روزگار یک زن

زن همیشه مورد استعمار چه در خانه چه در محل کار. من یه زن تحصیلکردم که ...

روزگار یک زن

زن همیشه مورد استعمار چه در خانه چه در محل کار. من یه زن تحصیلکردم که ...

مدیر جدید نازل شد

امروز بعد سه ماه بطور ناگهانی یه مدیر قسمت برامون از طرف مرکز فرستادند (این مدت که آقا بالا سر نداشتیم یکی از کارشناسای بخشمون به عنوان سرپرست کارا رو انجام میداد) در عرض 2 روز آقایون در راس تصمیم گرفتن یکی از کارشناسای دیپلمه (دانشجوی کاردانی) که سمتای قبلیش هیچ ربط و رابطه ای با نوع کار مارو نداره به عنوان مدیر انتخاب کنن امروز جلسه معارفشون بود  من که نبودم چون برنامه داشتم سعادت نصیبم نشد تا ببینم چه تعارافات الکی تو این جلسه رد و بدل شده ولی انگار خیلی به همکارا خوش گذشته!

ظهر وقتی پامو تو اداره گذاشتم تمام کارکنان با نیش باز و کنایه نازل شدن مدیر جدیدو بهم تبریک میگفتن و هر کس از دیدگاه خودش در مورد آقا توضیح میداد (بیشتر روی تحصیلاتش زوم کرده بودن) حتی تا قبل از اینکه برم تو اتاقمون  عکسشم نشونم دادن!! (انتقال اطلاعات در حد بی.بی.سی میمونه تو ادارمون)!

خلاصه با مدیر جدید آشنا شدم خیلی خودشو گرفته بود تریپ مدیریتی برداشته بود هی سئوالات مختلف ازمون میپرسید از مشکلاتمون می پرسید بچه هام همه اینکاره کلی مچلش کردنو گذاشتنش سرکار، میخواست یه شب ره صد ساله بره البته طبیعیه اولش که آدم وارد یه محیط جدید کاری میشه هزار و یک ایده و طرح تو سرشه و کلی انگیزه داره ولی بعد یه مدت تمام انگیزشو از دست میده و به بطالت میوفته (شاید فقط تو محیط کار ما اینطوری باشه جاهای دیگه وضع بهتر باشه!! ولی اینجا ایرانه!) 

من وقتی کار نداشته باشیم سر ساعتی که ساعت اداری تموم میشه میام خونه برعکس آقایون اصلا اضافه کار وای نمیستم امروز مثل هر روز گذاشتم اومدم خونه این مدیر جدید نبود که من اومدم میبینم بعد یه ساعت زنگ زده به موبایلم منم جواب ندادم باز زنگ زد سیا گفت جواب نده بذار حساب کار همین روز اول دستش بیاد نباید بعد ساعت اداری زنگ بزنه منم مطیع امر شوهر جواب ندادم (چقد حرف گوش کنم من ن ن ن!)

امشب هم رفتیم به داداش کوچیک سر زدیم گفتیم حوصلش سر نره (مگه جوونای امروزی هم حوصلشون سر میره؟!) دوستاش اومده بودن ملاقاتش بعد اینکه دوستاش رفتن یه کم با هم حرفیدیمو بعد رفت سراغ ف.ی.س.ب.و.ک ما هم خجسته بودیم با آیسان عمهه! انقده شیرین شده بود باز ، نه که چند روزه ندیده بودیمش کلی به منو سیا ذوق کرد بچه، از سر و کلمون بالا میرفت تازه سراغ بابا سیا رو هم ازم گرفت نشسته بودیم داشتیم به کمپوتای داداشی دستبرد میزدیم مثل آدم بزرگا که بحث و با حال و احوال شروع میکنن رو کرد به من میگه: عمه. بابا . سیا . رفت (بصورت منقطعه و کلمه کلمه میگه نمیتونه جمله بگه) منو مامانو میگی ریسه رفتیم براش انقد ما بهش ذوق کردیم اونم مثل عمش بی جنبه هی چند وقت یه دفعه راه میرفتو جملشو تکرار میکرد...

