روزگار یک زن

زن همیشه مورد استعمار چه در خانه چه در محل کار. من یه زن تحصیلکردم که ...

روزگار یک زن

زن همیشه مورد استعمار چه در خانه چه در محل کار. من یه زن تحصیلکردم که ...

مدیر جدید نازل شد

امروز بعد سه ماه بطور ناگهانی یه مدیر قسمت برامون از طرف مرکز فرستادند (این مدت که آقا بالا سر نداشتیم یکی از کارشناسای بخشمون به عنوان سرپرست کارا رو انجام میداد) در عرض 2 روز آقایون در راس تصمیم گرفتن یکی از کارشناسای دیپلمه (دانشجوی کاردانی) که سمتای قبلیش هیچ ربط و رابطه ای با نوع کار مارو نداره به عنوان مدیر انتخاب کنن امروز جلسه معارفشون بود  من که نبودم چون برنامه داشتم سعادت نصیبم نشد تا ببینم چه تعارافات الکی تو این جلسه رد و بدل شده ولی انگار خیلی به همکارا خوش گذشته!

ظهر وقتی پامو تو اداره گذاشتم تمام کارکنان با نیش باز و کنایه نازل شدن مدیر جدیدو بهم تبریک میگفتن و هر کس از دیدگاه خودش در مورد آقا توضیح میداد (بیشتر روی تحصیلاتش زوم کرده بودن) حتی تا قبل از اینکه برم تو اتاقمون  عکسشم نشونم دادن!! (انتقال اطلاعات در حد بی.بی.سی میمونه تو ادارمون)!

خلاصه با مدیر جدید آشنا شدم خیلی خودشو گرفته بود تریپ مدیریتی برداشته بود هی سئوالات مختلف ازمون میپرسید از مشکلاتمون می پرسید بچه هام همه اینکاره کلی مچلش کردنو گذاشتنش سرکار، میخواست یه شب ره صد ساله بره البته طبیعیه اولش که آدم وارد یه محیط جدید کاری میشه هزار و یک ایده و طرح تو سرشه و کلی انگیزه داره ولی بعد یه مدت تمام انگیزشو از دست میده و به بطالت میوفته (شاید فقط تو محیط کار ما اینطوری باشه جاهای دیگه وضع بهتر باشه!! ولی اینجا ایرانه!) 

من وقتی کار نداشته باشیم سر ساعتی که ساعت اداری تموم میشه میام خونه برعکس آقایون اصلا اضافه کار وای نمیستم امروز مثل هر روز گذاشتم اومدم خونه این مدیر جدید نبود که من اومدم میبینم بعد یه ساعت زنگ زده به موبایلم منم جواب ندادم باز زنگ زد سیا گفت جواب نده بذار حساب کار همین روز اول دستش بیاد نباید بعد ساعت اداری زنگ بزنه منم مطیع امر شوهر جواب ندادم (چقد حرف گوش کنم من ن ن ن!)

امشب هم رفتیم به داداش کوچیک سر زدیم گفتیم حوصلش سر نره (مگه جوونای امروزی هم حوصلشون سر میره؟!) دوستاش اومده بودن ملاقاتش بعد اینکه دوستاش رفتن یه کم با هم حرفیدیمو بعد رفت سراغ ف.ی.س.ب.و.ک ما هم خجسته بودیم با آیسان عمهه! انقده شیرین شده بود باز ، نه که چند روزه ندیده بودیمش کلی به منو سیا ذوق کرد بچه، از سر و کلمون بالا میرفت تازه سراغ بابا سیا رو هم ازم گرفت نشسته بودیم داشتیم به کمپوتای داداشی دستبرد میزدیم مثل آدم بزرگا که بحث و با حال و احوال شروع میکنن رو کرد به من میگه: عمه. بابا . سیا . رفت (بصورت منقطعه و کلمه کلمه میگه نمیتونه جمله بگه) منو مامانو میگی ریسه رفتیم براش انقد ما بهش ذوق کردیم اونم مثل عمش بی جنبه هی چند وقت یه دفعه راه میرفتو جملشو تکرار میکرد...

سر ساعت 10 میخواستیم بیام خونمون آیسان جون نمیذاشتن عمو سیا هم هی مراعات بچه رو میکرد بالاخره با صد تا من بمیرم تو بمیری میخوام فردا بریم سرکار، عمو منو میذاره میره، منم باید برم راضیش کردیمو برگشتیم خونمون.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد