روزگار یک زن

زن همیشه مورد استعمار چه در خانه چه در محل کار. من یه زن تحصیلکردم که ...

روزگار یک زن

زن همیشه مورد استعمار چه در خانه چه در محل کار. من یه زن تحصیلکردم که ...

توان سیا

از وقتی رفت قسمت اداری کار و مسئولیتش خیلی زیاد شده سالای قبل خیلی راحت بود هفته ایی سه چهار روز بیشتر نمیرفت سرکار اونم صبح تا ظهر ولی دو ساله که شش روز هفته میره گاهی هم تا آخر شب توی ادارست (خوووو حوصله من سر میره تک و تنها باید سماق میک بزنم تا آقا سیا تشریفشونو بیارن ، اونم چی خسته و کوفته...)

باز امروزم از اون روزاست که قراره خیلی دیر از سرکار بیاد ، حوصلم سر رفته نمیدونم باید چیکار کنم تنبلی هم اجازه هیچگونه حرکتی رو بهم نمیده کلی کار دارم (کار خونه، پختن شام، برم خونه مامان اینا با اونا برم بدرقه عموم اینا آخه امشب میخوان برن مکه ولی اصلا حس و حالش نیست حتی پاشم برم تلفن رو بیارم حداقل یه زنگ بزنم) آخرشم والا...

از شنبه همش داریم دوندگی میکنیم صبح که از خونه میریم بیرون ساعت 12 شب خونمونیم اصلا استراحت درست و حسابی نداشتیم باز وضع من بهتره بیچاره سیا از جمعه درگیره، تازه وقتی میریم بیرون اون باید رانندگی کنه (که اعصاب فولادی میخواد رانندگی کردن تو خیابونای تهرون) باز من امروز خونم ولی سیا چی معلوم نیست تا ساعت چند شب باید سرکار باشه چند دقیقه پیش که بهش زنگ زدم گفت هنوز وقت نکرده ناهار بخوره (مادرت برات بمیره مادر) بعضی وقتا دلم براش میسوزه همش بهش میگم تو چه جوری روپایی اگه من بودم سریع از پا درمیومدم...

پ.ن: ماشاا... یادم رفت بگم خدا قوت ایشاا... که همیشه رو پا باشی و موفق آقا سیا



روز آزمون

صبح جمعه به زور از خواب بیدارش کردم ساعت 6:30 بود باید ساعت 7:30 اونجا باشه وسایلشو جمع کردمو با سلام و صلوات راهی جلسه امتحانش کردم ... ته دلم شور میزد میگفتم نکنه نرسه نکنه پشیمون شه نره، نکنه هیچی بلد نباشه و کلی نکنه های دیگه تمام ذهنومو مشغول کرده بود اصلا نفهمیده بودم کی خوابم برده حدودای ساعت یازده و نیم با صدای زنگ تلفن سیا بیدار شدم گفت داره میاد خونه! هر چی بهش گفتم نیا بمون همونجا مگه بعدازظهر باز امتحان نداری تنبل میشا نمیتونی بری گفت نه ناهارو بذار که اومدم...

بعد چند دقیقه دیدم آفا پشته دره (فاصله خونمون تا حوزه امتحانی کمه کمش یه ساعت یه ساعت و نیم راهه!) وقتی قیافشو دیدم فهمیدم امیدی نیست میگفت اگه میخوندم میتونستم جواب بدم سئوالاش خوب بود ولی نتونستم جواب بدم...

ناهارو روبه راه کردم بعد از ناهار یه کوچلو گرفت خوابید وقتی ساعت و نگاه کردم دیدم یکه به زور باز بیدارش کردم نمیخواست بره میگفت هدف آشنایی با سوالا بود که آشنا شدم ...

به زور ساعت یک و نیم راهیش کردم رفت باز خودم بیهوش شدم گرفتم خوابیدم تا ساعت شیش(بخاطره قرصای سرماخوردگی بود که خورده بودم) که داداش کوچیکه زنگ زده که آره عمو اینا اومدن بیا اینجا میخوان ببیننت... شال و کلاه کردم برم خونه مامان اینا ، زنگ زدم از سیا اجازه بگیرم دیدم گوشیش خاموشه (بیچاره هنوز سر جلسه کنکوره)

یه ساعتی عمو اینا نشستن و بعدش رفتن منم یه نیم ساعتی نشستم که سیا زنگ زد که رسیده منم گذاشتم اومدم خونه خودمون...

باز خوب نداده بود میگفت سئوالای بعدازظهر خیلی خیلی مشکلتر بوده اگر هم میخونده نمیتونسته جواب بده خدارو شکر میکرد که نخونده...

این شوشویی ما هم فکر نکنم دکتر بشو باشه دیگه پشتش باد خورده...

بهش میگم حالا که با سئوالا آشنا شدی بشین از همین امروز به خوندن شاید سال دیگه قبول شدی میگه بی خیال حالا کو تا سال دیگه...

پ.ن 1: الان میفهمم پدر و مادر چی میکشن از دست بچه های درس نخون من که این دو روزه از دست تنبلیهای آقا سیا پیر شدم.

پ.ن 2: خدایا میدونم خیلی پرو هستم ولی برا تو کاری نداره یه کاری کن سیا امسال دکتری قبول شه... چاکرتیم به مولا!

آزمون دکتری

بعد از سه سال از فارغ التحصیلیمون سیا رو مجاب کردم که ادامه تحصیل بده جمعه آزمون داره ولی لای کتابارو اصلا باز نکرده فقط به اصرار من دفترچه گرفته، نمیدونم قبول میشه یا نه...

خیلی دلم میخواد قبول بشه فکر میکنم حقشه phd بگیره دوره ارشد یکی از بچه های زرنگ و فعال کلاسمون بود همه فکر میکردیم سال اول قبول میشه ولی بخاطره یه مسئله ای که من کم توش مقصر نبودم سر جلسه آزمون نرفت.

هر دفعه که حرف آزمون دکتری میشه یاد اون مسئله میوفتم از خجالت آب میشم دوست ندارم باعث عقب افتادگیش از آمال و آرزوهاش بشم امسال همش بهش اصرار میکردم میگفتم شرکت کن به خدا شرایط خونه رو طوری برات مهیا میکنم که بتونی درس بخونی و ...

ولی روزمرگی و زندگی از یادم برد چه قولی بهش دادم البته خودش هم تنبلی کرد وقتی شرایط مهیا بود مطالعه غیر درسی رو ترجیح میداد...

حالا بازم با این اوصاف از صمیم قلب براش آرزو میکنم که بتونه آزمونشو خوب بده و قبول شه ... خدایا کمکش کن 

پ.ن: یه دلشوره عجیبی گرفتم از وقتی کارت ورود به جلسه شو دیدم انگار که خودم کنکور دارم

جمعه 18 فروردین

جمعه صبح زود بیدار شدم تا آشمو بار بذارم یه سری کاراشو شب قبلش کرده بودم به خیال خودم نخودشو پخت بودم کلم و برنجشو هم پخته بودم فقط مونده بود دوغشو بجوشنمو مواد پخته شده رو بهش اضافه کنم ...

دوغ که جوش اومد مواد رو ریختم توش هی هم میزدم بعد از یک ساعت هم زدن وقتی مواد داخل آش رو چک کردم دیدم نخود نپخته و خیلی سفته! باید میذاشتم باز بپزه ، منم نابلد فقط پارسال پخته بودم با دستور پخته مامان شوشویی! ایشون به من نگفته بودم هم زدن دوغ فقط تا وقتیکه دوغ جوش بیاد بعدش نیازی نیست هم بزنی! منه بیچاره از ساعت 8 تا 10 صبح بالاسر آش بودمو هی همش میزدم هر 5 دقیقه یه بار هم یه نخود برمیداشتم میخوردم ببینم پخته شده یا نه؟ دلم درد گرفته بود بسکه نخود نپخته خوردم...

بالاخره ساعت 10 مامان به دادم رسیدو اومد سر وقت آش ، نخودارو جدا کردو ریخت تو زودپز .

