روزگار یک زن

زن همیشه مورد استعمار چه در خانه چه در محل کار. من یه زن تحصیلکردم که ...

روزگار یک زن

زن همیشه مورد استعمار چه در خانه چه در محل کار. من یه زن تحصیلکردم که ...

سفر بی سفر

سر لج و لجبازی الان با هم قهریم سر یه مسئله خیلی کوچیک باهم یه کوچلو بحث کردیم (البته من به شوخی داشتم بحث میکردم کاملا ریلکس (در حالت دراز کش) و نیش تا بنا گوش باز! فکر نمیکردم به اینجا برسه!) در آخر منجر به دل شکستن من و جدا کردن محل خواب از طرف آقا سیا شد!! (اینا مربوط به همون چهارشنبه شب میشن، بعد از گذاشتن پست قبلی، چقدر خوشحال بودم وقتی اون پست رو میذاشتم!)

شوخی شوخی همه چی جدی شد ! خونه مامانم اینا یه بحثی بوجود اومد که من داشتم از حقوق خانمها دفاع میکردم که چه ایراد داره آقایون اموالشونو بنام خانماشون کنن (پسر عموم بخاطره نرفتن به سربازی و نداشتن کارت پایان خدمت ، چیزی نمیتونه به نامش کنه در نتیجه به نام خانمش کرده، مامان اینا داشتن کلی غصه میخورن که کار اشتباهی میکنه بنام زنش میزنه ولی من داشتم دفاع میکردم سیا به شوخی گفت بخاطر خودت میگی منم خندیدم گفتم تو که معافی داری در ضمن چیزی نداری که! (بخدا به شوخی گفتم که باعث ناراحتی و عقده تو دل آقا سیا شد تو جر و بحث میگفت تو گفتی تو هیچی نداری یعنی خودت همه چی داری!؟! -جدل خالق چه ذکاوتی داره این شوشویی ما!- ...)

بعد از نزدیک به یکسال یه خونه مورد پسند مامان خانم واقع شده بود همون شب عنوان شد که فرداش بریم قولنامه کنیم منو مامانو سیا، آخه از آقای پدر و آقایون برادرا جز اورد دادن هیچ بخار دیگه ایی بلند نمیشه! تو بحث سیا گفت نمیاد و چک هم برا قولنامه نمیده.

فرداش یعنی پنجشنبه سیا رفت سرکار منم که تعطیل بودم با بی میلی و بعض وسایل سفرو جمع و جور کردم با مامان هم قرار گذاشتم بعد از ظهر بریم بنگاه برا نوشتن قولنامه... وتی سیا از سرکار اومد بدون هیچ حرفی گرفت خوابید منم تو اتاق بودم تازه از حموم اومده بودم یه کوچلو دراز کشیدمو بعد پاشدم آماده شدم با اینکه خیلی سختم بود رفتم بالا سر سیا بهش گفتم میخوایم بریم بنگاه میای؟ گفت نه! رفتم دسته چکشو اوردم گفتم سه برگ امضاء کن ببرم برا قولنامه، گفت نمیدمو یه سری هم به بابا و برادرم توهین کرد منو میگی اصلا طاقت نیوردم (چون من به هیچ عنوان به خانوادش توهین نمیکنمو بهشون احترام میذارم توقع ندارم اونم توهین کنه ) سریع پاشدم اومدم تو اتاق و خودمو با اتو کردن مانتوم مشغول کردم ولی گوله گوله بی صدا اشکام میریخت... سریع آماده شدم از خونه بزنم بیرون فقط جلوی در باهاش اتمام حجت کردمو بهش گفتم سیاهی زمستون به زغال میمونه بالاخره ما یه جوری قولنامه میکنیم. رفتم دنبال مامان و رفتیم بنگاه... وقتی رسیدم نیم ساعت از اذان گذشته بود روزمونو با مامان توی اتوبوس باز کرده بودیم فقط اومدم خونه یه لیوان آب خوردمو خودمو پرت کردم روی تخت خیلی ناراحت و عصبی بودم نفهمیدم کی خوابم برد نیم ساعت قبل از اذان صبح هم پاشدم یه ذره برنج خالی خوردم ولی سیا رو بیدار نکردم ... سیا ساعت 11:30 از خواب بیدار شده هراسون اومد منم بیدار کرد پاشو خواب موندیم مگه نمیخوایم بریم (رو که رو نیست بعد از این همه حرص دادن آقا انتظار داره طبق برنامش رفتار کنم) گفتم من نمیام خودت برو ...

یه کم منتمو کشید ولی دید فایده نداره 

ادامه دارد....

میریم سفر

آخجون دوباره داریم میریم سفر!!!!!!

امروز بالاخره تصمیمونو گرفتیم قرار شد 5 روز مرخصی بگیریم وصل کنیم به تعطیلات عید فطر ، چند روزی بریم سفر از اون سفرایی که همیشه آرزوشو داشتم بریم شهرای مختلف رو بگردیمو شب تو دامان طبیعت چادر بزنیمو بخوابیم (تا حالا تجربه نداشتم شاید خیلی سخت باشه ولی دلو زدیم به دریا میخوایم امتحان کنیم) قراره  بریم رشت و بندر انزلی و آستارا و اردبیل و سرعین بعد از اونجا بریم ارومیه دست بوس پدر و مادر شوشو در ضمن دوم و سوم شهریور هم عروسی دعوتیم فکر کنم کلی خوش میگذره (این اولین بار میخوام برم عروسی ترکا اصلا نمیدونم عروسیشون چجوریه؟ چی باید پوشید؟ خدارو شکر شوشویی اصلا تو باغ نیست نمیدونه چجوری عروسیشان برگذار میشه!!!! (یعنی میشه باور کرد؟!) )

هنور هیچ کاری نکردم کلی کار دارم  ولی از خوشحالی نمیدونم از کجا شروع کنم فقط کلی خوراکی برداشتم.........