سر ساعت 10 میخواستیم بیام خونمون آیسان جون نمیذاشتن عمو سیا هم هی مراعات بچه رو میکرد بالاخره با صد تا من بمیرم تو بمیری میخوام فردا بریم سرکار، عمو منو میذاره میره، منم باید برم راضیش کردیمو برگشتیم خونمون.

ملاقات داداشی البته بعد دو روز

امروز غروب سیا غافل گیرم کرد زنگ زد گفت میخوای بیام دنبالت با هم بریم خونه منو میگی ندید بدید کلی ذوق فرمودم گفتم بیا بیا (امروز مثل بچه آدم اومدیم خونه شوشومون قبول زحمت فرمودن و راشونو دور کردنو مارو هم برداشتن اوردن خونه) دیشبم  چون من حالو حوصله نداشتم تمام ظرفایی رو که از صبح کثیف کرده بودیمو شست (باید خوند: آفتاب از کدوم طرف دراومده مهربون شدی؟) کلی ذوق فرمودمو قربون صدقه آقا رفتم بخاطره این حرکت زیبای مردونشون! سر راه یه بربری هم خرید دیگه بزمون کامل شد اومدیم یه نون پنیر گردو مشدی زدیم به بدونو آماده شدیم که بالاخره بعد دو روز بریم ببینیم داداشی با خودش چیکار کرده! رفتیم شهروند انواع و اقسام کمپوتارو برا داداشی برداشتم آخه یکی از آرزوهای بچگیش این بود که مریض بشه براش کمپوت بیارن که خدا رو شکر تا حالا به آرزوش نرسیده بود! امروز خواستم خواهری رو در حقش تموم کنم هر مدل کمپوت تو فروشگاه بود براش خریدمو رفتیم دیدنش (امروز ظهر مرخص شده اوردنش خونه)، بچه رنگ به چهره نداشت مثل گچ سفید شده بود (نه که داداشی سبزست گچ بودنش خیلی به چشم میزد) سریع براش یه کمپوت گیلاس باز کردم البته نصف بیشترشو خودمو سیاجون خوردیم به زور دادم خورد یه ذره بهتر شده و جون گرفت و شروع کرد به تعریف! 

یه دروغ بزرگ بهمون گفته اندازه برج میلاد (نماد شهرمون) بچه ام نه که خیلی خجالتیه (به آبجیش رفته!) به ما گفته بود میخوام پولیپ بینی عمل کنم 5شنبه ای با مامان رفتن بیمارستان بعد از ظهر عملش تموم میشه میارنش بخش مامانم می بینه هیچ اثر و آثاری تو صورت داداشی نیست با خودش گفت خوب شاید بخیه ایناشو از تو زدن هی به داداشم میگفته چقد دماغتو خوب عمل کردن... حالا داداشی تازه بهوش اومده بوده و اصلا حالو حوصله نداشته میگه من هی به مامان گفتم مامان دماغم نیست یه جای دیگمه سه نکن (نمیخواسته هم اتاقیاش بفهمن که مامان در جریان عمل داداشی نیست...) باز مامانم میگفت ولی خیلی خوب دماغتو عمل کردن هیچی پیدا نیست... بعد گذشت یه ساعت مامانم میفهمه داداشی فتق عمل کرده نه دماغ (از حجب و حیا به ما گفت پولیپ، ما هم زود باور فکر کردیم تو سربازی پولیپ و زیبایی هم عمل میکنن) خلاصه کلی مارو مچل خودش کرده یه ذره بچه! 

امشب هی میگفتو میخندیدم میگفت مامان ول کن نبوده هی میگفته دماغتو چه خوب عمل کردن انگار تا حالا دماغ عمل کرده ندید حالا خوبه دو تا از بچه هاش شصدماغشونو عمل کردن (منو داداش بزرگ رو میگه، خدایی دماغ داداش کوچیک، کوچیک و قشنگ نیاز به عمل نداره) 

بهش میگم خدایی مریض بودی یا بهونه جور کردی مرخصی بگیری!؟ میخنده میگه نه به خدا رفتم برا پولیپ گفت نداری ولی فتق داری منم عمل کردم!!

یه مقدار به داداشی رسیدمو سیاجون زحمت کشیدن بردنش درمونگاه پانسمانشو عوض کردن و بعدش اومدیم خونمون ن ن ن ن ن ن!!  

