روزگار یک زن

زن همیشه مورد استعمار چه در خانه چه در محل کار. من یه زن تحصیلکردم که ...

روزگار یک زن

زن همیشه مورد استعمار چه در خانه چه در محل کار. من یه زن تحصیلکردم که ...

ملاقات داداشی البته بعد دو روز

امروز غروب سیا غافل گیرم کرد زنگ زد گفت میخوای بیام دنبالت با هم بریم خونه منو میگی ندید بدید کلی ذوق فرمودم گفتم بیا بیا (امروز مثل بچه آدم اومدیم خونه شوشومون قبول زحمت فرمودن و راشونو دور کردنو مارو هم برداشتن اوردن خونه) دیشبم  چون من حالو حوصله نداشتم تمام ظرفایی رو که از صبح کثیف کرده بودیمو شست (باید خوند: آفتاب از کدوم طرف دراومده مهربون شدی؟) کلی ذوق فرمودمو قربون صدقه آقا رفتم بخاطره این حرکت زیبای مردونشون! سر راه یه بربری هم خرید دیگه بزمون کامل شد اومدیم یه نون پنیر گردو مشدی زدیم به بدونو آماده شدیم که بالاخره بعد دو روز بریم ببینیم داداشی با خودش چیکار کرده! رفتیم شهروند انواع و اقسام کمپوتارو برا داداشی برداشتم آخه یکی از آرزوهای بچگیش این بود که مریض بشه براش کمپوت بیارن که خدا رو شکر تا حالا به آرزوش نرسیده بود! امروز خواستم خواهری رو در حقش تموم کنم هر مدل کمپوت تو فروشگاه بود براش خریدمو رفتیم دیدنش (امروز ظهر مرخص شده اوردنش خونه)، بچه رنگ به چهره نداشت مثل گچ سفید شده بود (نه که داداشی سبزست گچ بودنش خیلی به چشم میزد) سریع براش یه کمپوت گیلاس باز کردم البته نصف بیشترشو خودمو سیاجون خوردیم به زور دادم خورد یه ذره بهتر شده و جون گرفت و شروع کرد به تعریف! 

یه دروغ بزرگ بهمون گفته اندازه برج میلاد (نماد شهرمون) بچه ام نه که خیلی خجالتیه (به آبجیش رفته!) به ما گفته بود میخوام پولیپ بینی عمل کنم 5شنبه ای با مامان رفتن بیمارستان بعد از ظهر عملش تموم میشه میارنش بخش مامانم می بینه هیچ اثر و آثاری تو صورت داداشی نیست با خودش گفت خوب شاید بخیه ایناشو از تو زدن هی به داداشم میگفته چقد دماغتو خوب عمل کردن... حالا داداشی تازه بهوش اومده بوده و اصلا حالو حوصله نداشته میگه من هی به مامان گفتم مامان دماغم نیست یه جای دیگمه سه نکن (نمیخواسته هم اتاقیاش بفهمن که مامان در جریان عمل داداشی نیست...) باز مامانم میگفت ولی خیلی خوب دماغتو عمل کردن هیچی پیدا نیست... بعد گذشت یه ساعت مامانم میفهمه داداشی فتق عمل کرده نه دماغ (از حجب و حیا به ما گفت پولیپ، ما هم زود باور فکر کردیم تو سربازی پولیپ و زیبایی هم عمل میکنن) خلاصه کلی مارو مچل خودش کرده یه ذره بچه! 

امشب هی میگفتو میخندیدم میگفت مامان ول کن نبوده هی میگفته دماغتو چه خوب عمل کردن انگار تا حالا دماغ عمل کرده ندید حالا خوبه دو تا از بچه هاش شصدماغشونو عمل کردن (منو داداش بزرگ رو میگه، خدایی دماغ داداش کوچیک، کوچیک و قشنگ نیاز به عمل نداره) 

بهش میگم خدایی مریض بودی یا بهونه جور کردی مرخصی بگیری!؟ میخنده میگه نه به خدا رفتم برا پولیپ گفت نداری ولی فتق داری منم عمل کردم!!

یه مقدار به داداشی رسیدمو سیاجون زحمت کشیدن بردنش درمونگاه پانسمانشو عوض کردن و بعدش اومدیم خونمون ن ن ن ن ن ن!!  

نظرات 2 + ارسال نظر
آرزو شنبه 17 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:29 ب.ظ http://www.arezui.blogfa.com

وای عجب مامان باحالی دارین
این حجبو حیاش منو کشته
تو هم یه مقدار کمپوت میل کن

بس که مامانم ساده است
منم کشته نمیدونم چجوری میخواد تو این جامعه زندگی کنه
خووووووووووو من گیلاس خیلی دوست میدارم

[ بدون نام ] یکشنبه 18 دی‌ماه سال 1390 ساعت 01:35 ق.ظ http://rezaei307.blogsky.com

سلام آبجی
قربون اون داداش سیام شم
که چقدر بامرامه .....اسیر مرامشم بخدا
جهان پهلون تختی شماره 2
آبجی منم آپم
لطفا سر بزنید

سلام
خدا نکنه
مگه نمیدونی سیا، ممد تختی ایناست!
حتما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد