روزگار یک زن

زن همیشه مورد استعمار چه در خانه چه در محل کار. من یه زن تحصیلکردم که ...

روزگار یک زن

زن همیشه مورد استعمار چه در خانه چه در محل کار. من یه زن تحصیلکردم که ...

ماجرای عشق من و سیا (1)

امروز تو اداره هیچ خبری نیست انگار همه رفتن ولایتشون بعد ادعا میکنن بچه تهرونی هستند! 

 خیلی سوت و کوره هم اداره هم خیابونا هم نت! 

حوصله کار کردن ندارم از این آرامش باید استفاده کنم. 

 میخوام شروع کنم به نوشتن خاطرات دوران نامزدی: 

باید برگردم به سالهای ۸۳-۸۴؟ترمای آخره دوره کارشناسیم بود از رشتم زیاد خوشم نمیومد دوست داشتم پزشکی بخونم ولی چون بچه زیاد درسخونی نبودم انقدر هم آزادی عمل نداشتم فکر میکردم اگه دانشگاه قبول نشم باید خونه نشین بشم خانواده هم اجازه کلاس کنکور رفتن بهم نمیداد. برا همین 100 تا رشته رو انتخاب کردم سال 79 بود دانشگاه قبول شدم خونه خیلی اذیتم میکردن میگفتن اینم رشته است تو انتخاب کردی خلاصه 3 سال این رشته رو خوندم ولی سال آخر تصمیم گرفتم رشته امو عوض کنم.

با هر مشقتی بود سال 84 دوره کارشناسی ارشد قبول شدم ولی نه اون گرایشی رو که دوست داشتم بلکه گرایش دیگه! اونم از بد شانسی خودم بود مگر نه استحقاقشو داشتم گرایش مورد علاقه ام قبول شم. بعدها سیا هم میگفت با این رتبه ای که اوردم میتونستم تو شهر خودم قبول شم نمیدونم چرا اومدم این دانشگاه (آخه رتبه ی هر دومون خیلی خوب شده بود میتونستیم دانشگاه بهتر از این هم قبول شیم .ولی نمیدونم قسمت بود چی بود که همه چیز دست به دست هم داده بودن تا ما با هم بشیم همکلاسی!)

بالاخره تو یکی از بهترین دانشگاه های تهران قبول شدم 7 نفر بودیم 2تا خانم و 5تا آقا! خانم همکلاسیمون شاغل بودو سرش خیلی شلوغ بود زیاد سر کلاس نمیومد من بودمو 5 تا آقا! تازه خیلی هم غریبی میکردم نه که رشته لیسانسم هم فرق میکرد! از پسرای کلاس خیلی کمک میگرفتم با 2تاشون خیلی خوب بودم (یکی شون سیا بود!) تقریبا بیشتر اشکالامو با اونا رفع میکردم. ترمای اول و دوم فقط به فکر درس بودم زیاد به چیزای دیگه فکر نمیکردم ولی آخرای ترم دوم کم کم با آقا سیا رابطمون یه جوره دیگه شد بیشتر پیش هم بودیم بیشتر تو ساعاتی که خونه بودیم  (البته ایشون خوابگاه بودن) بهم زنگ میزدیم و ... روز به روز رابطمون قوی تر میشد البته از طرف من! از طرف اون نمیدونم خودش میگه تصمیم به ازدواج نداشته فقط چون تو این شهر غریب بود با من دوس شده (منم بچه زرنگ! خفتش کردم مجبورش کردم باهام ازدواج کنه) با هم بیرون میرفتیم کارای پایان نامه هامونو با هم انجام میدادیم خیلی بهش وابسته شده بودم خیلی هم دوسش داشتم فکر میکردم زندگی بدون اون برام معنا نداره...

نزدیکای دفامون اومد خونمون خواستگاریم ولی خانواده من قبول نکردن دلیلشون هم این بود ما دخترمونو نمیدیم شهرستان! شما اگه دختر مارو میخواین باید بیان تهران زندگی کنید ولی این آقا سیا زیر بار نمیرفت میگفت من از تهران خوشم نمیاد من درسم تموم شه میخوام برم شهرمون میخواین دختر بدید میخواین ندید. آخ منم حرص میخوردم بد عاشق شده بودم سیارو میخواستم. نه خانوادم کوتاه میومد نه سیا! خیلی بد دورانی بود درسمون تموم شده بود سیا رفته بود شهرشون( دلم براش پر میکشید) از هم دور بودیم،تکلیفمون معلوم نبود، ولی باز با هم رابط داشتیم چت میکردیم زنگ می زدیم اس ام اس میدادیم حتی چند بار اومد تهران من قایمکی میرفتم باهاش بیرون......

چند بار هم اومدن خواستگاریم ولی نه خانوادم نه سیا کوتاه نمیومدن همچنان بر سر موضع خودشون سفت و محکم پایداری میکردن بدون توجه به دله من! هر کاری میکردم نمیتونستم هیچکدومو راضی کنم کوتاه بیان. بعضی وقتا پشیمون میشدم اجازه میدادم خواستگارا بیان ولی وقتی میرفتم تو اتاق باهاشون صحبت کنم ناخداآگاه موض میگرفتم عصبانی میشدم (نه که دلم پیش کس دیگه ای بود) بیچاره طرف دمش میذاشت تو کولشو در میرفت!

یه بار که سیا اومده بود تهران.تصمیم گرفتم از خونه فرار کنم با سیا برم شهرشون ولی سیا منصرفم کرد گفت برو خونه خودم درستش میکنم...

درسش میکنم درسش میکنم رفت تا 24مهر ماه 88 (آدم عاشق میشه زمان براش خیلی کشدار میشه) بالاخره خانواده من کوتاه اومدن راضی شدن باهم عقد کنیم منم بعد عروسی برم شهر آقا سیا اونجا زندگی کنیم! چه عقدی کردیم 5شنبه اومد رفتیم آزمایشگاه جمعه رفتیم سر سفره عقد یک ساعت بعدش آقا سیا اینا رفتن شهرشون! منو گذاشت رفت همین طوری مات و مبهوت مونده بودم این همه سال جون کندمو همه رو اذیت کردم که آره من این آقارو میخوام حالا یه خطبه ای خونده شدو تموم!

 سیا بعد یه هفته اومد دوران خوش نامزدی شروع شد البته سرکار منم دو روز قبل از عقدمون درست شده بود بیشتر سرکار بودم کمتر دوریشو احساس میکردم بعضی 5شنبه جمعه ها  میومد سیا سر میزد. 

 برا هفته اول عیدمن رفتم پیش سیا یادم نمیره تو ماشین بودیم سیا گفت میخوای یه سال تهران زندگی کنیم بعد بیام شهر ما! منو مامانم زبونمون بند اومده بود از خوشحالی! ما هم از خدا خواسته قبول کردیم. برا هفته دوم عید با سیا اومدیم تهران چون من باید سرکار میرفتم .همون موقع رفتیم دنبال تالار تا زودتر عروسی کنیم بهترین تاریخی که پیدا کردیم 31 اردیبهشت 89 بود به خوبی و خوشی عروسی کردیم و با یه هفته تاخیر رفتیم زیر یه سقفو زندگی مشترکمونو باهم شروع کردیم.

ادامه دارد...

نامه یک زن ایرانی به مرد هموطنش

پیاده از کنارت گذشتم، گفتی:” قیمتت چنده خوشگله؟”

سواره از کنارت گذشتم، گفتی:” برو پشت ماشین لباسشویی بنشین!”
در صف نان، نوبتم را گرفتی چون صدایت بلندتر بود

در صف فروشگاه نوبتم را گرفتی چون قدت بلندتر بود

زیرباران منتظر تاکسی بودم، مرا هل دادی و خودت سوار شدی
در تاکسی خودت را به خواب زدی تا سر هر پیچ وزنت را بیندازی روی من

در اتوبوس خودت را به خواب زدی تا مجبور نشوی جایت را به من تعارف کنی
در سینما نیکی کریمی موقع زایمان فریاد کشید و تو پشت سر من بلند گفتی:”زهرمار!”

در خیابان دعوایت شد و تمام ناسزاهایت، فحش خواهر و مادر بود
در پارک، به خاطرحضور تو نتوانستم پاهایم را دراز کنم

نتوانستم به استادیوم بیایم، چون تو شعارهای آب نکشیده میدادی
من باید پوشیده باشم تا تو دینت را حفظ کنی

مرا ارشاد می کنند تا تو ارشاد شوی!
تو ازدواج نکردی و به من گفتی زن گرفتن حماقت است

من ازدواج نکردم و به من گفتی ترشیدهام
عاشق که شدی مرا به زنجیر انحصارطلبی کشیدی

عاشق که شدم گفتی مادرت باید مرا بپسندد
من باید لباس هایت را بشویم و اتو بزنم تا به تو بگویند خوش تیپ

من باید غذا بپزم و به بچه ها برسم تا به تو بگویند آقای دکتر، آقای پدر و …
وقتی گفتم پوشک بچه را عوض کن، گفتی بچه مال مادر است

وقتی خواستی طلاقم بدهی، گفتی بچه مال پدر است

اگرمردی هست به من نشان بده

السلام علیک یا اباعبدا... حسین (ع)

چه کوتاه است فاصله میان

بالا رفتن دست علی (ع) و بالا رفتن سر حسین (ع) ....

فاصله ای از ظهر غدیر تا ظهر عاشورا ...


السلام علیک یا ابالفضل العباس

یا ابوالفضل العباس علیه السلام :


آموخته ایم از تو وفاداری را

خون تو نوشت معنی یاری را

ای کاش که آب کربلا می آموخت

آن روز زچشمت آبرو داری را ...


جملات زیبا گیله مرد

تساوی

معلم پای تخته داد می زد،
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود
ولی آخر کلاسی ها لواشک بین خود تقسیم می کردند
و آن یکی در گوشه ای دیگر "جوانان" را ورق می زد
برای اینکه بیخود های و هو می کرد و با آن شور بی پایان
تساوی های جبری را نشان می داد
با خطی خوانا به روی تخته ای کز ظلمتی تاریک
غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت :
"یک با یک برابر هست"

از میان جمع شاگردان یکی برخاست،
همیشه یک نفر باید به پا خیزد...
به آرامی سخن سر داد:
تساوی، اشتباهی فاحش و محض است!
نگاه بچه ها ناگه به یک سو خیره گشت
معلم مات برجا ماند
و او پرسید اگر یک فرد انسان،
واحد یک بود آیا باز یک با یک برابر بود؟

سکوت مدهشی بود و سوالی سخت!
معلم خشمگین فریاد زد:
آری برابر بود.
و او با پوزخندی گفت:
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه زور و زر به دامن داشت بالا بود
آنکه قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت
پایین بود؟
اگر یک فرد انسان،
واحد یک بود آنکه صورت نقره گون،
چون قرص مه می داشت
بالا بود؟
وان سیه چرده که مینالید پایین بود؟ا
اگر یک فرد انسان،
واحد یک بود
این تساوی زیر و رو می شد!
حال می پرسم
یک اگر با یک برابر بود
نان و مال مفتخواران
از کجا آماده می گردید؟
یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد؟
یا که زیر ضربت شلاق له می گشت؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد؟

معلم ناله آسا گفت:
بچه ها در جزوه های خویش بنویسید:
یک با یک برابر نیست!

دلنوشته

چند وقت دلم واقعا گرفته دنبال بهونه هستم که بخونم (یعنی بجنگم) از چهارشنبه تا حالا محل کار برام شده جهنم! خود چهارشنبه که میدون جنگ بود حسابی با بچه های مرکز جنگیدم آخر سر هم مغلوب و شکست خورده اومدم خونه ، تبعاتش هنوز معلوم نیست گفتن نامه عدم نیازتو میزنیم ولی خبری نیست خودم هم حال و حوصلشو ندارم برم پیگیری کنم، آخه دیگه خودم هم نمیتونم تحملشون کنم دوس دارم از این قسمت بیام بیرون (یه روزه تعطیل ندارم 5شنبه و جمعه هم باید بیام سرکار آخرسر هم اونجوری ارزشیابیم میکنن.........)

یه همکار خانم داریم خیلی فوضوله خیلی خیلی در حد تیم ملی، زیاد ازش خوشم نمیاد ولی چون خیلی تنهام (اکثر همکارا آقا تشریف دارن و آقامون حرف زدن باهاشونو منع کردن ) یه وقتایی که میاد پیشم نمیشه تحویلش نگیرم ولی هر دفعه با هم حرف میزنیم یه جورایی ازش می رنجم،این صبا جون خیلی رک و بی ملاحظ تشریف دارن خیلی هم حسودن، یه اخلاقای خاصی داره، مثلا آخرسر که حرفاش تموم میشه و حسابی تهتو میسوزه همیشه این حرکتو انجام میده، از در اتاق که داره میره بیرون بلند جلو همکارا میگه: ناراحت شدی؟ منم همیشه میگم : نه! بعد یه خنده وحشتناکی میکنه میگه نه ناراحت شدی!! میگم: آره ، بعد میذاره میره، یه حرکت جالب دیگه که انجام میده اینکه وقتی هیجانی میشه (عصبانی از دست کسی یا خیلی میخواد با نازو افاده صحبت کنه لب و لوچشو میاره جلو (عینه دهن گشاده قورباغه) با یه حالت اغراق آمیز تکون میده من فقط زل میزنم به دهنش یه حالت وحشتناکی میشه...(وای چقد غیبت میکنم!) رشته کلام از دستم دراومد یادم رفت چی میخواستم راجبش بگم؟! 

آهان امروز مثلا باهاش دردو دل کردم به جایی که مرهم بذاره روی دلم نمک زد به زخمم ، که تقصیر خودته ، هر چی میکشی از خودت میکشی و ....

میگم صباجون خودتو بذار جای من اگه تو فلان کارو کنی توقع داری من مثلا این حرکتو انجام بدم، میگه نه،میگم پس چرا میگی من مقصرم! خوب آدم قبل از تصمیم گیری اول خودشو بذاره جای طرف ببینه اگه جای اون طرف بود چه توقعی داشت بعد تصمیم گیری کنه، چرا ما آدما فقط از موض خودمون به مسائل نگاه میکنیم به خدا اگه فقط چند ثانیه از موض طرف مقابل به مسائل نگاه کنیم دیگه هیچ اختلافی وجود نداره!  

خلاصه داشتم میگفتم چند وقت دلم خیلی پره یه چیزی تو دلم سنگینی میکنه (اینجام نمیتونم بگم چون شوهری میاد میخونه) این مسئله باعث شده تو همه کارام تاثیر بذاره خیلی زود رنج شدم کوچکترین مسئله ای رو بزرگش میکنم همین بزرگ کردن باعث ضربه زدن به خودم میشه ، میخوام اخلاقمو عوض کنم نباید انقدر نازک نارنجی باشم خدایا تورو به حق این شبای عزیزت قسمت میدم کمک کن بتونم خودمو درست کنم با این اخلاق کوفتی، هم دارم به خودم، هم به اطرافیانم ضربه میزنم خداجون کمکم کن کمکم کن......

تصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اول


ده دلیل خلقت زن

10– خدا نگران بود که آدم در باغ عدن گم بشه چون اهل پرسیدن آدرس نبود.

9 – خدا میدونست یه روزی آدم نیاز داره یک کسی‌ کنترل تلویزیون رو بهش بده.

8- خدا میدونست که آدم هیچ وقت خودش وقت دکتر نمیگیره!

7– خدا میدونست اگه برگ انجیر آدم تموم بشه، هیچ وقت خودش برای خودش یکی‌ دیگه نمیخره. …

6 – خدا میدونست که آدم یادش میره آشغالا رو بیرون ببره.

5 – خدا می خواست آدم بارور و تکثیر شود ، اما خدا میدونست که آدم تحمل درد زایمان رو نداره.

4 – خدا میدونست که مانند یک باغبون ، آدم برای پیدا کردن ابزارهاش نیاز به کمک داره

3 - خدا میدونست که آدم به کسی برای مقصر دونستش برای موضوع سیب یا هر چیز دیگری نیاز داره.

2 – همونطور که در انجیل آمد ه است : برای یک مرد خوب نیست تنها بماند

و سرانجام دلیل شماره یک

1 – خدا به آدم نگاه کرد و گفت : من بهتر از این هم می تونم خلق کنم ….

تصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اول

انواع زن و مرد

انواع زن‌ها
‏ 
زنها مثل «اطو» هستند هم مصرفشان بالا است هم زود داغ می کنند البته بدون بخارش هم بدرد ‏نمی‌خورد. 
‏ 
زن ها مثل «پیاز» هستند ظاهر سفید و ظریفی دارند اما باطنشان اشک آدم رو در می‌آورد. 
‏ 
زنها مثل «سکوت» هستند با کوچکترین حرفی میشکنند. 
‏ 
زنها مثل «چراغ راهنمایی» هستند هر چقدر هم با آنها حرف بزنی باز هم مرتب رنگ عوض می ‏کنند. 
‏ 
زنها مثل «تخت خوابگاه» هستند نوها و تازه هایشان کمیابند و کهنه هایش هم سرو صدا زیاد ‏می کنند. 
‏ 
زن ها مثل« الکل» هستند دیر بجنبی همهشان می پرند. 
‏ 
زنها مثل «عینک دودی» هستند با هر دو دنیا را تیره و تار می بینی. 
‏ 
زنها مثل «ظرف سفالی» هستند بدون رنگ و لعاب جلوه ای ندارند. 
‏ 
زنها مثل «کامپیوتر» هستند یک بار خودش را میگیری و یک عمر لوازم جانبی آنرا. 
‏ 
زنها مثل «کیک خامه ای» هستند با نگاه اول آب از لب و لوچه آدم آویزان می شود اما کمی بعد ‏دل آدم را میزند. 
‏ 
زنها مثل «زیر شلواری» هستند مردا با هیچکدامشان جرأت نمی کنند به بازار بروند. 
‏ 
زنها مثل «توپ» هستند تا لگدشان نزنی تکون نمی خورند. 
‏ 
زنها مثل «لاستیک سواری» هستند کمتر از چهارتا بیفایده است. 
‏ 
زنها مثل «بچه ها» هستند تا وقتی که ساکتند خوبند. ‏ 