قانونمندی و تعهد در حد بوندسلیگا

دیشب رفتیم بیمارستان دیدن داداش کوچیکه ببینیم چه بلایی سر خودش اورده تا به این بهونه چند وقت از خدمت مقدس فرار کنه! حدود ساعت 7 شب رسیدیم بیمارستان، هر کاری کردیم نگهبانهای شریف و وظیفه دان اجازه ندادن بریم تو بخش داداشی رو ببینیم یه ساعت تو لابی نشستیم تا مامان اومد پائین، دیدم حواس نگهبان نیست از قسمت آقایون (آخه ورودی خانما و آقایون جدا بود نه که بیمارستان سپاهه برادران سپاهی هم حساس! همه عشق به آیه شریف سوره نساء رو دارن _مردا تا 4تا زن میتونن بگیرن_  بیمارستاناشون، شهرکهای مسکونیشون، پادگاناشون همه و همه جاشون قانونهای خاص خودشو داره) سرمو انداختم پائینو رفتم تو  یهو دیدم نگهبان داد میزنه خانم خانم منو میگی انگار نه انگار سرمو  انداخت بودم پائینو میرفتم دم آسانسور 3 تا نگهبان مرد و یه نگهبان زن گیرم انداختن گفتن نمیتونید برید تو بخش هر چی گفتم بابا سه ساعت از اتاق عمل اومده هنوز هیچ کس لباس تنش نکرده بذار حداقل برم سفارششو کنم (سبیل پرستارو چرب کنم) نذاشتن برم انگار دزد گرفته بودن 4 تائی اسکورتم کردن از بیمارستان انداختنم بیرون، نگهبان مرده میگفت مگه شما خانم نیستی چرا هر چی میگم خانم، خانم جواب نمیدی ! چون از قسمت آقایون رد شدی دیگه به هیچ عنوان اگه بخش هم اجازه بده ما نمیذاریم برید!!(مرده بودم از خنده نمیتونستم جواب نگهبان رو بدم بگم مگه آقا قتل کردم برادران سپاهی که نبودن معبر خالی بود اسلام که در خطر نیوفتاد!!) سیا کلی بهم خندید هی مسخرم میکرد منم عصبانی!! تمام مدت تو راه حرص میخوردم آخه چه مردممان شریفی ما داریم چقدر وظیفه شناس هستند، چقدر قانونمند هستند، چقد گلن چقد سنبلن...!! مامان از بیمارستان بردیم خونشون و شام رو اونجا خردیمو اومدیم خونمون.

امروز صبح داشتیم صبحونه میخوردیم سیا گفت بعد از ظهر بریم ملاقات داداشت زنگ زدم به مامان اینا گفتم برا ساعت یک آماده باشید میام دنبالتون که به وقت ملاقات که 2 هست برسیم تا نگهبانای قانونمدار شرمندمون نکن، سیا ساعت 11:30 رفت نون بگیره برا ناهار همون که رفت که رفت تا ساعت یک اومد، میگم : کجا بودی؟ میگه: رفتم شیشه جلوی ماشینو عوض کردم (آخه شیشه جلو عروس نوک مدادیش همون موقعه که خریده بود ترک داشت) تعمیرکاره گفته: تا 3-4 ساعت نباید ماشینو تکون داد و تا چند روز نشورش تا خوب بچسبه، منو میگی دهنم چسبید کف اتاق! آخه پسر خوب الان وقت اینکار بود مگه نمیخواستیم بریم ملاقات؟! (آخه سیا این اولویت بندی کاراتو کجای دلم بذارم) هیچی دیگه اینطوری شد که امروزم نتوستیم بریم ملاقات داداشی!! خونه نشین شدیم.



 

دولت

امروز با صدای دو تا از خانمای همسایه از خواب بیدار شدم تو راهرو داشتن هوار هوار میکردن حالا چیکار کنیم؟؟ مرد هم تو ساختمون نیست؟؟ منو میگی فوری سقف اتاقو نگاه کردم، (آخه دیشب خواب دیدم سقف خونمون نم داده اومده پائین، خونمون خرابه شده هر چی به همسایه بالایمون میگیم خونتون به خونمون نم داده بیان ببینید زیر بار نمیرنو نمیان ببینن، منو داداش بزرگم بودیم که داداشم با مرد همسایه گلاویز شد، من رفتم خونشون التماس کردم بیان ببینید چی به سر خونمون اوردید اونام انگار نه انگار داد و بیداد میکردنو زیر بار نمیرفتن که نم خونه اونا خونه مارو خراب کرده...) خدارو شکر سقف سالم بود خوابی بیش نبود. 

