روزگار یک زن

زن همیشه مورد استعمار چه در خانه چه در محل کار. من یه زن تحصیلکردم که ...

روزگار یک زن

زن همیشه مورد استعمار چه در خانه چه در محل کار. من یه زن تحصیلکردم که ...

اتمام پرونده خونه تکونی

خدا رو شکر بالاخره خونه ما هم کمی رنگ عید به خودش گرفت تقریبا بیشتر کارامو امروز با کمک شوهر عزیزم انجام دادم تقریبا دو سه روز بود که کار تو خونمون تعطیل شده بود (از اون خشم پشه در حبشه - پرتاب جا صابونی_ ) به کل بی خیال کارای خونه شده بودم بیشتر در کنار همسری مثل کولی ها عاشقانه داشتیم زندگی میکردیم راحت و رها! اصلا تو قید کارای خونه نبودم (سه روز بود دو تا قابلمه رو خیس کرده بودم که بشورم ولی اگه شما بهش دست زده بودید منم دست زده بودم یکیش کپک زده بود!) 

امروز اداره به پاس گرامیداشت چهارشنبه سوری یک ساعت و ربع زودتر تعطیل شده نیم ساعت قبل از اینکه تعطیل شم تصمیم گرفتم یه حال اساسی به کارای خونه بدمو هر جوری شده امشب خونه رو جم و جور کنم زنگ زدم به جناب سیا خان و ازشون خواستم زودتر تشریفشونو بیارن خونه کار واجب باهاشون دارم...

وقتی رسیدم خونه سیا هم خونه بود بلافاصله دست بکار شدمو همسری محترم هم با تمام خستگی در تمام لحظات سخت خانه تکانی در کنارم بود شیشه هارو پاک، پرده آشپزخونه رو نصب، حمام و دستشوئی رو بخار شور،وسائل رو جابجا، فرشارو پهن کرد (اینارو گفتم که بگم همسرم انقدر هم غول نیست که من تو وبلاگم ازش ساختم! خیلی مهربون، پر حوصله، خونسرد و کاریه...)

فقط وقتی خونه رو تمیز میکردم آثار صابون همه جا هویدا بود رو دیوارا، مبلا، میز و عسلی! تو تمام هال لکه های قرمز رنگ صابون به چشم میخورد تند تند پاکشون میکردم که سیا نبینه داغش تازه بشه و به خودم لعنت میفرستادم...

خلاصه فعلا پرونده خونه تکونی رو می بندم بقیش بمونه برای اون ور سال، فردا باید برم خرید لباس هیچی ندارم... برا تعطیلات میخوایم بریم ارومیه خدمت فامیل شوهر! باید مرتب باشم خدا کنه تو این شلوغی بازار بتونم چیزی بخرم!


از کرده ی خود پشیمانم

امروز بعد از ظهر وقت دکتر داشتم به سیا اس ام اس دادم میای دنبالم بریم یا خودم برم ، جواب نداد زنگ زدم جواب نداد بنابراین یه ساعت زودتر مرخصی گرفتمو رفتم دکتر، نزدیکای ساعت هفت خونه بودم، از راه که رسیدم سلام کردم سیا به آرومی جوابم داد (خوشحال شدم که قهرش زیاد جدی نیست) رفتم تو اتاق لباسمو عوض کردم ، ازش پرسیدم برا بردن فرش نیومدن باز به آرومی گفت نه! 

سر راه دلستر و پفک و چیپس خریده بودم براش یه لیوان ریختم خواستم که بخوره ولی قبول نمیکرد مشغول انجام یه سری کار فنی بود داخل حمام، رفتم دیدم اوه ل ل چه پرده خوشگل و ستی خریده داره اونو نصب میکنه ، کلی از پرده تعریف کردم، یواش یواش سیا باهام راه اومد، اومد نشست با هم دلستر و پفک و چیپس خوردیم...

الهی دورش بگردم من خراب این اخلاق خوبشم از کار دیروز خیلی شرمندم ولی اصلا به روم نمیاره بعد یه ساعت هم چی به حالت عادی برگشت و صلح و دوستی تو خونه برقرار شد. از قالیشوئی اومدن فرش رو بردن برا شستن، خونه همچنان بهم ریختس اصلا دیگه برام مهم نیست آدم این همه زحمت میکشه که دلش خوش باشه نباید به خاطره کارای بیخود آدم زندگیشو خراب کنه

میخوام همین جا رسما از همسر مهربونم معذرت خواهی کنم یه لحظه کنترلمو از دست دادم خودم هم پشیمونم کارم خیلی زشت بود ببخشید، خیلی دوست دارم سیا جون...

