روزگار یک زن

زن همیشه مورد استعمار چه در خانه چه در محل کار. من یه زن تحصیلکردم که ...

روزگار یک زن

زن همیشه مورد استعمار چه در خانه چه در محل کار. من یه زن تحصیلکردم که ...

تولد برادرزاده ی عزیزم آیسان جونی

امروزم برامون کلاس مدیریت بحران گذاشته بودن تو کلاس کلی خندیدیم بسکه این همکارا مسخره بازی دراوردن، صدای استادرو دراورد بودن بسکه شیطونی میکردن (یاد دوران مدرسه و پشت نیمکت نشستنا افتاده بودن!) حرفای استاد خیلی مفید و به درد بخور بود کلی اطلاعات آتش نشانی کسب فرمودیم ولی این کسب علم آتش نشانی تا شب طول کشید، وقتی از اداره اومدم بیرون دیدم هوا تاریک شده یه کم میترسیدم هیچ خلق الهی هم پیدا نمیشد یه تعارفی به ما بکنه و مارو هم بروسونه ، خدارو شکر زودی ماشین گیرم اومد.

هم من و هم سیا دیر اومدیم خونه نزدیکای ساعت 6! من که روم نمیشد برم خونه با کلی خجالت بلاخره رفتم بعد از سلام یه راست رفتم تو آشپزخونه دیدم بابای شوشو زحمت کشیده برامون انار خریده (من و مامان شوشو هم عاشق انار، کلی ذوق مرگ شدم) مامان شوشو که برا خودش کنار بخاری نشسته بودو داشت انار میل می فرمودند، منم بلافاصله کلی میوه و انار رو تو ظرف میوه چیدمو اوردم که همگی با هم بخوریم خیلی چسبید، با خیال راحت نشسته بودم دلمم برا شام شور نمیزد چون دعوت داداشم بودیم آخه امشب تولده عزیز دل عمه آیسان جونه (الهی عمه دورت بگرده جگیر طلا)

به سیا گفتم آره دعوتیم گفت خودت برو من مهمون دارم نمیتونم بیام، میگم مامانت اینام دعوتند میگه نه ما نمیام! منو میگی کلی داغ کردم شروع کردم به غرغر کردن که یعنی چی هر دفعه میخوایم بریم اونور همین مسئله ست مگه ما بجزء اونا کی رو داریم ... خلاصه موافقت کرد.

سریع ظرفای میوه و ظرفای ناهارشونو شستمو یه کم هم اومدم توی نتو بعد آماده شدیم راهی خونه مامان اینا.

خونه مامان اینا خیلی خوش گذشت دخترمون روز به روز شیرین تر میشه خوشم ازش میاد که خیلی حرف گوش کنه هر چی بهش میگی سریع گوش میکنه سریع با مامان و بابا سیا اوخ شد بهشون میگفت مامان سیا و بابا سیا،ازم جدا نمیشد (وقتی با آ یسانم واقعا بهم خوش میگذره، مثل بچه میشم با خودم میگفتم الان بابا و مامان سیا در موردم چی فکر میکنن؟!) 

آیسان جون امسال 2 سالش تموم میشه و پا میذاره تو 3 سال (قربونش برم مثل یه بچه 5 ساله رفتار میکنه _ به عمه اش رفته_)کلی عکس انداختیم و کلی هم کیک خوردیم...  

نظرات 4 + ارسال نظر
رضا یکشنبه 27 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 11:49 ب.ظ http://jan47b.blogsky.com

سلام خسته نباشی خوشحالم همه چی رو براهه و تونستی کنار بیای راستی من همه مطالب را میخونم فقط کمی با تاخیر چون ویندوز عوض کردم نشستم ژای بلاگ اسکای تا آژدیت کنی و مطالب تازه ات را بخونم از اینکه ادبیات نوشتاریت خنده به لبم میاره ممنون

سلام زنده باشید ممنون شما لطف دارید

[ بدون نام ] دوشنبه 28 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 12:54 ق.ظ

خیلی لذن بردم
مثل همیشه زیبا و خواندنی
تولد آیسان هم مبارک
بازم بنویسید زودی

امکانش هست اسمتو بدونم؟

آرزو دوشنبه 28 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 08:01 ق.ظ http://www.arezui.blogfa.com

شوهرا هیچ وقت آدم بشو نیستن. منم هر وقت میخوام برم خونه مامانم اینا امین عشوه ی خرکی میاد
تولدش مبارک جیجل

عشوه میان دیگه چکارشون کنیم
مرسی عزیزم ایشاا... خدا یه دخمل ناناز بهت بده گلم

مریم توپولی دوشنبه 28 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 02:09 ب.ظ http://man-va-to-va-ma.blogsky.com

سلام خدا حفظ کنه این نی نی گل رو کاش عکسش رو بزاری ببینمش من عاشقه بچه هام
راستی از طرف منم تولدش رو تبریک بگو

سلام گلم
مرسی خدا قسمتتون کنه من که عاشقشم
دختر بچه ها خیلی ناناز و جیگری هستن
ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد