روزگار یک زن

زن همیشه مورد استعمار چه در خانه چه در محل کار. من یه زن تحصیلکردم که ...

روزگار یک زن

زن همیشه مورد استعمار چه در خانه چه در محل کار. من یه زن تحصیلکردم که ...

اندر مصائب یک روز تعطیل

امروز صبح نزدیکای ساعت 9 با صدای زنگ مبارک جناب آقای پستچی عصبانی از خواب پریدم کارت ماشینو اورده بود شاکی از این بود که اولا آدرس اشتباه بود، دوما دومین بار که میاد و سوما من تا آماده شم برم پایین یه مقدار طول کشید کارتو دادو بدون گرفتن شیرینی گذاشت رفت منم از خدا خواسته اصلا به رو مبارک نیوردم که شیرینیشو بهش بدم.

رفتم باز بخوابم ولی دیگه خوابم نبرد پاشدم آروم آروم شروع کردم به کار کردن و آشپزی برا ناهار تصمیم گرفتم کوکو گردو بزارمو سوپ ، کلی طول کشید تا گردو شکوندم آسیاب کردم نصف نیمه کارامو کرده بودم که مامی زنگ زد گفت بیا بریم بازار بوت بخر ساعت 11 بود به مامان گفتم دیره گفت نه فقط امروز وقت میشه بیا بریم گفتم باشه تند تند کارامو کردمو زیر گازو خاموش کردمو با هم رفتیم بازار چه خبر بود غلغله بود هر چی گشتیم مدل قشنگی پیدا نکردم که به دلم بشینه یه مدلای مسخره ای اومده بود هم قیمت با خون پدراشون!! داشتیم تو بازار میگشتیم که خالم به مامانم زنگ زد که ما اومدیم خونتون پشت دریم، مجبور شدیم زود برگردیم به مامانم گفتم الان میری خونه خسته ای کلی راه رفتیم من سوپ گذاشتم وسایل کوکو گردوم هم آمادست یه چیز دیگه میزارم شام بیان خونه ما !! سر کوچه یه مقدار خرید کردم (دهنم از تعجب باز مونده بودید چقدر هم چیز گرون شد خدا به دادمون برس...) نه که من اصلا خرید نمیکنم برام خیلی سنگین بود این قیمتا!! امروز مثل آلیس بودم در سرزمین عجایب (سوسن بارکش در مملکت امام زمان!)

وقتی رسیدم خونه ساعت چهار بود کلی کار داشتم شروع کردم به درست کردن سالاد کلم، درست کردن ژله، درست کردن کوکو، سوپ، جوجه چینی، برنج، آماده کردن میوه و تنقلات و چای خلاصه کلی کار انجام دادم دیگه داشتم از کت و کول میوفتادم سیا هم کمک کرد نزدیکای ساعت هشت رفت دنبال خالم اینا و اوردشون اینجا یه مقدار پذیرایی کردمو بعد شام رو اوردم دیگه نمیتونستم سفره رو جمع کنم خودشون جمع کردن و ظرفارو شستنو همه جا رو دستمال کشیدن (دست مریضاد به مامانم درسته با مهمونا میاد ولی وقتی میاد دیگه همه کارارو خودش میکنه تا آشغالارو دم در میذاره و میره) خدا خیرش بده من قبل مهمون انقدر کار میکنم وقتی مهمون میاد دیگه هلاکم فقط میتونم پذیرایی و خوشو بش باهاشون کنم دیگه نمیرسم جم کنم...

مهمونا تا ساعت نزدیکای 12 نشستن و رفتن بعد از رفتن اونا روز از نو روزی از نو شد برای من!! اومدم نشستم خدمت بساط گرام خودم!! سیا خیلی اذیت میکرد نمیذاشت بنویسم کلی جنگیدم تا خسته شد رفت لالا فرمود و بنده مجال یافتم تا بنگارم خاطره امروز را هر چند امروز تمام شد در پاسی از روز جدید قرار گرفته ایم اما ما همچنان پایبند به تعهد خود بر نوشت خاطرات اصرار میورزیم (خودمونیم من اگه سر همه ی کارام انقدر تعهد و وقت میذاشتم الانه حتما یه کله گنده ای برا خودم بودم!!)

116726 کارتون روز: گرانی و فشار زندگی برروی پدران!


نقش زنان در پیشرفت شوهرانشان

 

می گویند "زن" ها در موفقیت و پیشرفت شوهرانشان نقش بسزایی دارند ...

ساعد مراغه ای از نخست وزیران دوران پهلوی نقل کرده بود : زمانی که نایب کنسول شدم با خوشحالی پیش زنم آمدم و این خبر داغ را به اطلاع سرکار خانم رساندم.

اما وی با بی اعتنایی تمام سری جنباند و گفت: "خاک بر سرت کنند؛ فلانی کنسول است؛ تو نایب کنسولی؟!"

گذشت و چندی بعد کنسول شدیم و رفتیم پیش خانم. آن هم با قیافه ایی حق به جانب. ..

باز خانم ما را تحویل نگرفت و گفت: "خاک بر سرت کنند؛ فلانی معاون وزارت امور خارجه است و تو کنسولی؟!"

شدیم معاون وزارت امور خارجه که خانم باز گفت: "خاک بر سرت؛ فلانی وزیر امور خارجه است و تو ...؟!"

شدیم وزیر امور خارجه و گفت: "فلانی نخست وزیر است ... خاک بر سرت کنند!!!"

القصه آنکه شدیم نخست وزیر و این بار با گام های مطمئن به خانه رفتم و منتظر بودم که خانم حسابی یکه بخورد و به عذر خواهی بیفتد.

تا این خبر را دادم به من نگاهی کرد؛ سری جنباند و آهی کشید و گفت: "خاک بر سر ملتی که تو نخست وزیرش باشی!!!"  


نقش زنان در پیشرفت شوهرانشان/طنز

طلسم تنبلی شکست

باید جایزه زبر و زرنگی رو به من بدن امروز بالاخره بعد از 26 ماه خدمت تونستم دفترچه بیممو بگیرم در صورتی که همون ماه اول آماده بود ولی به علت تنبلی زیاد (زیاد که چه عرض کنم بیش از حد ) نمیتونستم برم شعبه تامین اجتماعی دفترچمو بگیرم ولی امروز به لطف یکی از همکارا رفتیمو با هم دفترچمو گرفتم تصمیم داشتم امشب ده تا دکتر برم تا تلافی این دو سال و اندی رو در بیارم ولی بعد از ظهر با مامان قرار داشتیم باید میبردیمش یه جا خونه ببینه نه که راه خیلی دور بود صد و شصت درجه با جایی که زندگی میکنیم فاصله داشت دیر رسیدیم وقت نشد برم دکتر! (حالا دکتر چی و براچی میخوام برمو هنوز تصمیم نگرفتم ایشا ا... تا وقتی من تصمیم بگیرمو وقت دکتر بگیرمو برم، فکر کنم 5 سال طول میکشه) ولی خیلی خوشحالم انگار باری از رو دوشم برداشته شده هر روز تو فکرم بود برم دنبالش ولی جور نمیشد!

مامان خونه رو نپسندید خیلی کج و ماوج بود باید کج و کوله توش میشستیم تا همه مون جا می شودیم اومدیم خونه مامان اینا ادامه عشق ممنوعه رو دیدیم ولی امشب اصلا حال نداد چون عزیز عمه نبود، وقتی موحندو نشون میداد یاد حرکات دیشب آیسان می افتادم با اینکه این قسمت خیلی ناراحت کننده بود ولی لبخند از رو لبم محو نمیشد(دورش بگردم خواب بود) 

شام رو خونه مامان اینا خوردیمو (از وقتی مهمونام رفتن گاز خونمون روشن نشده قربون مامانم برم هر شب میگه بیان اینجا تو خسته ای مهمون داشتی حتی اجازه نداد خالم اینا رو دعوت کنم گفت حالا بعدا وقت بسیاره ) کاشکی چند وقت یه دفعه مامان شوشو اینا بیان که بعدش تا چند وقت از کارای خونه برم مرخصی چه حالی میده میری خونه مامان می خوریو جم نکرده زودی پامیشی میای میشینی پای بساط !! خدایا این روزای خوشو از ما نگیر... (آمین)

نمیدونم سیا چه اش زیاد صحبت نمیکنه خیلی مختصر هر چی ازش میپرسمو جواب میده هر شب کلی مسخرم میکرد و بهم میخندید که نرسیده خونه میشستم پای بساط ولی امشب بی تفاوت رفته اونور دراز کشیده داره تی وی میبینه! 

امیدوارم اتفاق خاصی براش سر کار نیوفتاده باشه که به غار تنهایش پناه برده دعا میکنم این ساکتیش بخاطره خستگی باشه نه چیز دیگه ای!!

زن خوب و تعادل در زندگی

زن خوب می‌تواند تعادل را به زندگی شما بیاورد.

ببینید

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

 

زن خوب و تعادل در زندگی

آیسان عاشق میشود

امروز دوباره صبا خانم آشتی فرمودند! این دختره به خدا یه چیزیش هست تعادل روحی نداره تکلیفش با خودشم معلوم نیست نمیدونم با خودش چه جوری فکر میکنه که این طوری رفتار میکنه!! باز بدون مقدمه اومد جلو و شروع به صحبت کرد اولش محلش نذاشتم ولی وقتی برای بار دوم اومد دلم نیومد بی محلی بهش کنم باهاش صحبت کردم فقط عذر و بهانه اورد که ندیمت چشمم نمیبینه، تو آب هم نگام نکردی منم جلو نیومدم!! (چه استدالال منطقی و به جایی میکنه این خانم!!) تو استخر یه دوست تازه پیدا کردم خیلی دختر با نمکی بود کرکره خنده کلی باهاش حال کردم زودی صمیمی شدیم...

بعد از ظهر وقتی اومدم خونه سیا خونه بود و دراز کشیده بود منم یه ذره استراحت کردمو بعد پاشدم سراغ کامپیوتر چون هوس سوسیس بندری کرده بودم میخواستم دستور پختشو پیدا کنم دستورات مختلفی در مورد یه مدل غذا وجود داشت (هر کس از نگاه و ذائقه خودش توضیح داده بود) بعد رفتم سراغ یخچال سوسیس بردارم دیدم آقا گربهه (سیا) همه رو بالا کشیده به رو خودشم نمیاره تنبلیشم میاد نمیره دوباره بخره منم برنامم بهم ریخته بود ساعت هفت و نیم شب دیگه چیزی به نظرم نمیرسید درست کنم داشتم به مخم فشار میوردم که چی درست کنم که مامان به دادم رسید انگار علم غیب داره گفت براتون شلوار گرم کن برا زیر شلوارتون خریدم همین الان بیان ببرید هوا دوباره خیلی سرد شده شام هم آمادست بیان بخورید برید، اولش سیا یه کم ناز فرمودن نه نمیریم ولی من گفتم باید بریم من سردمه شلوارام نازککن (سیا گول خورد) پاشیدیم رفتیم به شرطی که زود برگردیم، شاممونو خوردیم که بابا آیسان زنگ زد گفت بیان آیسان هم ببرید پیش خودتون (جفتم جور شد) آی انقده پر انرژی و شیطون شده بود که رو پا بند نمیشد.

در ضمن بعد از مدتها تونستم سریال عشق ممنوعه رو ببینم آیسان از من مشتاق تر بود بچه دو ساله همچین ذوق میکرد و موحند موحند میکرد که من خجالت میکشیدم فکر کنم این دختره کار بده دستمون آبرومونو ببره عاشق این پسره شده باشه میرفت جلو تلوزیون دستشو باز میکرد طوریکه بخواد کسی رو بغل کنه با ذوق و جیغ و خنده میگفت مو حند بیا، بعد از تلوزیون فاصله میگرفته انگشتاشو به طرف داخل باز و بسته میکرد میگفت: بیا بیا بیا بیا!! (با ریتم و کودکانه خونده بشه)  منو میگی همراه آیسان جیغ میزدمو قربون صدقه آیسان میرفتم.

خیلی خوش گذشت من و سیا و آیسان کلی با هم بازی کردیمو ذوق کردیم بعد تموم شدن فیلم هم به دستور آقامون باید هر چه سریعتر خانه پدری رو ترک میکردیم آیسان گریه میکردو میخواست پیشش بمونیم ولی این عمو سیا سنگدل یه پا و یه دنده بیشتر نداره وقتی یه حرفی میزنه روش میمونه اشک بچه رو دراوردیمو اومدیم خونمون!!

این عکس آیسانه در حال بغل کردن موحند البته وقتی عکس گرفته شد تصویر فیلم عوض شده ولی این حرکت رو برای موحند انجام میداد جیگر عمه!!


جغرافیای خانمها و آقایان

جغرافیاى خانم ها :

خانم ها در سن ۱۸ تا ۲۱ سالگى ، مانند آفریقا یا استرالیا هستند :
نیمه کشف شده ، وحشى ، با زیبایى هاى افسون کننده طبیعى

در سن 21 تا ۳۰ سالگى، مثل امریکا یا ژاپن هستند:
کاملا کشف شده، بسیار توسعه یافته، آماده براى معامله، مخصوصا معامله با پول نقد یا اتومبیل .

در سن 30 تا ۳۵ سالگى، مانند هند یا اسپانیا هستند:
بسیار داغ، آسوده خاطر و آرام، و آگاه به زیبایى هاى خود.

بین سن 35 تا ۴۰ سالگى، مانند فرانسه یا آرژانتین هستند:
بدین معنا که اگر چه ممکن است در جریان جنگ نیمه ویران شده باشند، اما هنوز جاهاى بسیارى براى تماشا دارند .

در سن 40 تا ۵۰ سالگى، مثل یوگسلاوى یا عراق هستند:
جنگ را باخته اند. هنوز گرفتار اشتباهات پیشین اند. و به باز سازى کامل نیاز دارند .

بین 50 تا ۶۰ سالگى، مانند روسیه یا کانادا هستند:
بسیار پهناور، آرام و مرز ها بدون مرزبان، اما سرماى زیاد، خلایق را از آنان می رماند.

در سن 60 تا ۷۰ سالگى، مانند انگلستان یا مغولستان اند:
با یک گذشته ى درخشان و بدون آینده .

بعد از ۷۰ سالگى، شبیه آلبانى یا افغانستان اند:
همگان میدانند که در کجایند، اما هیچکس به سراغ شان نمى رود.

نکته: خانم های ایرانی از ۳۰ سال پیرتر نمی شوند.

******************************************

آقایان درسن ١۴ تا ١٧ سال مانند کشور کره شمالی هستند:
  قدرتی ندارند ولی ادعای قدرت و سرکشی می‌کنند.

در سن ١٨ تا ١٩سالگى، مثل هندوستان هستند:

 برای زندگی کردن ۴ راه پیش روی خود می‌بینند. یاکنکور یا سربازی، به عبارت بهتر (آشخوری) یا بیشتر مواقع عاشق میشن و تا صبح واسه عشقشون شعر میگن و یاپایان زندگی و مرگ.


در سن ٢٠ تا ٢٧ سالگى، مانند کانادا هستند:

بسیارخون گرم و مهربان اوج جوانی، زیبا و دلربا، برای هر دختری خیلی زود ویزای پذیرش صادر می‌کنند. در این دوران از طرف جنس مخالف زیرنظر هستن و برایشان دامهای زیادی گسترانده شده است.


بین سن ٢٧ تا ٣٢ سالگى، مانند ترکیه هستند:

  بدین معنا که دردام گرفتار شده‌اند و فقط به حرف رئیس بزرگ که همان خانومشان باشد گوش می‌دهند. پر از عشق.


در سن ٣٢ تا۴٠ سالگى، مثل ژاپن هستند:

کاملا” کاری شده‌اند. آینده روشن را در فعالیت شبانه روزی می‌بینند.


بین ۴٠ تا۵٠ سالگى، مانند روسیه هستند:

بسیار پهناور، آرام و بسیار قدرتمند در جامعه و به عنوان راهنما و حلال مشکلات.


در سن ۵٠ تا ۶۵ سالگى، مانندکشور های تازه استقلال یافته شوروی سابق هستند:

 با یک گذشته درخشان و بدون آینده.


بعد از ۶۵ سالگى، شبیه عربستان هستند:

 همگان فقط به خاطر مال و ثروت به آنها احترام می‌گذارند.