آخه یک سوم دوغ بخار شده بود بسکه من جوشونده بودمش به امیده پختن نخودااااااااااا

مامان به حلوا هم یه کم روغن اضافه کرده و داغش کرد گفت نیازی نیست برا رنگش چایی بریزی رنگش خوبه، با وسائل تزئینی که خریده بودم حلوامو تزیین کردمو ساعت دوازده راه افتادیم رفتیم پیش داداشم اینا همه اومده بودن ما آخرین نفر بودیم (خواهر و برادرای زن داداشم به همراه اهل و عیالاشون ، دائیم، پسر دائی و خانمش) سریع ناهارو آماده کردنو خوردیم بعد ناهار آقایون رفتن فوتبال، خانمها هم والیبال بازی کردن. تیم آقا سیا تو فوتبال بازنده شدن و مجبور شدن برن بستنی بخرن برا ههمون...

عصری نوبت امتحان آشپزی من شد همه از آش دوغ خوششون اومده بود میگفتن خیلی خوشمزه ست بعدش حلوا رو خوردن که براش سر و کله میشکوندن خیلی خیلی خوششون اومده بود خدایی خیلی خوشمزه بود حیف که کم بود (توقع نداشتم انقدر استقبال کن) 

بعد خوردن آش من و خواهرزداده زن داداشم (عاطفه) یه تیم شدیم سیا و پسر دائمو هم یه تیم شروع کردیم به والیبال بازی کردن خیلی خوش گذشت فقط یه کم توپش سفت بود،ماشاا... ضربات دست آقایون هم قوی، باعث شد دستم آسیب ببینه الان دست راستم مثل بادکنک باد کرده و کله بدنم کوفته شده نه که ورزش نمیکنم. از درد هیچ کاری نمیتونم بکنم...

هوا تاریک شده بود که اومدیم خونه به من که خیلی خوش گذشت مخصوصا وقتی همه از آشپزیم تعریف کردن حتی سیا هم ازم تعریف کرد (آخه سیا زیاد اهل تعریف نیست ولی خیلی خوشحال بود میگفت همه ازت تعریف کردن امروز غذات خوب شده بود) البته سیا یه کم بدجنس تشریف داره چون من همیشه دست پختم خوب بوده فقط دو دفعه غذام خراب شده.

عکس حلوا هویج رو تو ادامه مطلب میذارم ... 

 

ادامه مطلب ...

تب آشپزی

بد زدم تو کاره آشپزی از نوعه دسر پزون! پریشب قرار بود با سیا بریم یسری لوازم قنادی بخرم که زن داداشم زنگ زد گفت میخوایم بیام خونتون عید دیدنی ... گفتم تشریف بیارید قدمتون بالای چشم...

در نتیجه نرفتیم خرید.

دیروز بعد از ظهر به سیا اس ام اس دادم که بیا دنبالم بریم لوازم قنادی بخریم جواب داد اداره کار داره دیر میاد... منم که هوله یه چیزی تو جونم بیوفته نمیتونم آروم بشینم تصمیم گرفتم تنهایی خودم برم بعد از تعطیل شدن اداره رفتم خرید تقریبا چیزایی رو که میخواستم تو همون یه مغازه پیدا کردم کلی چیزای تزئینی خریدم (قندای شکوفه دار، شکوفه های قندی، ترافل قلبی و میله ای، مروایدهای تزئینی، سس شکلات، شکلات سنگی، پودر ژلاتین، دسر وانیلی) کلی ذوق زده شدم از خریدام تصمیم دارم دسرای خوشمزه با تزئینای مامانی مریم جون تو وبلاگ "دسر پارتی مریم بانو" درست کنم ولی از دیروز تا حالا، حال اینترنتمون خیلی داغونه، سرعتش خیلی کمه، عکسارو باز نمیکنه! حالا من با این میل دسر پزونم چیکار کنم!؟!

دیشب از خیر درست کردن ژله گذشتمو شروع کردم به درست کردن حلوا هویج آخه جمعه میخوایم بریم به دامانه طبیعت مهمون داداشی هستیم خانواده خانمش هم هستن مثل پارسال قراره من آش دوغ ترکارو درست کنم نه که عروس ترکام باید دست و پنجه ترکی هم داشته باشم ، این دفعه حلوا هویج هم میبرم تا یه وقت سردیشون نکنه...

خلاصه دیشب نصف شبی زد به سرم حلوا بپزم حالا اولین بارمم بود چقدر زحمت داشت ما هی این آرد و با شعله ملایم هی هم زدیم هی هم زدیم داشتم از کت و کول میوفتادم نمیدونستم تا چقدر باید آرد و بو داد (خوب دستور آشپزی می نویسید کامل بگید هی نگید به میل خودتونه ! من خیلی تف دادم ولی آخر سر حلوام بی رنگ شد! نصف شبم بود نمیتونستم زنگ بزنم مامانم ببینم باید چیکارش کنم؟)

خلاصه هر جوری بود حلوارو دست تنها به کمک دستورات آشپزی اینترنتی پختم (یه حلوا پختم باقلوا با لبات بازی میکنه ولی حیف خیلی کمرنگ شده! ) و آشپزخونه رو به گند کشیدم دیشب فقط زیر گازو خاموش کردمو رفتم خوابیدم، برا امروزم کلی کار برا خودم تراشیدم الان کلی کار دارم ولی انگیزه ندارم دوست دارم ژله درست کنم ولی این وب مورد نظر بالا نمیاد...


مرخصی باد آورده را چگونه به اتمام رساندیم

برعکس من که تو اداره هیچ کاری نداشتم سر سیا تو اداره خیلی شلوغ بود نمیتونست مرخصی بگیره تازه اضافه کار هم وایمیستاد ! من دیگه از چهارشنبه نرفتم سرکار ولی سیا چهارشنبه و پنجشنبه رو رفت تازه میخواست جمعه رو هم بره که نذاشتم... دوازدهم قرار بود مهمون داداشم اینا به همراه فامیلای خانمش تو دل طبیعت باشیم و از مرکز هم باهام تماس گرفتن که برای روز سیزده به در حتما باید بیای کمک یکی از بچه ها که برنامه اجراء کنید بدین ترتیب عملا فقط جمعه رو میتونستیم بریم مسافرت که تنبلی و خستگی اجازه ندادو موندیم خونه، مهمونی آقا داداش هم کنسل شد افتاد برا هفته بعد ولی اجراء برنامه سیزده به در به قوت خودش باقی موند صبح یکشنبه (روز طبیعت) به همراه سیا رفتم اداره وسایل کارمو برداشتم رفتیم به همراه یکی از همکارا در خدمت خلق ا... تا بتونیم یه روز خاطرانگیز براشون ایجاد کنیم (البته همه برا تفریح اومده بودن! بودو نبود ما زیاد تاثیر گذار نبود ولی چه کنیم با این رئیس بزرگمون که برا مطرح شدن سر تو هر سوراخی میکنه، خدا کن حداقل به هدفش برسه) تا ظهر برناممونو اجراء کردیم برا ناهار رفتیم خونه مامان اینا بعد از ظهر هم رفتیم تو پارک محل سیزدمونو به در کردیم ... شب هم مامان اینا خونمون موندن.

امروز هم سر وقت رفتم اداره تا ثابت کنم که آدم با ظرفیتی هستم ، اهل سوء استفاده نیستم و به حرف رئیسم (البته رئیس خوش قلب نه عقده ای) خیلی خیلی احترام میذارم (خدایی خیلی بهممون حال داد مرخصمون کرد تا چند وقت خیلی دوسش میدارم به خاطره این حرکت جوانمردانش...) وقتی گفت صبح چهاردهم سرکارت باش ... سرکارم حاضر شدم با اینکه دیشب مهمون داشتمو دیر وقت خوابیده بودم... 

باز تو اداره هیچ کاری نداشتیم و خیلی از همکارا هنوز نیومدن از تعطیلات و ما هم امروز فقط تا ساعت 4:30 غاز چروندیم...