خانمای همسایه تصمیم گرفتن برن ال ام بی هاشونو از پشت بوم جم کنن آخه امروز مامورین خدمتگزار دولت شریف مردمی تشریف فرما شدن برای بار دوم تو محل ما برای جم کردن لوازم لهو و لعب (م.ا.ه.و.ا.ر.ه) منم زنگ زدم سیا گفتم منم برم مال خودمونو باز کنم گفت برو، کورمال کورمال رفتم پشت بوم تا یک عدد ال ام بی غصبی مونو بردارم بیارم (آخه اون دفع مال مارو بردن و دیش مبارکمونو خم کردن، چون ما هم نه وقتش و نه بوجشو داشتیم بریم بخریم یه دونه که رو زمین افتاده بودو دودر کردیم و دیشو صاف کردیم استفاده فرمودیم البته  فقط در اندازه اینکه شبکهای ایرانو داشته باشیم بکارمون اومد (کار حرام - دیدن م.ا.ه.و.ا.ر.ه-  با مال حرام - ال ام بی دودره ای- چه شود؟!)

مامورین خدمتگزار  اول زنگ خونه مارو زدن خواستم اف اف رو بردارم چهارتا خوشگل خوشگل نثارشون کنم  یا بردارم بگم ما خونه نیستیم تا دماغشون بسوزه ولی ترسیدم خودمو زدم به نشنیدن چند تا زنگ واحدای دیگه رو زدن اونام باز نکردن در نتیجه مامورین خدمتگزار دست از پا درازتر رفتن سراغ ساختمون بعدی (فکر کردن دوباره ما گول میخوریم درو براشون باز میکنیم که دوباره تشریف اوردن!)

داداش کوچیکه از وقتی سرباز شده همه اش تو راه بیمارستان هر روز یه چیزیش میشه امروز رفت پولیپ بینی عمل کنه (نمیدونستم داداشی انقدر نون به نرخ روز خور شده! داره حسابی از امکانات دولت استفاده میکنه یا به این بهانه ها داره از خدمت مقدس سربازی جیم فنگ میشه!) الان قراره با سیا بریم ملاقاتش تا ببینیم چی به سر خودش اورده!!

سیر تکامل مرد سالاری از عهد بوق الی الابد

حوالی سال ۱۲۳۰ ه.ش:

مرد: دختره‌ء خیر ندیده! من تا نکشمت راحت نمیشم! اصلا” اگه نکشمت خودم کشته میشم!

زن: آقا ، حالا یه غلطی کرد! شما بگذر. نامحرم که تو خونه مون نبوده. حالا این بنده خدا یه بار بلند خندیده!

مرد: بلند خندیده؟! این اگه الان جلوشو نگیرم لابد پس فردا میخواد بره بقالی ماست بخره! همش تقصیر توئه که درست تربیتش نکردی. نخیر نمیشه. باید بکشمش!

(بالاخره با صحبتهای زن ، مرد خونه از خر شیطون پیاده می‌شه و دختر گناهکارشو می‌بخشه!)

زن: آقا خدا سایهء شما رو هیچوقت از سر ما کم نکنه.


نیم قرن بعد ، سال ۱۲۸۰:

مرد: واسه من می‌خوای بری مدرسه درس بخونی؟! می‌کشمت تا برات درس عبرت بشه!

یه بار که مردی دیگه جرات نمی‌کنی از این حرفا بزنی! تو غلط کردی! تقصیر من بود که گذاشتم این ضعیفه بهت قرآن خوندن یاد بده! حالا چی؟

زن: آقا ، آروم باشین. یه وقت قلبتون خدای نکرده می‌گیره‌ها! شکر خورد. دیگه از این شکرها نمی‌خوره. قول میده!

مرد (با نعره حمله می‌کنه طرف دخترش): من باید بکشمت! تا نکشمت آروم نمیشم! خودت بیای خودتو تسلیم کنی بدون درد می‌کشمت!

زن: وای آقا تو رو خدا از خونش بگذرین. منو به جای اون بکشین!

(بالاخره با صحبتهای زن ، مرد خونه از خر شیطون پیاده می‌شه و دختر گناهکارشو می‌بخشه!)

زن: خدا شما رو تا ابد واسهء ما نگه داره.


یک قرن بعد از اولین رویداد ، سال ۱۳۳۰:

مرد (بعد از گرفتن کمی زهر چشم و شکستن چند تا کاسه کوزه!): چی؟! دانشسرا؟! (همون دانشگاه خودمون). دخترهء چشم سفید حالا می‌خوای بری دانشسرا؟! می‌خوای سر منو زیر ننگ کنی؟ مردم از فردا نمیگن آقا رضا غیرتت کو؟! فاسد شدی برا من؟ شیکمتو سورفه (سفره) می‌کنم!

زن: آقا ، تو رو خدا خودتونو کنترل کنین. خدای نکرده یه وخ (وقت) سکته می‌کنین!

مرد: چی میگی ززززززن؟! من اگه اینو امشب نکشم دیگه فردا نمی‌تونم جلوی این فسادو بگیرم! یه دانشسرایی نشونت بدم که خودت کیف کنی!

(بالاخره با صحبتهای زن ، مرد خونه از خر شیطون پیاده می‌شه و دختر گناهکارشو می بخشه!)

زن: آقا الهی صد سال سایه تون بالای سر ما باشه..


حوالی سال ۱۳۶۰:

فریاد مرد خونه تا هفت خونه اونطرف تر میرسه که: بله؟! میخواد بره سر کار؟! یعنی من دیگه انقدر بی غیرت و بدبخت شدم که دخترم بره سر کار و پول بیاره تو خونه؟! پس من اینجا هویجم؟! مگه اینکه برای این بی آبرویی از روی نعش من رد بشی!

زن: حالا تو عصبانی نشو. این بچه س نمیفهمه. دوستاش یادش دادن این حرفا رو! چند روز دیگه یادش میره. ببخشش. خدا تو رو برای ما حفظ کنه.


همین چند سال پیش ، سال ۱۳۸۰:

مرد: کجا؟! می‌خوای با تکپوش (از این مانتو خیلی آستین کوتاها که نیم متر هم پارچه نبردن و مثل جلیقه نجات پستی بلندی پیدا می‌کنن!) و شلوارک (از این شلوار خیلی برموداها!) بری بیرون؟! می‌کشمت! من ، تو رو ، می‌کشم!

زن: ای آقا ، خودتو ناراحت نکن بابا. الان دیگه همه همینطورین! (شما بخونید اکثرا”)

مرد: من اینطوری نیستم! این امروز که اینجوری باشه لابد فردا میخواد نوبل صلح هم از دست اجنبی بگیره! دختر ، لااقل یه کم اون شلوارو پائین‌تر بکش که زانوتو بپوشونه! نه ، نه ، نمی‌خواد! بدتر شد! همون بالا ببندیش بهتره!

زن: مرد خدا عمرت بده که درکش کردی!


چند سال بعد ، سال ۱۳۹۰:

مرد: آخه خانم این چه وضعیه؟ روزی که اومدی خواستگاری گفتم نمیخوام زنم این ریختی لباس بپوشه ، گفتی دورهء این امل بازیها تموم شده ، گفتم چشم! تمام خونه و املاکم رو هم که برای مهریه به نامت کردم. حق طلاق رو هم که ازم گرفتی. حالا میگی بشینم توی خونه بچه داری کنم؟!

زن: عزیزم مگه چه اشکالی داره؟ مگه تو ماهی چقدر حقوق میگیری؟ تمام حقوقت هم که برای کرایه تاکسی و خرج ناهارت و مهدکودک بچه و بنزین و جریمهء ماشین میره! حالا اگه بشینی توی خونه و از بچه نگهداری کنی هم خرجمون کم میشه هم بچه عقده ای نمیشه! آفرین عزیزم. من دارم با دوستام میرم باشگاه بولینگ! خدا سایه ت رو فعلا” رو سر ما نگه داره!


