روزگار یک زن

زن همیشه مورد استعمار چه در خانه چه در محل کار. من یه زن تحصیلکردم که ...

روزگار یک زن

زن همیشه مورد استعمار چه در خانه چه در محل کار. من یه زن تحصیلکردم که ...

در حسرت مسافرت

امروز از صبح کلی کار انجام دادم از نظافت خونه گرفته تا خرید رفتن با مامان و دختر داییام و راهی کردن آقا سیا با سلام و صلوات برای تازه کردن دیدار مادر و پدرش!

آره با سیا نرفتم چون مرخصی نداشتم اصلا دوست ندارم بدون برنامه به مدیر جدیده رو بزنم هنوز اخلاقش دستم نیومده ترسیدم خارج وقت اداری تماس بگیرم رومو نگیره بندازه زمین!!

سیا خوشحال و سرحال راهی شد منو هم اورد گذاشت خونه مامانم اینا قراره تا چهارشنبه اونجا بمونه منم خونه مامانم!

بعد از یه ماه برنامه ریزی و خیال پردازی برنامه تعطیلاتمون شد این!! دور از هم، هر کس خونه پدری خودش!! دلم براش تنگ میشه ولی شاید بعضی وقت دوری برای زن و شوهر خوب باشه به نظرم از ینواختی جلوگیری میکنه (اینطوری باید خودمو گول بزنم دیگه!!)

پ.ن: لذتی که در فراق هست در وصال نیست.


http://dl.bia2mobile.com/clip/901001/babaee(B2m.ir).jpg

مسافرت

حوصله ام سر رفت توی نت هیچ خبری نیست! سیا هم حسابی غرقه کتاب سینوهه شده حتی شام هم نمیخواد براش بیارم بد درگیر کتاب شده!!

فکر کنم همه رفتن مسافرت من که حدود یه ماه پیش داشتم برنامه ریزی میکردم برا مسافرت ( از آمازون، استانبول، دوبی، کیش و قشم، شروع شد تا به اصفهان ختم شد) که اونم کنسل شد !! آقا امشب میگه بریم ارومیه (شهرشون) اونم کی همین امشب تصمیم گرفته بدون اینکه بتونم اجازمو بگیرم(برای گرفتن مرخصی باید کلی مراحل طی کنی ) همیشه کارشه! برا همه چیز برنامه ریزی داره الا سفر!! منم کاملا برعکس سیا، برا هیچی برنامه ریزی ندارم الا سفر!! برا همین همیشه سر این مسئله مشکل داریم بعضی وقتا کوتاه میامو باهاش میرم ارومیه ولی بعضی وقتا تنها میره، این دفعه اصلا حوصله ارومیه رو ندارم دلم یه مسافرت درست و حسابی میخواد...

انتظار سخت ترین کار دنیاست

از دیشب تصمیم قاطع گرفتم که همرنگ جماعت بشم مثل خودشون! صبح همش تو دلم خدا خدا میکردم که آقای مدیر ازم بخواد بریم مرکز تا هر چه زودتر مسئله رو فیصله بدم ولی آقای مدیر انگار نه انگار برا خودش مشغول بود، دو ساعت منتظر موندم دیدم هیچی نمیگه دلم مثل سیر و سرکه میجوشید، گفتم میخوام برم مرکز ماشین هست گفت الان براتون هماهنگ میکنم، یه ذره صبر کردم منتظر شدم بپرسه برا چه کاری میخواین برید دیدم هیچی نمیگه باز مجبور شدم خودم ادامه بدم گفتم میخوام برم قسمت فلان ، تنها برم یا شمام میان؟ گفت نه تنها نرو بذار با آقای مهندس بریم (رئیس) اینطوری بهتره تنها بری ممکن باز مسئله ای به وجود بیاد، خدا شاهده من نمیخوام به شما توهینی بشه...، تو دلم میگفتم توهین از این بزرگتر کار اشتباه رو اونا انجام دادن شخصیت منو جلو 30 تا آدم تو جلسه خورد کردن، حالا باید من پیش قدم بشم برم معذرت خواهی کنم تا امتیاز اداره شما رو کم نکنن!!

گفتم چشم و سر جام نشستم مشغول کارام شدم ولی تو دلم بلوایی بود، آدم صبوری نیستم طاقت انتظار ندارم دوست دارم اگه قراره یه کاری رو بکنم سریع انجامش بدم دست دست نکنم! تا آخر وقت کار من شده بود انتظارو انتظار و انتظار... ولی تا آخر وقت هیچ خبری نشد آقای رئیس سرش خیلی شلوغ بود!!

چقدر سخت است همرنگ جماعت شدن وقتی جماعت خودش هزار رنگ است ...

سیا مشغول خوندن کتاب سینوهه پزشک مخصوص فرعونه، یه قسمت از کتاب براش خیلی جالب اومد بلند بلند برام خوند خیلی به دلم نشست فکر میکنم به جامعه امروزی ما هم نزدیک باشه!

سینوهه تصمیم میگیره پزشک بشه که باید ابتدا بره معبد، دوست پدرش میخواد پارتیش بشه تا تو معبد راش بدن یسری نصحیتش میکنه به این شرح:

در آنجا باید مطیع و سرافتاده و خموش باشی. زنهار هرگز از چیزی ایراد نگیر و هیچوقت عقاید باطنی خود را بروز نده و هر چه بتو میگویند بپذیر و بدان که انسان در زندگی خود بخصوص در دارالحیات باید مثل روباه مکار و مثل مار ساکت باشد ولی بظاهر خود را مانند کبوتر مظلوم، و مثل گوسفند بی اطلاع نشان بدهد.

فراموش نکن که انسان فقط در یک موقع می تواند خود را همانطوری که هست بمردم نشان بدهد و آنهم زمانی است که قوی و زبردست شده باشد و تا روزی که قوی و زبردست نشده ای سرافتاده و تودار و مطیع محض باش!!

   

      پ.ن : اینطوری اگه بتونی همرنگ جماعت بشی میتونی پدرشونو در بیاری!! 


همسر کشی به روشی ساده و بی دردسر


     پ.ن: محبت آقایون بی دلیل نیست!!

احظاریه

امروز ظهر به یکبار رئیس اداره به مدیرمون امر فرمودن که به من دستور بده باهاشون پاشم برم مرکز !! (کاملا لحنشون دستوری بود) منم نه راه پست داشتم نه راه پیچ ! با کلی اکراه از جام بلند شدمو رفتم پائین که باهاشون برم. تو حیاط به مدیرمون میگم اصلا کارتون درست نیست من که گفته بودم خودم میرم! مدیر با لحنی ملتمسانه گفت بخدا من هیچ کارم رئیس دستور داده (دلم براش سوخت خووو این بنده خدام تقصیر نداره فقط زیادی داره رول مامورمو معذور رو بازی میکنه) تو ماشین دیدم رئیس داره تیکه میندازه که آره داریم خانم فلانی رو میبریم مرکز! گفتم آقای رئیس من به آقای مدیرم گفتم اصلا نیازی به این تشریفات نیست لازم باشه من خودم میرم! خندید گفت نه داریم میریم یه قسمت دیگه اگه وقت شد شاید یه سر انورم رفتیم. رفتیم قسمت امور بانوان با مدیر اونجا جلسه داشتیم کلی آقای رئیس اظهار فضل فرمودنو از خودشونو کل آقایون دفاع کردنو خانمهارو کوبیدن که نباید سرکار بیان من مخالفم نباید آگاهشون کرد وضعیت الان جامعه به خاطره آگاهی خانماست مگر نه قدیما مردا هر کاری دلشون میخواست میکردن.... منم مثل ریگ جوابشو میدادم مدیر امور بانوان هم که زن بود گفتهای منو تائید میکرد خلاصه کلی کل کل کردیم باهام.  جلسه یه دو ساعتی طول کشید بعد جلسه آقای رئیس و مدیر دوتایی سرشونو انداختن پائین و رفتن اون قسمتی که من باهاشون مشکل داشتمو چند وقت حریفم نمیشن منو ببرن ! منو میگی راهمو کج کردمو باهاشون نرفتم تو ، رفتم پائین منتظرشون بمونم تا بیان.

تمام اعصابم ریخته بود بهم از قیافه آشفتم معلوم بود همه اش تو این فکر بود الان دماغ رئیسمون سوخته باهاش نرفتم، چه برخوردی باهام میکنه!؟ از خودپرداز پول گرفتم دیدم کارتمو نمیده رفتم به مسئولش میگم پول داد ولی کارتمو نداد! آقاه هر چی دستشو میکنه تو دستگاه کارتی پیدا نمیکنه بهم میگه خودت دست کن تا مطمئن شی، راست میگه هیچ اثر و آثاری از کارت نیست، میگه تو کیفت نذاشتی؟ دست کردم تو کیفم دیدم بعله تو کیفمه از خجالتم مونده بودم بگم چی معذرت خواهی کردمو کلی تو دلم به این حواس پرتی فش نثار کردم . حدود یه نیم ساعتی تو حیاط منتظره آقایون بودم هزارتا فکر هجوم اورده بود تو سرم، همش به خودم بد و بیراه میگفتم به خاطره یه عصبانیت عجولانه الان نزدیک دو ماه دارم جواب پس میدم و با این دل بی مروت هم نمیتونم کنار بیام تا غرور رو بذارم کنار برم با یه معذرت خواهی سرو ته قضیه رو بهم برسونم!

آقای رئیس تا دیدم کلی شکایت کرد، چرا نیومدی امروز تمومش کنیم، باهام اتمام حجت کرده باید فردا بیای بریم آشتی کنی مگر نه نیا دیگه اداره! منم بچه پرو گفتم باشه دیگه نمیام ناممو بزنید برم یه قسمت دیگه!

هر کاری میکنم نمیتونم با خودم کنار بیام حس میکنم خیلی بهم بی احترامی شده شخصیتم لگدمال شده نمیتونم برم منت کشی، نمیتونم کوتاه بیام، نمیتونم 

خیلی دلم میخواد یه جوری از این وضعیت نجات پیدا کنم کاشکی میتونستم غرورمو بذارم زیر پا، کاشکی میتونستم منم مثل خودشون دورو باشم، کاشکی میتونستم بله قربان گو باشم، کاشکی میتونستم جلو روشون خوب باشم پشت سرشون بدگویی کنم!!


اندر مصائب تهیه متکا

امروزم سیا اومد دم اداره دنبالم رفتیم یه کوچلو خرید کردیمو بعد رفتیم لحاف دوزی چون مامان دیروز برامون دو تا متکا سفارش داده بود (آقا سیا هوس متکا کردن تازه فهمیدن مزاجشون با بالشهای جهیزیم بعد دو سال جور در نمیاد!) رفتیم ببینیم سایز و نرمی و سفتیش باب میلمون هست یا نه! بعد از پسند نوبت بحث اقتصادیش رسید باورم نمیشه دو عدد متکا ناقابل شد سی و شیش و پونصد! تازه رویه نداشت باید میرفتیم براش رویه میخریدیم چون برا دم دست میخواستم گفتم رویه مخمل براش بگیریم چون ساتن داشتمو خیلی لیزو زود کثیف میشه! کل بازار خرید سمتمونو گشتیم تا بتونیم 2 متر مخمل بیابیم به سیا میگفتم من هر چی بخوام کیمیا میشه تخمشو ملخ هاپولو میکنه! بالاخره بعد کلی گشتن پیدا کردیم فروشنده میگه الهی به شادی استفاده کنید! من زیر لب میگم آقا متکا که به شادی نداره!! از خجالت و خنده سرخ شدیمو رفتیم به سمت لحاف دوزی.

2 متر مخمل شد یازده تومن که با پول لحاف دوزی کلا میشه چهل و هفت و پونصد!! تازه رویه تترون هم میخواد که دیگه امشب نگرفتیم، بردیم مخمل رو دادیم لحاف دوز میگه دو تومن دیگه بدید پول دوخت یادم رفته! گفتم حاجی کوتاه بیا دو تا متکا پنجاه تومن برامون در اومد نخواستیم سرمونو بذاریم روی سنگ سنگین تریم! یکی از پیرمردا که تو مغازه بود میگه نگو دخترم شما تازه کشتی تونو تو آب انداختید حالا حالاها باید خرج کنید، دوستش یه پلاستیک دارو نشونم میده میگه ببین این یه قوطی قرص ضعیفه شده پنجاه هزار تومن! من گفتم جانم! ضعیفه؟! میگه خانمم! این شد. بالاخره پول دوخت رو دیگه ندادیم گذاشتیم اومدیم ولی خدایی اونایی که درآمد پائینی دارن چه جوری زندگی رو میگذرونن!!


مد ، خلاقیت ، زوج بالش


مهریه مهر نمیاره

امروز سرم تو اداره خیلی شلوغ بود باید کلی آمار رد میکردم سیا بهم زنگ زد گفت میام دنبالت گفتم 4:30 تعطیل میشم ساعت 4:15 بود که داشتم وسایلمو کم کم جمع میکردم که یه قیافه آشنا در آستانه در هویدا شد تعارف کردم گفتم بیا تو! همه همکارا مثل من تعجب کرده بودن چشماشون گرد شده بود، بله آقا سیا بود با همکارای مرد دست دادو منم به مدیر جدید معرفیش کردمو بعد اومد دم میزم نشست! اصلا انتظار نداشتم بیاد بالا تو اتاقمون یه ربع نشستیم تا 4:30 که بتونم کارت بزنمو بریم ، اومدیم خونه، مهربون شده بود ولی من هی به شوخی بهش میگفتم باید سیصدو شصت و یکی بذاری رو مهرم، بهم خیلی بی احترامی کردی! میگفت باشه میذارم میگفتم فردا نرو سرکار صبح اول وقت بریم محضر تا پشیمون نشدی میگه باشه (میدونم مطمئنه من اینکارو نمیکنم، الان واقعا به این نتیجه رسیدم که مهریه مهر نمیاره) با اینکه باهاش بریده بریده صحبت میکنم ولی ته دلم از دستش ناراحت هستم هر چی بهم میگه میگم من مهرم بالاست مواظب باش شاید یه وقت گذاشتمش اجراء!! باهاش شوخی میکنم ولی خودم نمیخندم خندم نمیگیره واقعا از دستش دلگیرم و بغض تمام گلومو فشار میده ...



مهریه

دلم خیلی گرفت از دست سیا خیلی ناراحتم بغض تمام گلومو گرفته چشمام میسوزه اجازه ریختن اشکارو بهش نمیدم چند روز پیش یه برنامه توی مدرسه داشتیم برای هر پایه مسابقه ای در نظر گرفته بودیم ناظمشون اومد گفت کلاس سومیا (ابتدایی) دارن گریه میکنن میگن ما این مسابقه رو نمیخوایم با اقتدار گفتم مسابقه همینه با گریه هیچی درست نمیشه!! حالا باید خودم هم به این حرف پایبند باشمو سوزش دل و جیگر و چشمامو تحمل کنم!! خدایا چرا زنا انقدر زود باید اشکشون دم مشکشون باشه؟!؟ چر؟!؟

نمیدونم چرا چند وقت یه دفعه سیا دنبال بهونه میگردو قهر میکنه مثلا اون دفعه قول داده بود مشکلشو با صحبت کردن حل کنه نه قهر! نمیدونم دنبال چی میگرده با این رفتارش!

دیروز بعدازظهر بابام داشت از داماد جدید عموم صحبت میکرده و ازش پرسیدم مهریه اش چقدره؟ گفت فکر کنم دویستا، پسره چلوکبابی داره و یسری حرفای دیگه! سیا تعجب کرده بود میگفت این همون دختر عموته که مامانش میگفت دخترمو از فوق لیسانس پائینتر نمیدم طرف باید آزرا داشته باشه! خندیدم گفتم آره منم تعجب میکنم دخترعموم خیلی عفه داشت!

شب اومدیم خونمون سیا شروع کرد به بهانه گیری چرا فامیلاتون انقدر مهرشون کمه بعد شما انقدر منو اذیت کردیدو مهر بالا زدید؟ تو به من دروغ گفتی؟ تو باید خودتو با فامیلت میسنجیدی؟ گفتم من مهرو تعیین نکردم بابام گذاشته کلی هم به اون توهین کرد! چون خوابم میومده خیلی کفری شده بودم رفتم تو اتاقمون خوابیدم صبح دیدم آقا تو هال خوابیده خیلی بهم برخورد (واقعا متنفرم زن و شوهر جاشونو از هم جدا کنن به هر علتی) یه نیم ساعتی به رو خودم نیوردم بعدش به شیطون لعنت فرستادمو رفتم وسایل صبحونه رو اوردم تو هالو ازش خواستم بیاد صبحانه بخوره کلی منتشو کشیدم تا آقا تشریف فرما شدن بعد صرف صبحانشون رفتم نازش کردم با لحنه شوخی ازش خواستم باهام قهر نکن باز دیدم داره حرفای دیشبشو تکرار میکنه گفتم بهت دروغ نگفتم هم سن و سالای من مهرشون تاریخ تولدشونه باور نداری زنگ بزن بپرس تازه مال من که پایینتره (من که هم وضع مالیمون از اونا بهتر بوده، هم جهاز بیشتر اوردم و هم تحصیل کرده هستمو شاغل...) به من چه بعد دوسال از ازدواج ما یکی از فامیلها پایینتر زده مگه حالا تو میخوای مهریه بدی داغ کردی! تازه من همون مهری رو که خودمون دوتا توافق کردیمو قبول دارم باور نداری اینجارو ببین (وبلاگ یکی از بچه هارو -آرزو جون- باز کردم که چند وقت پیش از بچه ها خواست بود تعداد مهرشونو بگن اونو نشونش دادم، انگار نه انگار) واقعا دلم شکست که حرفمو باور نمیکنه من که همه چیزمو برای زندگی این آقا گذاشتم از هم چیزم گذشتم برای یه مسئله الکی باید اوقاتمونو تلخ کنه از همه ی قانونای این دنیا بدم میاد از بی عدالتیاش متنفرم از قانون مهریه و ازدواج متنفرم از سیا بدم میاد از این رفتاراش متنفرم........

وقتی پروانه ای در تاری بیوفتد که عنکبوتش سیر باشد، تازه قصه زندگی آغاز شده، چون نه میتواند پرواز کند نه بمیرد ...