روزگار یک زن

زن همیشه مورد استعمار چه در خانه چه در محل کار. من یه زن تحصیلکردم که ...

روزگار یک زن

زن همیشه مورد استعمار چه در خانه چه در محل کار. من یه زن تحصیلکردم که ...

آغاز سفر نوروزی

با اصرار سیا خان چهارشنبه با کلی حجب و حیا و سرخ و سفید شدن به شرط رفتن به دورود برای مراسم جمعه آخر سال و عید اول پسر عموی مرحومم از رئیس گرام مرخصی روزه شنبه و یکشنبه رو گرفتم! قرار شد اگه ماشین داداشم جا داشته باشه با اونا اگه هم جا نداشت با ماشین خودمون بریم دورود و بعد از مراسم از اون ور بریم ارومیه (این قول و قراره ما توی خونمون با هم بود – منو همسری-) بعد از ظهر چهارشنبه مامانم برام عیدی خودشو داداشمو اورد (پول با یه جعبه شیرینی) بهش گفتم چیکار کنیم شما چجوری میرید که ما هم با هاتون بیام گفت معلوم نیست فردا میریم  بهشت زهرا سر خاک مرده های خودمون، شب هم راه میوفتیم میریم که صبح دورود باشیم...

پنج شنبه صبح رفتیم دنبال مامان اینا بریم بهشت زهرا بابام هم بهم عیدی داد (پول) تا ظهر بهشت زهرا بودیم از بابام برنامه رو پرسیدم گفت شما نمیخواد بیان راه دوره و پر خطر نمیشه از اون ور برید ارومیه... داداشمم قبول نکرد مارو با خودش ببره گفت نه شما برید ارومیه نمیخواد بیان... مامانم اینا تعارف میکردن به آقا سیا که نیازی نیست شما به زحمت بیوفتید و اینا ، آقا سیا ما هم از خدا خواسته هیچی نمیگفتو هی من میگفتم نه ما باید بیام ، مامانم اینا فکر میکردن که من سیارو مجبور کردم سیا دوست نداره بیاد البته حق داشتن اینطوری فکر کنن چون سیا یه کلمه نمیگفت نه درست نیست ما هم باید بیام!! خلاصه این سکوت سیا خان باعث شد که مامان اینا برن و ما بمونیم خونه (آی دلخور شدم از این حرکت همشون انگار نه انگار فامیل نزدیکن کلی توقع دارن، دلم همش پیش زن عمو و دختر عموهام بود دوست داشتم برم سر خاک پسر عموم، دوست داشتم عموم رو ببینم...)

خلاصه مامان اینا پنج شنبه شب رفتن منم جم و جور کردم که بریم ارومیه ، کلی وسیله برداشتم قرار شد جمعه صبح زود با ماشین خودمون راهی بشیم ، صبح ساعت 4:30 بیدار شدیمو 5 حرکت کردیم قرار شد قبل از رفتن به ارومیه یه شب تبریز بمونیمو شهر رو بگردیم ، تو ماشین طوری برخورد میکردم که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده ولی تو دلم غوغایی به پا بود دلم همش دورود بود تو مراسم تو دلم هی برای مهدی فاتحه میفرستادم ولی به روی خودم نمیوردم...

هر دفعه از جاده کمربندی میرفتیم ولی ایندفعه از داخل شهر زنجان رفتیم که افتادیم تو جاده قدیمی چه جاده قشنگی بود سر سبز مثل شمال با کلی پیچ و خم و تونل، دو طرفمون کوه بود در صورتی که جاده اصلی کفی و خشک بود کلی به این جاده سر سبز ذوق کردیم و یه جاهایی هوا بارونی و بعد هم برفی شد 10 ساعت بیشتر طول کشید به تبریز رسیدیم تلفنی جا گرفتیمو تصمیمون برا موندن جدی شد داشتیم از خستگی هلاک میشدیم...

ادامه دارد...

نظرات 1 + ارسال نظر
تنهایی شلوغ شنبه 27 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 09:08 ب.ظ http://tanhaeieshulujh.blogsky.com

و این منم زنی تنها در آستانه ی فصلی زرد
در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین
و یاس ساده و غمناک آسمان
و ناتوانی این دستهای سیمانی
سلام دوست خوبم وبتونو تا جایی که شد مطالعه کردم وحتما بقیشم می خونم جالب بود ساده وبی ریا خوشم اومد اگه مایل بودید به وبخونه ی نو پای منم سر بزنید منتظر قدم های سبزتونم. اگر دوست داشتید خبرم کنید تا لینکتون کنم.

ممنون از لطفتون خوشحال میشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد