جمعه هفته پیش (26 خرداد) خانواده عروس خانوم سر ساعت 5 که قرارمون بود تشریف اوردن برعکس هفته گذشته که کلی طفره رفتن سریع رفتن سر اصل مطلب دایی عروس خانوم گفتم بر طبق مهر آخرین عروس خانوادمون ما میگیم مهر سروی جون 514 سکه باشه! اگه قبول دارید صلوات بفرستید! بابام گفت صلوات میفرستیم ولی! (دیگه هیچی نگفت) آروم و زیر لب همه صلوات فرستادیمو به بقیه حرفای الکی پرداختن منکه دل تو دلم نبود خیلی از پیشنهادشون خوشم اومده بود به نظرم خیلی معقول بود همه اش با ایما و اشاره میخواستم به مامانم اینا بفهمونم قبول کنید دیگه... تا داداش کوچیکه اومد تو آشپزخونه گفت چیکار کنیم گفتم عالیه سریع قبول کن من که توقع خیلی بیشترارو داشتم نه که اون هفته خیلی ساکت بودن فکر میکردم این هفته یه رقم خیلی بالایی رو عنوان کنن... بعد از گذشت نیم ساعت بابا از داداش کوچیکه جلوی جمع پرسید نظرت چیه اونم گفت هر چی شما بگید و یه نگاه به من انداخت (آخه از همون بچگی من زبون داداش کوچیکه بودم اصلا روش نمیشد خواسته هاشو به بابا بگه حتی اگه پول تو جیبی میخواست من باید براش میگرفتم) منم سریع گفتم عالیه قبول! بابا بعدش گفت داماد میگه اگه میشه یه مقدار کمترش کنید... دایی عروس خانوم قبول نکرد گفت نه چون عروس آخرمون انقدر بوده درست نیست برا سروی جون کمتر باشه ... بابا قبول کردو خیلی راحت و مختصر خانواده ها به توافق رسیدنو ایندفعه صلوات و بلند فرستادن ،( منکه با دمم گردو میشکوندم خیلی خوشحال بودم نه که سر مهر و رسم و رسوم ما کلی من و سیا اذیت شدیم حدود 3 سال طول کشید تا خانواده ها به توافق رسیدن البته مسئله اصلی ما حق مسکن بود که بابام میخواست برا من بگیره آقا سیا هم زیر بار نمیرفت بابام هم لج میکرد مسائل دیگه رو مطرح میکرد تا سیا رو دک کنه...)
سریع دسری رو که آماده کرده بودم (کیک بستنی) رو سرو کردم مهمونی هم یه ساعت ختم به خیر شد وقتی خانواده عروس خانوم رفتن همه خوشحال و خندون به تجزیه و تحلیل جلسه مهمونی پرداختیم همه راضی و خوشحال بودن چون به جز مهر خانواده عروس چیزه دیگه ای رو عنوان نکرد (من از همه خوشحالتر بودم به امید خدا داداش کوچیکه بدون دردسر داره سرو سامون میگیره)
یه چیزی یادم رفت بگم برا پذیرایی کلی کلاس گذاشته بودم کلی لیوانای شربتمو با بستنی خوری هامو ظرف میوه و شیرینی رو تزئین کرده بودم کلی خانواده عروس از پذیرایی خوششون اومده بود (یه هفته درگیر بودم ولی خستگی از تنم دراومد. خدایا ازدواج همه جونارو آسون کن...)
قرار شد جمعه هفته آینده (9 تیر) برا مراسم بله برون اصلی بریم خونه عروس خانوم....
سلام سوسن خانم
گوای به سلامتی که هر دو شون خوشبخت باشن.
خیلی لذت بردم از خوندن این خاطره زیبا.
آفرین.مثل اینکه خیلی غرق کارتون شدید که وبتون فراموش کردید.بازم برا همه تون آرزوی خوشبختی میکنم
سلام
ممنون مرسی
فراموش نکردم امکانش نبود
ایشاا..به سلامتی
ما که فیلتر شدیممم
شما چرا اینقدر زود به زود مینویسینننننننننن
خسته میشیدددددددد
آره عزیزم متوجه شدم
چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/
شرمنده تنبلم دیگه!
خوشبخت بشن
مرسی عزیزم
سوسن جون دستت درد نکنه با پذیرایی خوب.
مبارک باشه به سلامتی . امیدوارم همه جوونا خوشبخت بشن.
بازم تو لیلین جون ! هیشکی از من تشکر نکرد
ممنون مرسی ایشاا... که شمام خوشبخت بشی و عاقبت به خیر
مبارکه... همیشه شاد باشین
زنده باشی... همچنین
ایشاا.. که خوشبخت بشن
ایشاا...
همچنین به پای هم پیر شید