اتفاقات یه ماه گذشته

نزدیک یه ماه که چیزی ننوشتم روزی هزار بار میام به وب خودمو دوستام سر میزنم ولی حوصله نوشتن ندارم...

تو این یه ماه گذشته:

* داداش کوچیکه عقد کرد و یه دختر مهربون به خانوادمون اضافه شد! دیگه جممون جمع شده هممون زوج شدیم (سه تا بچه ها سروسامون گرفتن...) در کل شدیم 9 نفر! مامان و بابا، داداش بزرگ و زنش و دخترش، منو سیا، داداش کوچیکه و زنش! یه خانواده پر جمعیت...

(که همیشه آرزوشو داشتم.............)

* آقا سیا ولخرجی کردنو برام یه گوشی گلکسی خریدن (دست گلش درد نکنه...) الان دو تایمون گالکسی داریم و کلی بازی کامپیوتری توشون ریختیمو کلی با هم مسابقه میدیم... 

* به برکت ماه مبارک ساعت اداریمون کم شده روزارو روزه میگیریمو همش خوابیم شبام فقط میخوریمو مشغول تماشای بازیهای المپیک هستیم و در دل با حسرت نظارگر پیشرفت جنس موافق در عرصه ورزش هستم.

 

اتفاق خاصی توی این یک ماهه نیوفتاده که قابل ثبت باشه خوش و خرم در حال گذران زندگی هستیم و خدا رو بابت این نعمت سپاسگذاریم........


شیراز (۱۵/۴/۹۱ - ۱۷/۴/۹۱)

بالاخره کار نمایشگاه ساعت 11:30 شب چهارشنبه به خوبی و خوشی تموم شد وقتی رسیدیم خونه بلافاصله گرفتم خوابیدم ولی آقا سیا نشستن پای تلوزیون انگار نه انگار که فردا مسافریم باید صبح زود بیدارشیمو وسایلامونو جمع کنیم...

صبح (پنجشنبه 15 تیر) ساعت 9 از خواب بیدار شدیم من تند تند وسایلامنو جمع می کردمو آقا سیا خونسرد نظارگر بودنو از روز تعطیلشون لذت میبردن و با آرامشی وصف نشدنی برا خودش صبحانه آماده میکرد... من رفتم حمام و اومدم یه سری هم لباس اتو کردم هنوز آقا داشتن صبحانه میل می فرمودن! اینجا بود که دیگه آمپر من به جوش اومد شروع کردم به غرغر کردن سیا هم انگار نه انگار ! با سکوتش بیشتر لج منو درمیورد (من اگه جای اون بودم یا عصبانی میشدمو داد و بیداد میکردم یا با مهربونی باعث میشدم طرف آروم بشه و کمکش میکردم ولی سیا فقط سکوت کرده بودو گاهی وقتا یه نیشخندی هم تحویلم میداد...) خلاصه ساعت 11 آماده شدیمو از خونه زدیم بیرون، اول رفتیم خونه مامان اینا یه سری وسیله برداشتم بعد سفارشات لازم رو در خصوص غذا دادن ماهی هارو به مامان کردم و بعد از خداحافظی راهی فرودگاه شدیم پروازمون ساعت 1:45 دقیقه بود برا ساعت 12 فرودگاه بودیم ، پرواز هم چند دقیقه ایی تاخیر داشت حدود ساعت 5 هتل (آریو برزن) بودیم روز اول رو تور برامون برنامه ایی نداشت قرار بود خودمون شیراز رو بگردیم بعد از دو ساعت استراحت زدیم بیرون اول رفتیم شاهچراغ برای زیارت نیم ساعت اونجا بودیمو بعد یه کم بازارای اطراف حرمو رو گشتیم (بازار شاهچراغ و بازار روح اله)  بعد رفتیم عفیف آباد مرکز خرید ستاره، جای جالبی بود طبقه آخرش شهربازی بود و پر از بازیهای کامپیوتری ولی انقدر ما عجله داشتیم بازی نکردیم با خودیمون قرار گذاشتیم فردا بعدازظهر بیام، باید برا ساعت 10 هتل بودیم مگر نه شام بی شام (منکه صبحانه نخورده بودم ناهار هم همون غذای مختصر هواپیما بود برا شام دست و پا میزدم هی به سیا میگفتم بدو بدو که به شام برسیم) سر ساعت رسیدیم شامو خوردیمو من از خستگی بی هوش شدم.فرداش (جمعه 16 تیر) باید ساعت 8 برا گشت دم در هتل آماده بودیم که ما تازه 8 از خواب بیدار شدیم تند تند آماده شدیم و سیا رفت پائین تا صبحانشو بخوره (سیا ممکن از خون باباش بگذره ولی صبحانش تحت هیچ شرایطی نمیگذره) با تاخیر رفتیم سوار اتوبوس شدیم بردنمون تخت جمشید کلی چیز یاد گرفتیمو اطلاعات تاریخیمون آپ دیت شد (یه دختر خانمی مهربونی که لیدر تور بود با حوصله همه چیزرو توضیح میداد) کاخهای سلطنتی ، تالار صد ستون، خزانه داری، مقبره انوشیروان سوم و کاخ نوروزی که از ملل مختلف برای شاه هدایای نوروزی میوردنو دیدیم که خیلی جالب بود روی دیوار تمام مللی که هدایا میوردن با تمام جزئیات ممکن حتی نوع آرایش مو و لباس و زینت آلات روی دیوار کنده کاری کرده بودن  انقدر امپراطوری کوروش کبیر گسترده بوده که از آفریقا هم براش هدایا اورده بودن ...