بهترین عیدی

یکشنبه ساعت 4:30 صبح سیا بیدارم کرد! پاشو پاشو زود راه بیوفتیم پاشو... به زور از رختخواب جدا شدم یه مقدار آذوقه از خونه پدر شوشو برداشتم و بعد از خداحافظی با پدر و مامان شوشو گازشو گرفتیم به سمت تهرون...

اول راه خیلی کسل و عصبانی بودم به زور چشمام باز نگه داشته بودم و برید برید با راننده (سیا) صحبت میکردم که خوابش نبره... ولی نتونستم طاقت بیارم یه کوچلو خوابیدمو نزدیکای تبریز دیگه سر حال بودم همش از سیا کلمات ترکی رو میپرسیدم و یادداشت میکردم پیشرفتم خیلی خوبه الان تمام اعداد رو به ترکی بلدم سبزیجات رو هم یاد گرفتم.

حدود 9 ساعت تو راه بودیم یه کم ترکی یاد گرفتم یه کم جر و بحث کردیم یه کم بهم محبت کردیم یه کم هم بلند بلند با خواننده همخونی کردیم تا به خونمون رسیدیم .

انقدر خسته بودیم تا رسیدیم گرفتیم خوابیدیم بعد از یه ساعت من بیدار شدم شروع کردم به خالی کردن چمدون کل هال رو با لباساو وسایلمون ریخته بودم بهم که یکی از همکلاسیای مشترکمون تو دوره فوق لیسانس به من زنگ زد فکر کردم میخواد عیدو تبریک بگه ولی گفت نزدیک تبریزه ما کجائیم؟ منم با کلی تاسف گفتم ما الان از اونجا اومدیم الان خونمون هستیم گفت آدرس بده من تهرانم نزدیکای خونتون میخوام بیام خونتون منو میگی دهنم باز مونده بود آخه الان؟بی خبر؟ دیگه نمیتونستم بپیچونمش مجبور شدم آدرس بدم گفت تا 10 دقیقه دیگه اونجام...

هوهولی سیا رو بیدار کردم لباسارو ریختم تو اتاق خواب ،سیا میوه اینا شست و تند تند آماده شدیم تا اومد خدارو شکر تنها بود خانمش باهاش نبود.

دو سه ساعت نشست و از موقعیتامون صحبت کردیم از گذشته و خاطراتمون گفتیم هر چی اصرارش کردیم که شب برا شام بمونه قبول نکرده و رفت (خیلی از دیدنش خوشحال شدم از اینکه تو شهرستان برا خودش به جا و مقامی رسیده ... منو سیا که تو تهران یه کارمند جزء شدیم ولی خدارو شکر اون پست خوبی گرفته) 

بعد از رفتن دوستمون ما هم رفتیم خونه مامان اینا هم عید دیدنی هم چون شام نداشتم بعد شام هم برگشتیم خونمون.

دیروز صبح هم با 45 دقیقه تاخیر رفتم سرکار، هیچ کاری نداشتیم نصف اداره تازه رفته بودن تعطیلات و ما هم شیفت بودیم باید حتما حضور داشتیم با اینکه کاری نداشتیم! لحظات خیلی کشدار بود وقت نمیگذشت باید تا ساعت دو و نیم بعد از ظهر وایمستادیم ولی من دیگه نتونستم زنگ زدم سیا ساعت یک و نیم اومد دنبالم اومدم خونه.

صبح هم با یه ساعت تاخیر رفتم سرکار همکارمون گفت آقای رئیس سراغتو گرفته گفتم تو راهی، بعد نیم ساعت از بی سیم تماس گرفتن با موبایلم چرا سرکار نیومدید؟! گفتم من تو ادره هستم پشت میزم!!