‏  ‏

‏*************************************** ‏
‏ انواع مردها  
‏ 
مردها مثل « مخلوط کن»  هستند در هر خانه یکی از آنها هست ولی نمیدانید به چه درد ‏میخورد. 
‏ 
مردها مثل « آگهی بازرگانی»  هستند حتی یک کلمه از چیزهائی را که میگویند نمیتوان باور ‏کرد. 
‏ 
مردها مثل « کامپیوتر » هستند. کاربری شان سخت است و هرگز حافظه ای قوی ندارند .


مردها مثل « سیمان » هستند. وقتی جائی پهنشان میکنی باید با کلنگ آنها را از جا بکنی .
‏ 
مردها مثل «   طالع بینی مجلات » هستند. همیشه به شما میگویند که چه بکنید و معمولاً ‏اشتباه می گویند. 
‏ 
مردها مثل « جای پارک » هستند. خوب هایشان قبلا" اشغال شده و آنهائی که باقی مانده اند ‏یا کوچک هستند یا جلوی درب منزل مردم .
‏ 
مردها مثل « پاپ کورن » ( ذرت بو داده ) هستند. بامزه هستند ولی جای غذا را نمی گیرند. 
‏ 
مردها مثل « باران بهاری » هستند . هیچوقت نمیدانید کی می آیند ، چقدر ادامه دارد و کی ‏قطع میشود. 
‏ 
مردها مثل « پیکان دست دوم » هستند ارزان هستند و غیر قابل اطمینان. 
‏ 
مردها مثل « موز » هستند، هرچه پیرتر میشوند وارفته تر میشوند. 
‏ 
مردها مثل  «نوزاد» هستند، در اولین نگاه شیرین و بامزه هستند اما خیلی زود از تمیز کردن و ‏مراقبت از آنها خسته می شوید.

 

وبلاگ

طبق یکسری پیشامدها تصمیم به عوض کردن اسم وبلاگم گرفتم ولی هر چی فکر میکنم به یه اسم خوب،تک، معنی دار، معرفی کننده مطالبم به ذهنم نمیرسه.

این چند وقت که شروع به نوشتن کردم به این نتیجه رسیدم که واقعا تلقین خیلی روی افکار و رفتار آدم اثرگذاره دیگه نمیخوام زن بارکش باشم میخوام یه زن موفق باشم یه زن روشنفکر باشم، یه زن سنتی نباشم.

دوست دارم تو این وبلاگ علاوه بر روزنوشته هام به تفاوت زن و مرد بصورت طنز بپردازم. البته زن و مرد هر دو آفریده خداوند هستند و به هر دو انسان میگن به نظر من هیچکدوم بر دیگری ارجحیت نداره، هر کس بر اثر رفتار خودشه که میتونه جایگاه خودشو مشخص کنه.

اگه اینجا مطلبی میذارم قصد توهین نه به خانمها و نه آقایون دارم. این مطالب رو فقط برای این میذارم که شاید بتونم لبخندی هر چند کوچک به لب عزیزانی بذارم که قابل میدونن به وبلاگ بنده سر میزن و یه تلنگر کوچکی به کسانی که فکر میکنن بعضی از این مطالب در مورد اونا صدق میکنه......

اسم وبلاگمو عوض کنم؟ چی بذارم؟  


مرد یعنی ........... زن یعنی ...........

مرد یعنی نـیاز .................................................................... زن یعنی نـاز
مرد یعنی دم ..................................................................... زن یعنی باز دم
مرد یعنی منطق ................................................................ زن یعنی احساس
مرد یعنی سخاوت .............................................................. زن یعنی صداقت
مرد یعنی شرافت .............................................................. زن یعنی نجابت
 مرد یعنی غیرت ................................................................ زن یعنی عزت
مرد یعنی صلابت ............................................................... زن یعنی قداست
مرد یعنی پیمودن ............................................................... زن یعنی صبوری
مرد یعنی اکنون ................................................................ زن یعنی فردا
مرد یعنی دلدار ................................................................. زن یعنی دلداده
مرد یعنی ربودن ................................................................ زن یعنی کشش
مرد یعنی بیارام ................................................................ زن یعنی بیاسای

مرد یعنی سالار ............................................................... زن یعنی ره سپرده به دامان یار