چند سال بعد ، سال ۱۴۰۰:

دختر: چی؟! چی گفتی؟! دارم بهت میگم ، ماشین بی ماشین! همین که گفتم. من با الکسقرار دارم ماشینم می‌خوام. می‌خوای بری بیرون پیاده برو!

زن: دخترم ، حالا بابات یه غلطی کرد! تو اعصاب خودتو خراب نکن. لاک ناخنت می‌پره! آروم باش عزیزم. رنگ موهات یه وقت کدر می‌شه! اوه مامی ، باباتم قول می‌ده دیگه از این حرفا نزنه!

(بالاخره با صحبتهای زن ، دختر خونه از خر شیطون پیاده می‌شه و بابای گناهکارشو می‌بخشه!)

زن: عزیزم خدا نگهت داره که باباتو بخشیدی!


دو قرن بعد از اولین رویداد ، سال ۱۴۳۰:

زن: عزیزم تو که انقدر فسیل نبودی! مثلا” بین دوستات به روشن فکری و عدالت معروفی. آخه چه اشکالی داره؟ اینهمه سال ما زنها بچه دار شدیم و به دنیا آوردیمشون ، حالا با این علم جدید و تکنولوژی پیشرفته چند وقتی هم شما مردها از این کارا بکنین! اصلا” مگه نمی گفتی جد بزرگت همیشه می گفته: چه مردی بود کز زنی کم بود؟

مرد: پس لااقل بذار بیمارستان و جنس و اسم بچه رو خودم انتخاب کنم!

زن: دیگه پررو نشو هر چی هیچی بهت نمیگم!

نه ماه بعد وقتی مرد بچه بغل از بیمارستان به خونه میاد زن با عشوه میگه: مرد من ، یعنی سایهء تو تا به دنیا آوردن چند تا بچهء دیگه بالای سر ماست؟


آینده ای نه چندان دور ، سال ۱۴۵۰:

چند تا مرد دور همدیگه نشستن و در حالی که سبزی پاک میکنن آهسته و در گوشی مشغول بحث هستن: آره… میگن هدف این جنبش بازگردوندن حق و حقوق ضایع شدهء مردهاست!

- حق با جمشیده… ببینین این زنها چقدر از ما سوء استفاده میکنن! تا وقتی خونهء بابامون هستیم که باید آشپزی و بچه داری و خیاطی یاد بگیریم و توسری بخوریم! بعدشم بدون مشورت با ما زنمون میدن و زنمون هم استثمارمون میکنه!

- خدا کنه این حرکت به یه جایی برسه. میگن وکیل اون مرده که زیر کتکهای زنش جون داده به رای دادگاه که زنه رو تبرئه کرده اعتراض کرده! دمش گرم.

- آره… خب داشتم می گفتم… اسم این جنبش سیبیلیسمه و اعلامیه هاش هر شب ……..

در این هنگام به علت ورود خانم یکی از مردها ، بحث به زیاد بودن خاک و علف هرزه قاطی سبزی ها کشیده میشه!

زن: زود باشین تمومش کنین دیگه! چقدر فس میزنین! اوی ، درست تمیز کن! من نمیدونم این سایهء لعنتی شما تا کی میخواد روی زندگی ما بمونه؟!


حوالی سال ۱۵۳۰ ه.ش:

رادیوی سراسری ، موج تله پاتی (صدای یه خانم): با اعلام ساعت نه شب شما خانمهای عزیز را در جریان آخرین اخبار دنیا قرار میدهم. به گزارش خبرگزاری بانوپرس ، دقایقی قبل سایهء آخرین نمونهء بازمانده از جنس مرد از روی کرهء زمین محو شد! پس از پایان عمر این موجود از گونهء مردها ، از این پس نام و تصویر این مخلوقات را فقط در وب پیج های تاریخی و باستان شناسی می توانید رویت نمایید. ساعت نه و پانزده دقیقه با خبرهای جدیدی در خدمت شما بانوان محترم خواهم بود. دینگ دینگ! 

کت هوار تومنی

امروز صبح تو اداره اتفاق خاصی رخ نداد فقط یکی از همکارا که با هزار زحمت (حدودا یساله) انتقالی گرفت بود رفته بود یزد تصمیم گرفته برگرده تهران حالا به چه دلیل باید ببینم وقتی برگشت خودش چی میگه، هر کدوم از همکارا که علت پشیمونیشو یه چیز عنوان میکنن و این بنده خدارو کلی مورد شماتت قرار دادن که بی عقله! چرا بدون تحقیق رفت؟ (حالا یساله بند خدا در تکاپو و جستجو بودا) چرا بچه بازی در میاره حالا که رفت نباید دیگه برگرده  و کلی حرف مفت دیگه پشت سرش میگفتن!!

بعد از ظهر سیا اومد دنبالم اومدیم خونه (چه حالی میده شوشو بیاد پشت در اداره منتظرت بمونه تو هم بعد دو ساعت خداحافظی با همکارا با یه لبخند بیای بشینی تو ماشینو سرو ته قضیه رو بهم بیاری) قرار بود امروز با هم بریم بیرون.

سریع آماده شدم تا زودتر برگردیم، رفتیم شهروند آرژانتین سیا تصمیم داشت یه کت تک بخره درست نزدیک به 3 ساعت ما تو قسمت پوشاک بودیم به جرات میتونم بگم همه ی کتای اونجارو یه تن زد انقدر بالا و پائین کرد تا بالاخره یکی رو پسندید ولی چه پسندیدنی دو برابر و نیم بیشتر از اون قیمتی که قصد خرید داشتیم خرید فرمودن (یه کت هوار تومنی) با خرید این کت هوار تومنی تا مدتها سوژه خنده داد دستم...

تو راه برگشت تمام مدت این کت آقا شد اسباب خنده و مسخره بازی من انقده خندیم روده بر شده بودیم مثلا مغازه هارو نشون میدادم میگفتم اینجام چیزای گرون دارها! بعد میگن خانما ولخرج هستند (من که جیگر خرج کردن ندارم هی میگفتم سیا خوب جیگر داری چه جوری دلت اومد) بیچاره میگفت میخوای برگردیم پسش بدیم خدایی خیلی خوش گذشت ما که به جزء یه ظرف غذا چیزی گیرمون نیومد ولی کلی سر حال اومدیم خدایا این شادیهارو  از ما نگیر هر چند فقط آقا خرید کرده باشه!

سیر تاریخی مهریه!!

عصر شکار: 20 کیلو گوشت دایناسور، 40 کیلو گوشت اژدها.

نتیجه: دایناسورها منقرض شدند.

 

عصر کشاورزی: 24 دست تبر سنگی، 24 دست تیغه و داس جنگی.

نتیجه: افزایش قتل به دلیل دم دست بودن داس برای خانوم ها.

 

عصر فلز: 70 ورقه مسی، 50 تا خنجر مفرغی و سرگرز آهنی.

نتیجه: افزایش شکستگی سر مردان به دلیل تماس با گرز آهنی.

 

عصر بخار: 30 هزارتومان و بخار کردن آب حوض خانه عروس خانوم.

نتیجه: کمبود آب و جیره بندی شدن آب.

 

عصر صنعت: 1 میلیون پول، 14 سکه طلا، یک اتومبیل و هرچی که با ص شروع میشد.

نتیجه: بنا به درخواست آقایان تولید ژیان آغاز شد.

 

عصر کامپیوتر: هم وزن عروس خانم سکه طلا!!!

نتیجه: هرچی عروس خانوم مانکن تر باشد بهتر است.

 

نتیجه گیری کلی: بابا بگو نمیخوایم دختر شوهر بدم دیگه... این کارها یعنی چی؟؟


عامل اصلی انقراض دایناسور ها ==> عروس ها

عامل اصلی کشته شدن مردها ==> عروس ها

عامل اصلی ناقص شدن مردها ==> عروس ها

عامل اصلی کمبود آب در تابستان ها ==> عروس ها

عامل اصلی افزایش ماشین های فرسوده در سطح شهر ==> عروس ها

عامل اصلی افزایش چاقی و افزایش بیماری ها ==> عروس ها


The Dowry, by Muhammad az-Zuwawi at Tarhuni