و مسئولیتش خیلی زیاد شده سالای قبل خیلی راحت بود هفته ایی سه چهار روز بیشتر نمیرفت سرکار اونم صبح تا ظهر ولی دو ساله که شش روز هفته میره گاهی هم تا آخر شب توی ادارست (خوووو حوصله من سر میره تک و تنها باید سماق میک بزنم تا آقا سیا تشریفشونو بیارن ، اونم چی خسته و کوفته...) باز امروزم از اون...
-
روز آزمون
شنبه 26 فروردینماه سال 1391 20:35
صبح جمعه به زور از خواب بیدارش کردم ساعت 6:30 بود باید ساعت 7:30 اونجا باشه وسایلشو جمع کردمو با سلام و صلوات راهی جلسه امتحانش کردم ... ته دلم شور میزد میگفتم نکنه نرسه نکنه پشیمون شه نره، نکنه هیچی بلد نباشه و کلی نکنه های دیگه تمام ذهنومو مشغول کرده بود اصلا نفهمیده بودم کی خوابم برده حدودای ساعت یازده و نیم با...
-
آزمون دکتری
چهارشنبه 23 فروردینماه سال 1391 22:28
بعد از سه سال از فارغ التحصیلیمون سیا رو مجاب کردم که ادامه تحصیل بده جمعه آزمون داره ولی لای کتابارو اصلا باز نکرده فقط به اصرار من دفترچه گرفته، نمیدونم قبول میشه یا نه... خیلی دلم میخواد قبول بشه فکر میکنم حقشه phd بگیره دوره ارشد یکی از بچه های زرنگ و فعال کلاسمون بود همه فکر میکردیم سال اول قبول میشه ولی بخاطره...
-
جمعه 18 فروردین
یکشنبه 20 فروردینماه سال 1391 23:36
جمعه صبح زود بیدار شدم تا آشمو بار بذارم یه سری کاراشو شب قبلش کرده بودم به خیال خودم نخودشو پخت بودم کلم و برنجشو هم پخته بودم فقط مونده بود دوغشو بجوشنمو مواد پخته شده رو بهش اضافه کنم ... دوغ که جوش اومد مواد رو ریختم توش هی هم میزدم بعد از یک ساعت هم زدن وقتی مواد داخل آش رو چک کردم دیدم نخود نپخته و خیلی سفته!...
-
تب آشپزی
پنجشنبه 17 فروردینماه سال 1391 11:10
بد زدم تو کاره آشپزی از نوعه دسر پزون! پریشب قرار بود با سیا بریم یسری لوازم قنادی بخرم که زن داداشم زنگ زد گفت میخوایم بیام خونتون عید دیدنی ... گفتم تشریف بیارید قدمتون بالای چشم... در نتیجه نرفتیم خرید. دیروز بعد از ظهر به سیا اس ام اس دادم که بیا دنبالم بریم لوازم قنادی بخریم جواب داد اداره کار داره دیر میاد......