بعد از تخت جمشید رفتیم نقش رستم اونجام چهار تا آرامگاه بود آرامگاه داریوش و بقیه رو هم یادم رفته یه سری هم نقش روی دیوار هک شده بود که شاهان هخامنشی بودن ولی چون هیکلای درشتی داشتن مردم قدیم فکر کردن این نقشها مربوط به شاهنامه میشه و رستم هستش برای همین به نقش رستم معروف شده اونجا یه معبدکده هم بود که احتمال میدن اونجام مقبره باشه...

تا ساعت 2 بعد از ظهر اونجا بودیمو برا ناهار برگشتیم هتل ناهارو خوردیمو بعد یه مقدار استراحت کردیمو ساعت 6 با سیا زدیم بیرون رفتیم مرکز خرید زیتون بعد سریع برگشتیم هتل چون برا ساعت 8 باید جلوی در هتل بودیم برا شام میخواستن ببرمون بیرون.

برا شام رفتیم شاندیز مشهد الاهو که خیلی از شیراز دور بود راهش خیلی خسته کنده بود شام رو همراه با موسیقی زنده خوردیمو ساعت 12 شب رسیدیم هتل بلافاصله گرفتیم خوابیدیم چون باز باید 8 صبح آماده گشت بودیم.

شنبه صبح (۱۷ تیر) ساعت 7 بیدار شدیم من چمدون رو جمع کردم آخه ساعت 1:30 باید میرفتیم فرودگاه بعد رفتیم صبحونه خوردیمو بعد همراه با تور رفتیم اول باغ ارم که خیلی خوشگل بود من عاشق اون امارت شده بودم که توی باغ بود جلوش یه حوض بزرگ آب بود که چهار طرفش درختای نخل بود یه قسمت از باغ هم یه برکه کوچیک بود که پر از ماهی های قرمز بود و تمام باغ پوشیده از انواع گیاهان بود ...

بعد از باغ ارم رفتیم حافظیه اونجا خیلی خوب و زیبا بود من عاشق آرامگاه حافظم خیلی وقتا توی عکسها و فیلما فقط دیده بودم ولی اینبار از نزدیک دیدم ...

بعد رفتیم آرامگاه سعدی اونجام زیبا بود ولی نه به قشنگی حافظیه... از یکی از مغازه های اطراف مصقطی خریدم برا سوغات (که اصلا جالب نبود ولی مجبوری دیگه خریدم برام خیلی جالب بود جمعه تمام شهر شیراز تعطیل بود)

بعد از آرامگاه سعدی رفتیم ارگ کریم خان اونجام خیلی خوب بود تو یکی از اتاقا ماکتای عروسکی کریم خان و فتعلی شاه و شاه قلی بود که خیلی جالب بود، و توی یکی دیگه از اتاقا ماکت خانمها با لباسای مختلف قوم های مختلف گذاشته بودن...

بعد از ارگ کریم خان رفتیم موزه که به دلایل امنیتی بسته بودو اجازه بازدید بهمون ندادن بعدش رفتیم حمام وکیل اونجام خیلی جالب بود با ماکتای مختلف کارهایی رو که مردم قدیم داخل حمام انجام میدادن و به تصویر کشیده بود ...

بعد از حمام عجله ایی رفتیم بازار صنایع دستی که چسبیده به حمام بود اونجا یه کیف سنتی برا زن داداش جدید خریدمو روبروی ارگ کریم خان هم یه سری عرقیات و آبلیمو گرفتم برا سوغات...

حدودای ساعت 12 هتل بودیم سریع ناهارو خوردیم و رفتیم مغازه های اطراف هتل رو گشتیم که شاید یه چیزی برا سوغاتی پیدا کنیم که دست خالی برگشتیم سریع وسایلامونو جا به جا کردیمو رفتیم فرودگاه دوباره پروازمون تاخیر داشت ساعت 6 بعد از ظهر تهران بودیم تا رسیدیم خونه ساعت 8 شده بود سریع یه دوش گرفتیمو شام رفتیم خونه مامان اینا و سوغاتی هاشونو براشون بردیم ساعت 12 برگشتیم خونه و خوابیدیم که صبح زود بیدار شیم برا رفتن به سرکار...

در مجموعه سفر خوبی بود و کلی بهمون خوش گذشت فقط وقتمون خیلی کم بودو همش در حال دویدن بودیم هنوز خستگی نمایشگاه از تنم بیرون نیومده که دوباره کار شروع شده...!!

مراسم بله برون داداش کوچیکه

جمعه هفته پیش (9 تیر ماه) باید میرفتیم خونه عروس خانوم برای بله برون، با اینکه دو هفته بود که میدونستم ولی اصلا آمادگی نداشتم خیلی خسته بودم آخه یه هفته جشنواره داریم تا 10 شب شاید بیشتر باید سرکار باشیم شب قبلش تازه افتتاحیه امون بود تا نزدیکای ساعت 12 توی پارک (جشنواره )  بودیم  وقتی رسیدم خونه فقط افتادم ساعت ده و نیم از خواب بیدار شدم داشتیم صبحونه میخوردیم که مامان زنگ زد گفت ساعت 5 اینجا باشید قراره ساعت 6 خونه عروس خانوم باشیم ...

تمام بدنم درد میکرد حوصله هیچ کاری نداشتم به زور رفتم یه دوش گرفتم بعدش باز افتادم حتی نمیتونستم ناهار درست کنم سیا زنگ زد از بیرون برامون غذا اوردن بعد از ناهار کارم شده بود سیا پاشو آماده شو پاشو، پاشو، تنبل پاشو دیگه (حالا سیا هم دل گنده میگفت زوده حالا قراره شام اونجا باشیم خیلی زوده...)‌‌ خوووو چیکار کنم مامان اینا اینطوری قرار گذاشتن!!!

میخواستم برم آرایشگاه ولی آرایشگره سرش شلوغ بود قبول نکرد برم منم با اپی لیدی افتادم به جونه موهای صورتم (خدا بده برکت ! چه خبر بود) با ابروهای برنداشته آماده شدم ساعت پنج و نیم رفتیم گل فروشی که وسایل تزیین شده بله برون رو بگیریم وسط راه یادم افتاد انگشتر نشون رو تو خونمون جا گذاشتم! بعد از گرفتن گل و وسایلا (که خیلی خوشگل شده بود) دوباره برگشتیم خونه نشون رو برداشتیمو رفتیم خونه مامان اینا، اونا هنوز آماده نشده بودن منو سیا تا اونا آماده بشن رفتیم شیرینی که از قبل سفارش داده بودیمو گرفتیمو اوردیم بعد رفتیم به سمت خونه عروس خانم، ساعت 20 دقیقه به هفت رسیدیم . 

از راه رفتیم خونه دایی عروس خانوم  که طبقه اول آپارتمانشون بود چه خبر بود نصف فامیلاشون اونجا بودن اونوقت از سمت ما فقط منو سیا بودیمو مامان و باباو داداش کوچیکه! تازه بقیه فامیل تو راه بودن ... تمام مدت که اونجا بودیم به سلام و علیک و خداحافظی سپری شد (آخه جمعیتشون خیلی زیاد بود هر 5 دقیقه یه دفعه یکی از فامیلا میومد ما نشسته باز باید بلند میشدیم سلام و احوالپرسی میکردیم) بالاخره بعد از دو ساعت تمام فامیلشون جمع شدن، رفتن سر اصل مطلب البته مطلب خاصی نبود مهریه که معلوم بود فقط میموند تاریخ عقد که قرار گذاشتن نیمه شعبان باشه ولی چون منو سیا نیستیم قراره بریم شیراز عقدکنون افتاده جمعه هفته دیگه (23 تیر ماه)

 تعداد مهریه و تاریخ عقد رو تو آلبوم بله برون نوشتیمو حاضرین به عنوان یادگاری امضاء کردن بعد مامانم انگشتر نشون رو تو دست عروس خانوم کردو منم چادر بخت رو انداختم تو سرش وسایلی که براش گرفته بودیمو رو هم نشون دادم بعدش شیرینی و شکلات پخش کردنو کلی عکس یادگاری انداختیم...

برای شام هم رفتیم خونه اون یکی دایی عروس که طبقه بالای همون جا بود برا شام کلی تدارک دیده بودن میز و صندلی اجاره کرده بودن چند نوع غذا سرو کرده بودن که هر کدوم از غذاها کار یکی از زن دایی های عروس خانوم بود (بیف استراگانوف، خوراک قارچ و مرغ، زرشک پلو با مرغ، باقالی پلو با گوشت، سالاد ماکارونی، ماست و خیار، سالاد کاهو، زله، کرم کارامل، نوشابه و دوغ گذاشته بودن)

بعد از شام باز برگشتیم پایینو بعد از خوردن چای و شیرینی بلند شدیم اومدیم خونمون نزدیکای ساعت یازده خونه بودیم ولی تا ساعت یک منو سیا بیدار بودیم داشتیم از مراسم تعریف میکردیمو میخندیم هنوزم که هنوز دوباره میگیمو میخندیم مثلا (خواهرمه از امریکا زنگ میزنه...)

مهمونیه داداش کوچیکه

جمعه هفته پیش (26 خرداد) خانواده عروس خانوم سر ساعت 5 که قرارمون بود تشریف اوردن برعکس هفته گذشته که کلی طفره رفتن سریع رفتن سر اصل مطلب دایی عروس خانوم گفتم بر طبق مهر آخرین عروس خانوادمون ما میگیم مهر سروی جون 514 سکه باشه! اگه قبول دارید صلوات بفرستید! بابام گفت صلوات میفرستیم ولی! (دیگه هیچی نگفت) آروم و زیر لب همه صلوات فرستادیمو به بقیه حرفای الکی پرداختن منکه دل تو دلم نبود خیلی از پیشنهادشون خوشم اومده بود به نظرم خیلی معقول بود همه اش با ایما و اشاره میخواستم به مامانم اینا بفهمونم قبول کنید دیگه... تا داداش کوچیکه اومد تو آشپزخونه گفت چیکار کنیم گفتم عالیه سریع قبول کن من که توقع خیلی بیشترارو داشتم نه که اون هفته خیلی ساکت بودن فکر میکردم این هفته یه رقم خیلی بالایی رو عنوان کنن... بعد از گذشت نیم ساعت بابا از داداش کوچیکه جلوی جمع پرسید نظرت چیه اونم گفت هر چی شما بگید و یه نگاه به من انداخت (آخه از همون بچگی من زبون داداش کوچیکه بودم اصلا روش نمیشد خواسته هاشو به بابا بگه حتی اگه پول تو جیبی میخواست من باید براش میگرفتم) منم سریع گفتم عالیه قبول! بابا بعدش گفت داماد میگه اگه میشه یه مقدار کمترش کنید... دایی عروس خانوم قبول نکرد گفت نه چون عروس آخرمون انقدر بوده درست نیست برا سروی جون کمتر باشه ... بابا قبول کردو خیلی راحت و مختصر خانواده ها به توافق رسیدنو ایندفعه صلوات و بلند فرستادن ،( منکه با دمم گردو میشکوندم خیلی خوشحال بودم نه که سر مهر و رسم و رسوم ما کلی من و سیا اذیت شدیم حدود 3 سال طول کشید تا خانواده ها به توافق رسیدن البته مسئله اصلی ما حق مسکن بود که بابام میخواست برا من بگیره آقا سیا هم زیر بار نمیرفت بابام هم لج میکرد مسائل دیگه رو مطرح میکرد تا سیا رو دک کنه...)

سریع دسری رو که آماده کرده بودم (کیک بستنی) رو سرو کردم مهمونی هم یه ساعت ختم به خیر شد وقتی خانواده عروس خانوم رفتن همه خوشحال و خندون به تجزیه و تحلیل جلسه مهمونی پرداختیم همه راضی و خوشحال بودن چون به جز مهر خانواده عروس چیزه دیگه ای رو عنوان نکرد (من از همه خوشحالتر بودم به امید خدا داداش کوچیکه بدون دردسر داره سرو سامون میگیره) 

یه چیزی یادم رفت بگم برا پذیرایی کلی کلاس گذاشته بودم کلی لیوانای شربتمو با بستنی خوری هامو ظرف میوه و شیرینی رو تزئین کرده بودم کلی خانواده عروس از پذیرایی خوششون اومده بود (یه هفته درگیر بودم ولی خستگی از تنم دراومد. خدایا ازدواج همه جونارو آسون کن...)

قرار شد جمعه هفته آینده (9 تیر) برا مراسم بله برون اصلی بریم خونه عروس خانوم....

پایان سفرنامه

روز پایانی ( جمعه نوزدهم خرداد 91)

ساعت 5 از خواب بیدار شدیم بعد از خداحافظی با پدر و مادر شوشو ساعت 5:30 راهی شهر و دیار خودمون شدیم ، اولاش خیلی کسل بودیم چون شب قبلش نه من نه سیا خوب نخوابیدیم همش تو فکر خواستگاری داداش کوچیکه بودیم ... با دو سه تا چرته کوچلوی قایمکی من سرحال شدم هر چی از سیا خواستم یه جا نگه داره یه کم اونم چرت بزنه سرحال شه قبول نکرد یه کله گازشو گرفته بود که زود برسیم تهران به مراسم برسیم فقط یه ربع برا صبونه نگه داشت و چند جا هم من نشستم کمکش ...

قرار بود مستقیم از راه  بریم خونه عروس ولی ما ساعت  3 رسیدیم تهران باید ساعت 6 میرفتیم در نتیجه رفتیم خونمون ناهار خوردیمو یه کوچلو استراحت کردیم بعد رفتیم خونه مامان اینا همراه با خانواده داداش بزرگه رفتیم خونه عروس خانوم ...

به همه چیز مجلس شبیه بود جزء خواستگاری فقط دایی و زن دایی عروس خانوم خیلی اضحار فضل نصب به عشق و دلدادگی خودشون میکردن همش از 30-40 سال پیش حرف میزدن... منکه کلی حوصلم سر رفته بود همش منتظره اصل مطلب بودم (بیچاره داداش کوچیکه و عروس خانوم چی کشیدن!!) هر چی میگفتیم خوب برید سر اصل مطلب انگار نه انگار هی پدر و مادر عروس میگفتن ما تجربه نداریم خودتون بگید مثلا توقع داشتن ما بگیم چقدر مهر دخترتون کنید (خووو وقتی دایی و عمه شو گفتید بیاد خوو یه ذره رسم و رسوم ازشون میپرسید...) خلاصه قرار شد هفته آینده خانواده عروس خانوم برا ناهار بیان خونه مامان اینا بعد راجبه بقیه مسائل صحبت کنیم...

ساعت 9 رسیدیم خونه مامان اینا شام رو خوردیمو کلی راجبه مراسم تبادل نظر کردیم بعد شام هم رفتیم خونه پسر دایئم عیادتش  آخه بیچاره افتاده دست و پاش شکست تا ساعت 12 اونجا بودیم وقتی رسیدیم  دیگه نه من جون داشتم نه سیا (البته سیا باز یه کم جون داشت!! نمیدونم این بشر این همه توانو از کجا میداره!! ...)

ادامه سفرنامه 2

روز هشتم (پنج شنبه هجدهم خرداد 91)

امروز ساعت 10 از خواب پاشدیم بعد از خوردن صبونه مامانم بهم زنگ زد که آره فردا ساعت 6 بعد از ظهر میخوایم بریم خواستگاری برا داداش کوچیکه ! شما کی راه میوفتید؟ برا ساعت 6 باید خونه عروس خانوم باشیم...

قرار شد فردا یه کم زودتر راه بیوفتیم تا سر ساعت خودمونو برسونیم، سریع شروع کردم به مرتب کردن لباسای خودمو سیا آخه قراره از راه بریم دیگه نریم خونه... یه کم دلشوره دارم با اینکه قبلا خانواده عروس رو دیدم، باورم نمیشه داداش کوچیکه هم داره مزدوج میشه... براش خیلی خوشحالم دوست داشتم اونم زودتر سروسامون بگیره، ایشاا... که در کنار هم خوشیخت بشن...

سیا رفت آرایشگاه و منم لباسمونو اتو کشیدم بعد از ظهر هم  یه سر رفت تعمیرگاه ماشینو نشون داد بعدش رفتیم برا عروس جدیده سوغاتی نقل و حلوا خریدیم بعدش رفتیم باغ پدر شوشو یه مقدار برگ مو و چاغاله هلو چیدیدم و رفتیم خونه عمو بزرگ سیا و خونه عمه اش اینا یه سر هم به اونا زدیم از دیدنمون کلی خوشحال شدن اصرار داشتن برا شام بمونیم ولی آماده کردن وسایل سفر رو بهونه کردیمو سریع پاشدیم. تو راه یه مقدار خرید کردیم بعد اومدیم خونه سیا ماشین رو شست و رفت دوش بگیره (حسابی داریم به خودمون میرسیم به سیا میگم چقد بده آدم از راه بره خواستگاری! ...)

فردا صبح زود راه میوفتیم به سمت تهران این سفره ارومیه امونم به پایان میرسه ... خدارو شکر ایندفعه خیلی خوب بود خیلی خوش گذشت کلی جای دیدنی رفتیم دوتایی خیلی خوش گذروندیم...

ادامه سفرنامه

روز پنجم سفر ( دوشنبه پانزده خرداد 91)

بعد از ناهار بلافاصله منو سیا و مامان شوشو آماده شدیم راه افتادیم به سمت دریاچه مارمیشو، (مارمیشو یه جای فوق العاده قشنگه که حدود دو ساعت تا ارومیه فاصله داره و مرز بین ایران و ترکیه ست و یه منطقه کرد نشینه ) حدودای ساعت چهار و نیم رسیدیم اونجا دژبان ورودی منطقه شماره ماشینمونو برداشتو اسمونو هم یادداشت کرد و گفت ساعت پنج و نیم باید برگردید! به سیا گفتم اینم سیاست جدیدشونه پارسال که از این خبرا نبود! سرکاری نیست شاید سربازا دارن سر به سرمون میذارن هوا که خیلی دیر تاریک میشه چرا پنج و نیم باید برگردیم؟! سیا گفت قانون جدیده دیگه...! یعنی تا نشستیم باید پا میشدیم! تا رسیدیم سریع بساط خوراکی هارو چیدمو شروع کردیم به خوردن بعدش با سیا پاشدیم کمی منطقه رو بگردیم تصمیم داشتم کلی از طبیعت بکر و دست نخوردش عکس بگیرم ولی نشد! پل روی رودخونش خراب شده بود هر چی به سیا گفتم خووو بیا بزنیم به آب بریم همه ی قشنگیش اون سمته رودخونست راضی نشد گفت آب خیلی بالا اومده محلیها نمیتونن برن ما چه جوری میخوایم بریم! برا همین فقط یه کم رفتیم بالای کوه که اونم من انقدر ترسیده بودم که نذاشتم سیا هم کار مورد علاقشو (کوه پیمایی) انجام بده... سر ساعت پنج و نیم بیشتر خانواده ها جم کردنو رفتن ولی ما و چند تا از خانواده ها موندیم من همش منتظر بودم یه سرباز بیاد بهمون تذکر بده که وقته رفتنه ولی هیچ خبری نبود! تا ساعت شیش و نیم موندیم بعد از یه کم کنار رودخونه و کوه و دریاچه و دشت گلهای بابونه عکس انداختن برگشتیم. وقتی به محل ایست بازرسی رسیدیم از اون دژبان دفتر به دست هیچ خبری نبود به سیا گفتم دیدی سرکاری بود چرا جلو اسممون تیک نزد که برگشتیم! این سربازام فیلمن به خدا همه رو سرکار گذاشتن! ( ته دلم همش میترسیدم دعوامون کنن که با یه ساعت تاخیر برگشتیم)


روز ششم سفر (سه شنبه شانزدهم خرداد 91)

ساعت نه از خواب بیدار شدیم هیچکس خونه نبود شب قبلش سیا به بابا و مامانش گفته بود فردا میخوایم بریم مهاباد ولی اونا نبودن سریع وسایلمونو جم کردیم و دو تایی راهی مهاباد شدیم،مهاباد یکی از شهرای آذربایجان غربیه که در قسمت جنوبیش قرار گرفته یکی از دیدنیهاش غار آبی تاریخی سهولانه که ما برای دیدن اون راهی مهاباد شدیم .

جاده مهاباد از حاشیه دریاچه ارومیه رده میشه خشک شدن دریاچه اینجا به وضوح و خیلی فجیح به چشم میاد سیا همش تو راه حرص میخورد میفت دیگه هیچی از دریا نمونده.... تو راه یه دریاچه کوچیک دیگه هم بود سیا میگفت آب پشت سد حسنلوه...

بعد از یه ساعت رانندگی رسیدیم به شهر مهاباد ، یه شهر کوچیک که اکثر ساکنانش کرد بودن (من به شخصه کردارو به ترکا ترجیح میدم فکر میکنم آدمای خونگرمتری هستن...) یه کم شهرو دور زدیم بعد رفتیم به یکی از مرکز خریداش اونجا یه کیف ناناز که مدتها دنبالش میگشتمو پیدا کردم سیا جون هم برام خریدش...