بعد ده دقیقه دفتردار آقای رئیس تماس گرفت که بیان پائین رئیس کارتون داره، رفتم پائین بعد از سلام و تبریک سال نو رئیس پرسید ساعت چند اومدی گفتم امروز ساعت نه! گفت دیروز گفتم یه ربع به نه! چرا؟ گفتم باور کنید هیچکاری نداریم باید بیام اینجا بیکار بشینیم حوصلمون سرمیره گفت شما دیگه از فردا نیاه (هاج و واج مونده بودم که ادامه داد) برو به زندگیت برس اینجوری ثوابش بیشتره به خانوادت برس (شاخام داشت میزد بیرون که با یه مکث گفت) ولی صبح چهاردهم سرکارت باش نری حاجی حاجی مکه! به بقیه نگو که بهت گفتم نیای بگو مرخصی گرفتی؟ منو میگی نیشم تا بنا گوشم باز شد به قدری خوشحال شدم که نگو نپرس کلی ازش تشکر کردم گفت الان ساعت نه و نیمه میتونی بری واینسا دیگه... بال دراورده بودم کلی ازش تشکر و کردم و خوشحال و خندون رفتم تو اتاقمون . دفتردار رئیس باز تماس گرفت و خواست همکارای مرد برن پیش رئیس ، همکارا امتناع میورزیدن که دوست ندارن برن پائین بهشون گفتم برید خبر خوبی بهتون میده، اونا رفتن من وسائلمو جم کردمو زنگ زدم به مامان گفتم دارم میام خونتون، رفتم پائین همکارمون که از اتاق رئیس دراومد دیدم اونم بال دراورده میگه که رئیس گفت بهش تا چهاردهم نیاد و بهش یه لوح تقدیر و عیدی داده (یه ساعت رومیزی بود که قبل از عید به تمام همکارا داده بود ولی چون ما نبودیم امروز داد) گفتم چرا به من نداد؟ همکارمون گفت آخه من فرق میکنم گفتم مبارکت باشه و مثل برق از اداره زدم بیرون که دیدم آبدارچیمون داره داد میزنه میگه برگرد آقای رئیس کارت داره (با خودم گفتم یا بسم ا... نکنه پشیمون شد؟!) باز برگشتم تو اتاق رئیس به منم لوح و ساعت رو داد تشکر کردمو گفتم ولی همین که مرخصمون کردید بهترین عیدی بود ایشاا... هر چی از خدا میخواین رو بهتون بده... خداحافظی کردمو رفتم خونه مامان اینا به سیا هم زنگ زدم گفتم سریع بیا که من تا آخره تعطیلات مرخصم فکر سفر باش... 

ماجرا دیشب ختم به خیر شد

دیشب بعد از آپ کردن آقا سیا خوشحال و خندون تشریف اوردن ولی من اخمام تو هم بودو پای نت نشسته بودم وقتی حرف میزد محلش نمیذاشتم اونم آروم رفت نشست اونور اتاقو خودشو با یه مجله سرگرم کردن(دلم براش سوخت بد حالشو گرفتم) بهش میگم نصف شبه نمیخوای بخوابی میگه منتظر میمونم تا کارت تموم شه ،  پاشدم جامونو انداختم پشتمو کردم بخوابم یه کم منت کشی کرد تا نطق من باز شد تمام عقده هایی که از رفتارای برادر و زنش داشتمو براش گفتم ، سیا هم همه گفتهامو قبول داشت گفت ناراحت نباش من به بابا میگم بهش تذکر بده که درست بگرده... نزدیک یه ساعت باهام صحبت کردیم و تقریبا دلخوریم برطرف شد ولی سیا یه مقدار ناراحت شد...

صبح وقتی از خواب پاشدیم دوتائیمون کاملا فراموش کرده بودیم که دیشب چه اتفاقی افتاده بود فقط من یه تصمیم خیلی جدی گرفتم که زبون ترکی رو یاد بگیرم و بلند اعلام کردم دفعه دیگه که اومدم ارومیه باهاتون ترکی صحبت میکنم همه استقبال کردن و قول دادن کمکم کن...

بعد از خوردن صبحونه با سیا رفتیم بیرون همش تو راه اصطلاح ترکی کلمات رو ازش میپرسیدم اونم با خوشروئی و حوصله جوابمو میداد... 