texas-cartoon-map.jpg

انجام وظیفه

دیروز وقتی رسیدم دم خونه با اینکه کلید داشتم طبق عادت 9 روزه که مهمون داشتم (آخه کلیدم دست پدر شوشو بود) زنگ در رو زدم منتظر بود یه خانمی با صدای خیلی بلند داد بزنه بگه: کیم دی؟!؟ یا یه آقایی با صدایی نازک کرده بگه بَبَبَ له؟!؟ ولی یه صدای آشنا گفت کیه؟(ضد حال خوردم چون منتظر شنیدن یا صدای مامان شوشو بودم که اول یه متر بپرم بعد بگم میشه در رو باز کنید یا صدای پدر شوشو ولی صدای سیا رو شنیدم، گفتم منم! در رو باز کرد رفتم بالا،میدونستم دیگه مهمونام نیستن ولی به وجودشون عادت کرده بودم باز خودمون دو تا تنها بودیم سیا پای کامپیوتر بود منم رفتم لباسمو عوض کردم قهوه درست کردم نشستم پیشش گفت برنامه دارن باید یه ساعت دیگه باز بره سرکار دیر هم میاد منم گفتم پس سر رات منم بذار خونه مامانم اینا خاله ام اینا از شهرستان اومدن برم یه سر بهشون بزنم سیاجون قبول کرد منم تند تند کارای خونه رو کردمو آماده دم در وایسادم هی میگفتم پس چرا نمیری سرکارت؟!؟ بهش میگفتم میبینی چه زن روشنفکری هستم این موقعه شب میفرستمت سرکار اصلا هم غر نمیزنم!!!!!

سیا منو گذاشت دم خونه مامانم اینا خودش رفت، وقتی رفتم تو خونه، دیدم علاوه بر خاله و دختر خاله و شوهر خاله دوست مامانم هم هست! این دوست مامانم (زهرا خانم) حکم خاله دامادو برا ما قبل از ازدواجمون داره نه که ازدواجمون با مشکلات فراوان جور شد ایشون نقش فامیل شوهر رو بازی میکردن هی تو ذهن مامانم رژه میرفت و اونو آماده میکرد تا بتونه بابا و داداشمو راضی کنه بذارن من با سیا ازدواج کنم چند دفعه هم به سیا زنگ زد و با اون صحبت میکرد که پسرم از موضع خودت یه مقدار پاین بیا اگه دختر مارو میخوای (یادش بخیر چهار سال چی کشیدیم، همون موقع ها بود که زهرا خانم به حکم خاله داماد مفتخر گردیدند) وقتی دیدم کلی گله وشکایت کرد میگفت از وقتی شوهر کردی نامهربون شدی یه سر نمیزنی به ما... منم از خجالت آب شده بودم حق با ایشون بود ما دو ساله میخوایم با سیا بریم خونشون برا عرض تشکر برا اینکه باعث و بانی وصلتمون شده ولی هنوز نرفتیم بسکه این شوشو ما دل گندس میگه میریم حالا! گفتم آره بخدا هر چی شما بگید حق دارید بی معرفتی از ماست حتما میام بهتون سر میزنیم...

سیا نزدیکای ساعت نه و نیم اومد شاممونو خونه مامان اینا خوردیم و دوباره به علت خستگی فراونه من زودی برگشتیم خونمون (آخه این آیسان جونی هر چی انرژی دارم ازم میگیره بسکه با هم سر و کله میزنیم بازی میکنیم)

مامانم دیشب بهم یه کیف داد خیلی ازش خوشم اومد تصمیم گرفتم امروز ازش استفاده کنم صبح وسایلمو ریختم توشو راهی سرکار شدم خیلی خوشحال بودم نه که بعد چند وقت یه تنوعی تو تیپم داده بودم یه بادی تو غب غب انداخته بودم که نگو و نپرس با افتخار راه میرفتم سینه جلو، شکم تو، سر بالا،کیف روی آرنج خرامان خرامان رفتم سمت اداره وقتی رسیدم یه دفعه یادم افتاد ای دل غافل کارت کارت زنیمو یادم رفته از اون یکی کیفم بردارم!! بدون کارت که نمیشه پانچ کرد رفتم پیش رئیسمون گفتم کارتمو جا گذاشتم نامه عدم پانچ برام میزنی؟ کلی عذر و بهانه اورد که نمیشه برو کارتتو بیار...

یه مقدار کار داشتم سریع کارامو انجام دادم (باید یه گزارشی رو میفرستادم مرکز) به راننده زنگ زدم گفتم بیا منو ببر مرکز (مرکز تو راه خونمونه) به راننده گفتم شما این گزارشو ببر مرکز من میرم خونمون کارتمو برمیدارم از اونور میرم اداره شمام خودت برو بعد تحویل گزارش اداره، یهو دیدم دادش در اومد من رانندم وظیفه ندارم گزارش ببرم منو میگی گفتم آقا این چه طرز حرف زدنه این همه ما با شما راه میام یه دفعه هم شما با ما راه بیا من بیام مرکز بعد برم کارتمو بیارم کلی طول میکشه کسر ساعت میخورم گفت نه وظیفه من نیست منو میگی نامردی نکردمو تریپ مدیریتی برداشتم گفتم مسئله ای نیست شما اول منو ببر دم خونمون کارتمو بردارم بعد بریم اداره من پانچ کنم بعد میریم مرکز من به وظیفم عمل کنم! اینو که گفتم سریع جا زد گفت نه خودم میرم مرکز شما برو خونه (آخه تو که جیگرشو نداری رو حرفت وایسای چرا بد قلقی میکنی مثل بچه آدم بگو چشم) خلاصه حسابی ذوق کیف تازه از دماغمون در اومد!!  

بعد از ظهر مامان تماس گرفت گفت با خاله اینا دارن میرن بازار خرید اگه میخوای تو هم بیا منم از خدا خواسته نه که دو روز  حقوق گرفتم پولا داشت تو کیفم میگندید! رفتیم قسمت کیف فروشی تو کوچه امامزاده یحیی تا حالا اون سمتا نرفته بودم تهران دست نخورده باقی مونده بود انقدر کوچه هاش تنگ بود. پر موتور هر چند لحظه یه بار فکر میکردی الانه که موتوریه ببرت هوا!

یه کیف اداری برا سیا، یه کیف پول و یه کیف مجلسی برا خودم خریدم با یه ظرف ژله شبیه گل رز، خریدمون که تموم شد هوا تاریک شده بود زنگ زدم سیا اومد دنبالمون شام رو هم رفتیم خونه مامان اینا، آیسان بر عکس دیشب خیلی دختر خوب و حرف گوش کنی شده بود از بغلم تکون نمیخورد فکر کنم باباش دعواش کرد بود چون یواشکی هی میگفت بابا دهوا (بمیرم براش نمیدوم کی بچه دو سال رو دعوا میکنه که این آقا داداش ما کرده!)

بعد شام باز به علت خستگی من زودی پاشدیم اومدیم خونه و من مثل هر شب نشستم پای بساط (نت) !!  


کامپیوتر مذکر است یا مونث؟

کلیه دانشجویان دختر جنس رایانه را به دلایل زیر مرد اعلام کردند

وقتی به آن عادت می کنیم گمان می کنیم بدون آن قادر به انجام کاری نیستم

با آن که داده های زیادی دارند اما نادانند

قرار است مشکلات را حل کنند اما در بیشتر اوقات معضل اصلی خودشانند

همین که پایبند یکی از آنها شدید متوجه میشوید که اگر صبر کرده بودید مورد بهتری از آن نصیبتان می شد.

 *******************


کلیه دانشجویان پسر به دلایل زیر جنس رایانه را  زن اعلام کردند.

به غیر از خالق آنها کسی از منطق درونی آنها سر در نمی آورد.

کسی از زبان ارتباطی آنها سر در نمی آورد

کوچکترین اشتباهات را در حافظه دراز مدت خود ذخیره می کنند تا بعد ها تلافی کنند

همین که پایبند یکی از آنها شدید باید تمام پول خود را صرف خرید لوازم جانبی آنها بکنید.  

*************

انسان و الاغ

انسان = خواب + خوراک + کار + تفریح
الاغ = خواب + خوراک
پس انسان = الاغ + کار + تفریح
و بنابرین تفریح – انسان = الاغ + کار
بعبارت دیگر انسانی که تفریح ندارد = الاغی که فقط کار می کند!!!!!

سپاس و قدردانی

دیشب پدر شوشو خیلی عجله داشت همش میترسید جا بمونن منم هی اذیتش میکردم نه که دلشوره داشت هی هول مینداختم تو دلش میگفتم هر دفعه ما میخوایم بیام شهرتون دیر میرسیم باید همه ی راهو دنبال اتوبوس بودویم بسکه این پسرتون دل گنده و خونسرده! هی از خاطرات دیر رسیدنمو به ترمینال تعریف میکردمو با سیا هی میخندیم بیچاره آروم و قرار نداشت هی میگفت پاشید بریم ما تو ترمینال میشنیم شمام زود برگردید. انقدر گفت که پاشدیم راه افتادیم نزدیک ۴۵ دقیقه زودتر رسیدیم ترمینال اجازه نداد ما بمونیم گفت شما برید خونتون ما خودمون میریم میگفتم نه باید سوارتو کنیم مطمئن شیم رفتید!! قبول نکرد سیا هم زیاد اهل تعارف نیست گذاشتشونو ما زود برگشتیم. تو ماشین  و تو خونه همش منتظر بودم شوشو یه تشکر خشک و خالی بابت چند روز مهمونداریم ازم بکنه ولی هیچ خبری نبود که نبود با خودم هزارتا فکر و خیال کردم با خودم میگفتم اگه شوشوهای مردم بودن الان یه سینه ریز طلا گردن زنشون مینداختن حالا طلا گرون شده شاید یه گشواره تو گوششون نه خوب یه انگشتر دستشون!! تورو خدا شوشو ما این زبون یه مثقالیشم بخاطره دل چاک چاک ما تکون نمیده یه تشکر کنه!!!  

وقتی رسیدیم خونه جای خالیشونو احساس میکردم یه کم خونه رو جمع کردم نشستم پای بساط خودمون (نت) بعد رفتم یه دوش گرفتم آماده شدم که بخوابم در همین اثنا بود که شوشو ما هم زبون باز کردو شروع کردن به تشکر کردن ما هم اهل شکسته نفسی هی گفتیم نه بابا وظیفمونه کاری نکردم که. بیچاره ها همش خودشون کاراشونو کردن ....  (یکی نیست بهم بگه آخه تو که انقدر متواضعی تشکر به چه دردت میخوره مشنگ) 

امروز باز کلاس شنا داشتیم دیروز صبا گفت منم میام قبل از اینکه برم زنگ زدم اتاقشون نبود که بگم باهام بیاد بریم. رفتم تو استخر دیدم دم آینه ست داره کلاهشو سرش میذاره منو دید ولی راهشو گرفت رفت تو آب منو میگی دهنم باز مونده بود گفتم این که دیروز آشتی کرده بود باز چش شده؟!؟ لباسمو عوض کردم رفتم داخل آب دیدم اصلا انگار نه انگار منو میشناسه هی سعی میکنه بره طرفی که من نباشم... منم دیدم اینطوری رفتار میکنه سمتش نرفتم مشغول کار خودم شدم... 

آخرای این جلسه برای زدن پا دوچرخه مربی بردمون قسمت عمیق میگفت دستونو به دیوار بگیریدو پا بزنید با ترس و لرز چند تا از بچه ها رفتن من همین طوری مونده بودم کپ کرده بودم انقدر جون دوست شده بودم که حد و اندازه نداشت مربی دوستم بود هی میگفت چرا نمیای تو نفر دوم بودی چرا آخر شدی بیا دیگه منو میگی میگفتم خانم ما هنوز جوونیم آرزو داریم (تو دلم تورو خدا تازه مهمونامون رفتن تورو خدا تازه میخوایم دو نفری زندگی کنیم) از من التماس از این خانم مربی اصرار بدو بیا تو آب اشهدمونو خوندیمو . دوازده امام و چهارده معصومه رو اوردیم جلوی چشممونو رفتیم داخل آب. هی بهش میگفتم منو نگاه کن (من باخ) یه موقع از دست نرم اونم نامرد همش حواسش به بقیه بود به من میگفت خوب پا بزن. منو میگی انقدر ترسیده بودم که فراموش کرده بودم اصلا عضوی بنام پا هم در بدن من وجود داره تمام شش دونگ حواسم به دستام بود که خدایی ناکرده از دیواره استخر جدا نشه جوون مرگ شیم و از کنار همسری بودن محروم شیم!! با هر جون کندنی بود خودمو به اونطرف استخر رسوندمو از پله ها اومدم بالا (ای آخیش سالم موندم) رفتیم اون سمت نرسیده بودیم که خانم مربی گفت بدو بیا تو آب تو اصلا پا زدی؟ گفتم آره خانم بخدا یه جاهایش فکر کنم زدم (دروغ گفتم عین سگ) گفت بدو بیا منم رفتم ولی ایندفعه راحتر رفتم یه کم ترسم ریخته بود یه کوچلو هم پا زدم حتما جلسه ی دیگه مدرک نجات غریق بهم میدن با این پا دوچرخه زدنم (ارواح عمه ام).