بعد راهی غار سهولان شدیم که 35 کیلومتر بعد از مهاباد و تو جاده بوکان بود ... دومین غار آبی ایران بعد از غار علی صدر، معروف به لانه کبوتر (واقعا پر کفتر بود) حدودای ساعت دو رسیدیم دم غار، جای خیلی جالب قشنگی بود، واقعا تو گرما میچسبه وقتی حدود چهار طبقه رفتیم زیر زمین هوا خیلی خنک و مفرح شد، دیواره های سنگی غار رو میتونستی به هر چیزی نسبت بدیم که خود محلیها یا نمیدونم شاید سازمان میراث فرهنگی بعضی از صخره هارو اسم گذاری کرده بود مثلا هواپیمای در حال سقوط، پای فیل، خوشه ی انگور، خفاش در حال شکار و ... آب هم خنک و زلال بود، سوار قایق پارویی شدیمو بصورت دنده عقب راهنما تمام غار رو بهمون نشون داد (دنده عقب رفتیم دنده عقب هم برگشتیم نمیدنم علت این حرکت چی بود؟!!) داخل غار با سیا کلی عکس یادگاری انداختیم حدود یه ساعت توی غار بودیم بعد برگشتیم مهاباد از اونجا هم رفتیم به سمت محمدیار و بعد نقده و در آخر هم رفتیم پیرانشهر! پیرانشهر هم یکی از شهرهای استان آذربایجان غربیه و کرد نشین، یه شهر مرزی که مرکز خرید معروفی داره (سه ساله هی به سیا میفتم بیا بریم پیرانشهر ببینیم چی داره که بالاخره اوردم) مثل بانه نیست خیلی کوچکتره ولی بد نیست چیزای خوبی میشه توش پیدا کرد لوازم آرایشی و بهداشتی و لباساش رو میگفتن مال ترکیه ست و لوازم خانگیش از عراق میارن...

کلی خرید کردم تا ساعت هشت اونجا بودیم بعد به سمت ارومیه حرکت کردیم ساعت 10 شب رسیدیم خورد و خمیر بودیم مامان شوشو هی ترکی غور غور میکرد من که نمیفهمیدم چی میگه هر چی هم از سیا پرسیدم نمیگفت چی میگه تا ساعت 12 همه بیدار بودنو کلافه (من که نفهمیدم قضیه چیه!)


روز هفتم (چهارشنبه هفدهم خرداد 91)

امروز اول رفتیم دکتر که گواهی بگیریم برای این چند روزی که سرکار نرفتیم کله دکترو خوردم آخر سر گفت هر چی شما بگی خانوم دکتر! (با اون کیفی که سیا برام از مهاباد خریده، دو روزه که همه بهم میگن خانوم دکتر! حالا نمیدونم بخاطره کیفم بود که آقای دکتر بهم گفت خانوم دکتر یا اوردرای پزشکی که میدادم!؟!)

بعد از ظهر هم رفتیم برا دیدن مسکن مهر (بی مهر) دو ساله هیچ تغییری نکرده ایندفعه که رفتم کلی حرص خوردم بالاسر کار باشی کارگر جماعت دل نمیسوزونه چه برسه که طرح مسکن مهر باشه و بی صاحاب!

بعدش با سیا رفتیم سمت دهکده ساحلیه چی چست لب ساحل دریاچه ارومیه، تقریبا بیشتر آب این قسمت هم خشک شده اولش با سیا کلی افسوس خوردیمو دلمون برا این دریاچه زبون بسته کباب شد بعد زدیم تو فاز بی خیالی یه مسافت زیادی رو که با کاشین رفتیم جلو و یه مسافتی رو هم پیاده روی نمکا راه میرفتیم یه جاهایی هم یه کم آب بود تا روی مچ پا و یه جاهایی هم زیر زانو بود یه جاهایی هم آب قرمز شده بود و یه جاهایی هم باتلاقی بود یهم پا فرو میرفت داخل بسی باعث ترس میشد آدمو یاد این فیلما مینداخت که باتلاق آدمارو تا ردن تو میکشید.

کلی عکس و فیلم گرفتیم خیلی تو دریاچه بهمون خوش گذشت بازم سر تا پا نمکی شدیم ...


سفر نامه

هفته پیش چقد بدو بدو داشتم! چهارشنبه دهم خرداد عروسیه دختر عموم بود فرداش هم میخواستیم بریم ارومیه ! کلی کار سرم ریخته بود به هر مصیبتی بود چهارشنبه شب رو رفتیم عروسی، عروسی ساده و راحتی بود، بعد عروسی هم تو خونمون با سیا کلی عکس یادگاری انداختیم ، بقیه وسایلارو جم و جور کردم تا فردا اول وقت راهی موطن شوشو شویم...

روز اول سفر (یازده خرداد 91)

 صبح خواب موندیم حدودای ساعت هشت راه افتادیم یه سر رفتیم خونه مامانم اینا بعدش راهی شدیم، جاده تقریبا شلوغ بود حدود 12 ساعت تو راه بودیم البته یه چند دقیقه برا ناهار سمت زنجان توقف داشتیم چند دقیقه هم لبه دریاچه ، خدارو شکر یه کوچلو آب دریاچه بخاطره بارندگی های اخیر بیشتر شده، پارسال وقتی از کنار پل تبریز- ارومیه میگذشتیم کنارهاش کاملا خشک شده بو ولی امسال تا روی مچ پا آب بالا اومده بود... منم ندید بدید با سیا زدیم به آب، حسابی تو اون یه ذره آب پیاده روی کردیم وقتی اومدیم بیرون تمام لباسامون نمکی شده بود من هی دستمو میک میزدم میگفتم وای سیا چقدر شوره، جای خیار و چاغاله اینجا خالیه!!!

بله ساعت 8 صبح راه افتادیم ساعت 8 شب (البته الان هوا روشنه بهتره بگم 8 بعد از ظهر ) رسیدیم خونه پدری آقا سیا، هیچکس خونشون نبود چون هیچکس منتظرمون نبود! آقا سیا میخواستن پدر و مادرشو سوپرایز کنن برا همین نگفته بودن ما داریم میام...

سیا کلید انداخت رفتیم خونه ،وای خدای من گیلاسا در اومدن ! با سیا افتادیم به جون درخت گیلاس بعد رفتیم سراغ توت فرنگی ها بعد توت و شاتوت، حسابی از خودیمون با میوه های تازه روی درخت پذیرایی کردیم بعد وسایلامونو گذاشتیم سیا رفت ماشینشو بشوره منم وایسادم خونه مامامی شوشو رو مرتب کردن و تمیز کردن (نه که سر زده اومده بودیم بازار شام بود) در حال کار کردن بودیم که پدر شوشو از راه رسید کلی ذوق زده شده بود پسرشو تو حیاط در حال خوردن گیلاس دیده بود (البته من فکر میکردم داره ماشین میشوره ) بد اومدن بالا پدر شوشو کلی خوشحالی کرد از دیدن منم،میگفت استراحت کن خود مامان شوشو میان کارای خونه رو میکنن ولی من قبول نکردم به کار کردنم ادامه دادم و آقا سیا واقعا رفت ماشین رو شست.

کارامون که تموم شد یه کم دراز کشیده بودیم که مامان شوشو از راه رسید اونم کلی خوشحال شد بلند بلند میخندیدو ذوق میکرد میگفت تعجب کردم خونه مرتب شده بعد دیدم یکی تو اتاقه اومدم جلو دیدم شمائید...

سوپرایز آقا سیا جواب داد بیچاره پیرمرد و پیرزن کلی ذوق ملنگ شده بودن یه کم پیش هم نشستمیمو بعد زود گرفتیم خوابیدیم .

روز دوم سفر (جمعه دوازدهم خرداد 91)

تا ساعت یازده خوابیدیم بعد بلند شدیم یه صبحونه توپ خوردیم پدر شوشو رفته بود برامون ماست گاومیش و خامه و نون تازه گرفته بود (من اولین بارم بود ماست گاومیش میخوردم خیلی خوشمزه بود ماستش انقدر چرب بود مثل خامه قوام داشت) ناهارو حدودای ساعت سه خوردیم بعد از ناهار همگی رفتیم باغ پدر شوشو، باغ سر سبز سر سبز بود همه درختا شکوفه کرده بودن من که میوه مورد علاقمو همون اول پیدا کردم چاغاله! چاغاله هلو شبیه چاغاله بادوم بود ولی نه به خوشمزه ایی اون (ولی کاچی بده هیچی) بابای درخت هلوشونو دراوردم انقدر چاغالهاشو کندم (البته بابای معده خودمو هم دراوردم) چاغاله زردآلو هم بود ولی سمت اونا نرفتم یه کوچلو هم سیباشون دراومده بود که قابل خوردن نبودن و یه کوچلو هم غوره های انگور که نمیشد خوردشون... تا غروب باغ بودیم بعد اومیدیم خونه و خواب...

روز سوم سفر (شنبه سیزدهم خرداد 91)

مثل روز قبلش تا یازده خوابو بعدش صبحانه مشدی و بعدش ناهار... بعد از ظهر رفتیم یه کم شهرو گشتیم منو سیا و مامان شوشو، اول رفتیم یه سری لوازم بهداشتی آرایشی خریدم بعد رفتیم بازار تاناکورا، اونجا من دنباله وسایل اورجینال میرم بعضی از مغازه هاش چیزای نو میارن نه دست دوم! حالا مامان شوشو هی اصرار که بیا لباسای تاناکورا بخر! خودش خرید شب یکی از اون شلوارا که خریده اورده میگه تو بردار منو میگی اصلا نگاش نکردم گفتم نه مرسی شلوار زیاد دارم (....)ایندفعه چیزی هم پیدا نکردم دست خالی برگشتیم بعد از تاناکورا رفتیم خیابون امام سیا اونجا یه پیراهن خرید بعدش چون شام خونه عموش اینا دعوت بودیم رفتیم یه جعبه شیرینی خریدمو رفتیم اونجا، تا آخر شب اونجا بودیمو بعد شیش بوس لالا

روز چهارم سفر (یکشنبه چهاردهم خرداد 91)

بازم یازده و ناهار ، بعد از ظهر زد به سرمون که بریم چون ارومیه خیابونشاش خلوته من یه کم رانندگی تمرین کنم دوتایی با سیا زدیم بیرون ، خدایی حال کردم چه خیابوناو کوچه هایی (کوچه هاشون پهن تر از خیابوناشونه) کلی تعلیم دیدم حتی داخل جاده هم روندم بعد رفتیم باغ باز من افتادم به جونه درختای هلو (روز اول فقط من یه درخت هلو دیده بودم ولی امروزش کلی درخت کشف کردم که همگی پر از چاغاله! کلی نشسته خوردمو کلی چیدم اوردم خونه که شسته و نمک زده استفاده بشه!) فرداش قرار بود بریم دریاچه مارمیشو برا همین شب یه مقدار وسیله آماده کردم از درخت گیلاس تو حیاط گیلاس چیدیمو شستم، چاغاله هارو شستم برداشتم خیار و گوجه و ... اینا آماده کردم.