فردا صبح قراره راه بیوفتیم بیام تهران پس فردا باید سرکارمون باشیم، ماشین بردیم تعمیرگاه خدارو شکر مشکلی نداشت بعد رفتیم باز یه مقدار خرید کردیم بعدش هم رفتیم پارک جنگلی (شیخ تپه) یا بام ارومیه، جای قشنگیه تمام ارومیه رو از اون بالا میتونی ببینی، چند تا عکس انداختیمو اومدیم خونه، بلافاصله با سیا تماس گرفتن که برا کاری بره بیرون منم تنها نشستم پای نت، درجه عشقولانمم نسبت به شوشویی بالا زده بود تا ساعت 4:20 دقیقه منتظرش موندم تا با هم ناهارمونو خوردیم...

باز سیا برا ساعت 7 قرار داشت رفت من یه کم به مامان شوشویی کمک کردم چون میخواد امشب برامون دلمه کلم بذاره بعد باز نشستم پای نت دارم سایتارو زیر و رو میکنم تا لغات ترکی پیدا کنم (یعنی میشه منم ترکی یاد بگیرم؟! آخه زبانم خیلی ضعیف بوده هم عربی و هم انگلیسی!!) و همچنان منتظرم شوشوی گرام تشریف فرما بشن ...

جاری نوشت

سه سال عروس این خانواده شدم کوچکترین مشکلی باهاشون نداشتم روزای سختی تو زندگیم از نظر مالی داشتم که کوچکترین ساپرتی از طرف خانواده شوهرم نشدم ولی دخالتی هم تو زندگیمون نکردن هر وقت هم میام ارومیه کلی تحویلمون میگیرن با همه فامیلشون هم خوب هستم اونام باهام خوب هستن و بهم احترام میذارن فقط این وسط یه برادر شوهر کوچکتر از خودم دارم که به علت عاشقی بیش از اندازه یکی دو سال زودتر از ما عروسی کرده و تمامی کمکهای پدر شوشو صرف ایشون شد (خرج عروسی، طبقه پائین خونه پدر شوشو، ماشین خریدن، دادن پول تو جیبی و خرجی و ...) تا اینجاش حرفی نیست نوش جانش (خوب اون بیشتر احتیاج داره، قر و فره خانمش بیشتره، کاری نیست، تن پروره، بی ادب و زورگو ...) ولی انگار تو زندگیش مشکل داره جاری رو نمیخواد انگار پشیمون شده این موضوع رو خیلی راحت تو سره جاریه گرام میزنه که من قبلا یکی دیگه رو میخواستم کاشکی اون زن من بود تو خودت رو به من تحمیل کردی، من دختر کوچیک سال دوست دارم (18 ساله) تو رو نمیخوام (جاری الان 26 سالش، برادر شوشو 28 سال، و 86 نامزد کردن، یعنی کامل دوتائی بچه بودن و الان هم حرکاتشون کاملا بچگانست و هیچکدوم رشد عقلی نداشتن)

اینارو گفتم که به اینجا برسم که جاریه محترم به زندگی بنده و شوهر بنده بسیار بسیار حسادت میکنن و همش میگه خوش به حالت سیا اینطوری نیست، دوستد داره، سیا بد اخلاق نیست، سیا ال نیست بل نیست،دائما در حال مقایسه کردنه و خیلی آزاد و راحت (بدون حجاب، با لباسای کاملا باز ) جلوی شوهر من جولون میده اصلا دوست ندارم جایی که اون هست شوهرم باشه مخصوصا وقتی بدون من سیا برای انجام دادن اوامر برادر شوهر به خونشون میره، امشب یکی از اون شباس ، نصاب اومده براشون م.ا.ه.و.ا.ر.ه نصب کنه که حضور سیا از نظرشون الزامیه و الان نزدیک سه ساعت سیا خونه اوناست و من تنها بالا خونه پدر شوشو هستم ساعت یک نصف شبه و دارم حرص میخورم انقدر بی معرفت هستن که نه به من میگن بیا پائین، نه جاری میاد بالا، وایساده پیش آقایون ...

نمیدونم ولی اصلا دوست ندارم انقدر راحت جلو شوهرم بگرده در صورتیکه من با حجاب کامل جلوی شوهرش میگردم نمیدونم باید بهش بگم لباس مناسب جلوی سیا بپوش یا نه؟ به پدر و مادر سیا گفتم به خود سیا هم گفتم زن برادرت بد میگرده من ناراحت میشم اینطوری میگرده  ولی به خودش نگفتم!

من به سیا اطمینان کامل دارم  ولی دست خودم نیست یه حسادت زنانه باعث میشه وقتی بد لباس میپوشه و با سیا شوخی میکنه ناراحت بشم مخصوصا اینکه با همسرش مشکل داره و میخواد بد رفتارهای شوهرش که میگه دوسش نداره رو تلافی کنه!

جالب تر اینجاست که فارسی بلدن صحبت کنن ولی تو جمع چهار نفرمون هم سه تائی(سیا و برادرشو زنش) ترکی حرف میزن و حتی من بهشون گفتم من ناراحت میشم شما حداقل فارسی حرف بزنید ولی اونا همیشه باهم ترکی حرف میزنن انگار من وجود ندارم.

بالاخره مهمون اومد

روز سوم عید بلافاصله بعد از آپ کردم سر و کله مهمونا پیدا شدن دائی و زن دائی و دختر دائی مهربون سیا اومدن کلی باهاشون بگو بخند کردیمو خوش گذروندیم (آخه دائیش بلد بود فارسی صحبت کنه باهاش کلی عیاق شدم خیلی از فامیلاشون فارسی بلد نیستن در نتیجه من هیچ ارتباطی بدون دخالت مترجم (سیا) نمیتونم باهاشون برقرار کنم که از قضا بیشتر هم شامل خانمها میشه ، هم کلامم بیشتر آقایون فامیل هستن و بحثامونو باید هول و هوش بحثهای اقتصادی که من میمیرم براش چرخ بزنه) برا بدرقه دائی اینا دم در رفته بودیم که عمو و زن عمو سیا اومدن، باز زن عمو خانم فارسی بلد نبود! عمو جان فقط بلد بودن که مشغول بحث ساختمون سازی شدیم، خلاصه کلی خوش گذشت ناراحتیم از نرفتن با سیا از دلم دراومد وقتی سیا اومد از حرفایی که بینمون با مهمونا رد و بدل شده بود یه گزارش جامعه و کامل در اختیارش گذاشتم آخه عقده ای شدم یه هفته ست اینجام بیشتر مواقع دارم ترکی گوش میکنم بدون اینکه کلمه ای از حرفاشون بفهمم خیلی کم با من فارسی حرف میزنن در حد حال و احوال پرسی، داره کم کم فارسی حرف زدن از یادم میره!

بعد از ظهر هم بابای سیا مجبوریمون کرد به خونه بقیه بزرگای فامیل که موندن بریم برای عید دیدنی، من زیاد مایل نبودم برم میگفتم خوب اونا که اومدن خونه شما ما دیدمشون میخوایم بریم در و دیواراشونو ببینیم میگفت نه باید بریم رسم! (جالبه در عرض یکی دو روز اول عید میرن عید دیدنی خونه همدیگه بلافاصله طرف مقابل میاد خونه شما شده 5 دقیقه بعد از شما! تا دم خونه طرف میرون اگر خونه نبود این وظیفه از رو دوششون برداشته میشه دیگه نیازی نیست دوباره برن) خونه عمو و دائی سیا رو رفتیم بعدیهارو دو در فرمودیمو من و سیا رفتیم خرید، یه مرکز خرید تازه باز شده بود کلی چیزای خوب خوب خریدیم.

روز چهارم عید با سیا رفتیم مرکز خرید تاناکورا این رسم هر دفعمون با اینکه چیزی از اونجا نمیخریم ولی برا گشتن یه سری اونجا میزنیم ولی ایندفعه مغازه هایی که جنس دست اول (نو، اورجینال) داشتن بیشتر شده بود چند قلم هم اونجا خرید کردیم و ناهار رو بیرون خوردیم بعد از ظهر اومدیم خونه در معیشت پدر شوشو و مامان شوشو روز را به شب سپری کردیم.