مقصر کیه؟

از خودم بدم میاد آستانه تحملم خیلی پائینه امروز یه کار خیلی بد انجام دادم مستحقق هر نوع برخوردی هستم از خودمو رفتار خودم خجالت میکشم ماجرا از این قراره که دیروز مامانمو عروس عمه اومدم کمکم تا به اصطلاح یه کم خونه تکونی انجام بدم عروس عمه ام دو تا بچه فوق العاده شیطون داره که از همون بدو ورودشون اعصاب برا من نذاشتن بسکه  از در و دیوار خونه بالا رفتن، گلدونمو شکوندن و قوری هم خودبخود ترکید! خلاصه کل آشپزخونه رو ریختیم بیرون و تمیز کردیم فقط یه مقدار از کارا موند برا امروز...

صبح که چه عرض کنم یه ربع به دوازده با زور از خواب بیدار شدیم آشپزخونه بازار شام بود از بهم ریختگی بیزارم دست خودم نیست اعصابم میریزه بهم از سیا خواستم کمکم کنه خونه رو جم کنیم که مامان زنگ زد که آره از بنگاه زنگ زدن بیان خونه ببینید بیان با هم بریم گفتم ما کار داریم... مامان خانم ناراحت شد عذاب وجدان گرفته بودم مامان دلخور شده، زنگ زدم بهش گفتم بیا ببریمت گفت نه کلی اصرار کردم تا از دلش در اومد شماره بنگاه داد تا باهاش هماهنگ کنم زنگ زدم صحبت کردم ارزش رفتن نداشت بی خیال رفتن شدیم.

 آشپزخونه رو جمع و جور کردم پردشو انداختم شستم از سیا خواستم بلافاصله بیاد شیشه هارو پاک کنه و نصبش کنه که گفت باشه ولی مشغول یه کار دیگه شد نصب آینه دستشوئی ، رسید به جا حوله ای چون بزرگ بود راه نمیداد ازش خواستم روی دیوار بغل نصب کنه قبول نمیکرد از من اصرار از اون انکار، هی مسخره بازی در میورد همش میگفت بندازش دور میگفتم پولشو بده بندازش دور... کلی با هم بحث کردیم زیر بار نمیرفت هی شوخی جدی ازش میخواستم نصبش کنه میگفت نه جا حوله ای قدیمی رو میورد میگفت اینو بزنم میگفتم بابا رنگش نمیخوره کلی بازار رو گشتم ست پیدا کردم بخدا قشنگ میشه تو نصب کن هی دلقک بازی درمیورد سه بار اشک منو دراورد اعصابم واقعا خورد شده بود دستشوئی رو ریخته بود بهم آشپزخونه هم مونده بود برا خودش دوششو گرفتو گرفت خوابید دیگه نمیتونستم تحمل کنم (اجازه گرفتن کارگر که نمیده خودشم کمک نمیکنه تازه اینا که کار من نیست کار مردونست) یه دفع پاشدم جاصابونی رو برداشتم پرت کردم طرفش خوب بود دراز کشیده بود و چشماش بسته بود مگر نه میخورد بهش و ... جاصابونیه ترکید و صابوناش ریخت روی فرش ، دویدم تو اتاق و زدم زیر گریه تمام بدنم میلزید هر کسی جای سیا بود تیکه بزرگم گوشم بود فقط پاشد پرده شستمو انداخت روی صابونای وسط هال و رفت حموم و لباسای صابونیشو عوض کرد، منم داشتم منفجر میشدم لباسامو تنم کردم از خونه زدم بیرون ، حدود دو سه ساعت بیرون بودم هوا تاریک شده بود اومدم خونه ، پرده رو انداختم تو ماشین لباسشوئی و خورده های جا صابونی رو از وسط هال جم کردم اومدم نشستم پای نت سیا فقط پرسید کجا بودی گفتم رفتم هفت حوض گفت چرا اونجا گفتم میخواستم تو خیابون نباشم سوار اتوبوس شدم گفت خوبه دیگه هر خراب شده ای بخوای میری من انگار نه انگار از خجالتم سرمو انداختم پائین و اون رفت تو هال.

نمیدونم من مقصرم یا اون؟ امروزمون هم خراب شد الان هم آشپزخونه، هم دستشوئی، هم هال بهم ریخته و کثیف چند روز دیگه هم عیده هنوز خونه تکونیم تموم نشده!!!

به نظر شما مقصر کیه؟

پاداش

چند وقت اصلا دل و دماغ ندارم ، نوشتن هم دل و دماغ میخواد، خاموش میام وبلاگ دوستانو میخونم میرم ... امشب باز تصمیم به نوشتن گرفتم امروز تو اداره یه اتفاق خیلی جالب افتاد بعد چند وقت حسابی خندیدم، اون نظارت دوره ای بود که همه مونو به سلابه کشیده بودن میگفتن زود بیان دیر برید، حق مرخصی ندارید، گزارش برنامه های امسالتونو در مدلای مختلف پاورپوینت کنیدو ال کنید بل کنید اگه اشکالی تو عملکردتون باشه اخراج میشد و ... انجام شد و رتبه ما یه رتبه ی خوب شد ، امروز کاشی به عمل اومد جناب عیسی خان (قائم مقام رئیس بزرگ که مسئول ارزشیابی بودو برا نظارت ایشون قدم رنج فرموده بودن) یه پاداش خیلی توپل مرهمت فرمودن ، رقم کلی هنوز معلوم نشده ولی فقط تا اینجا دسگیرمون شد که مدیر ما (که پائین ترین رده مدیریتی حساب میشه) پاداش 915 هزار تومنی دریافت کردن حالا بماند رئیسا و معاونین و مدیران فوقانی چقدر پاداش گرفتن! نکته مهم اینجاست که به کارشناسا یه قرون هم نشون ندادن! همه کارارو ما کردیم اون وقت فقط مدیران پاداش میگیرن! خلاصه تمام همکارا شاکی بودن چرا به ما ندادن این درست نیست باید پاداش بین همه تقسیم بشه ... بعد از یه مقدار ناراحتی بچه های اتاقمون زدنش به خنده و شوخی، آقایون بلند شده بودن دو تا دو تا وسط اتاق سینه میزدن یکی هم میخوند به سبکای مختلف نهصد و پونزده تومن، نهصد و پونزده تومن... وسطش میزدن تو سبک رپ و قر میدادن منم نشسته بودمو فقط به اینا میخندیدم (خدایا این شادیهارو از ما نگیر) خلاصه اسم گروهشونو گذاشتن 915!! اینکارارو وقتی میکردن مدیرمون نبود وقتی اومد بچه های هی بهش تیکه مینداختن ولی اصلا ایشون به روی مبارک نمی یورد آخه دلمون از اینجا میسوزه که این آقا تازه مدیر شده اصلا تو طول سال نبودن که الان پاداش نصیبشون شده! خلاصه امسال هم یاد گرفتیم اگه توبیخ باشه اول کارشناسه مورد شماتت قرار میگیره ولی اگه پاداش باشه فقط مدیران و معاونین رو شامل میشه!


مهدی هم پیش خدا رفت

جمعه صبح حدودای ساعت 11 از خواب بیدار شدیم به سیا گفتم همش خوابای بد می بینم یه لحظه هم نمیتونم از فکر مهدی بیرون بیام نمیدونم چرا مامان اینا زنگ نزدن بریم خونشون بعد بریم بیمارستان؟!! که داداش کوچیکه زنگ زد گفت وسایلاتونو آماده کنید بریم شهرستان مهدی تموم کرد بهش گفتم داری دروغ میگی دروغ میگی تلفن قطع کردم و زدم زیر گریه... تا چند دقیقه گیج بودیم سیا هم گریه اش گرفته بود بعد که یه کم حالم جا اومد به سیا گفتم زنگ بزن مامان ببین چی میگه؟ سیا زنگ زد مامان، مامان گفت ما رفتیم بیمارستان شمام برید دنبال دایی اینا بعد بیان بهشت زهرا بعد از شستنش میریم برا خاکسپاری شهرستان...

اصلا حوصله نداشتم باید وسیله هامونو جم میکردم رفتم یه دوش گرفتم زیر دوش مثل دیوونه ها فقط اشک میریختم ... یه مقدار لباس برداشتمو با سیا رفتیم دنبال دایی اینا، ناراحت و بلاتکلیف نشسته بودیم منتظر شدیم تا بهمون زنگ زدن گفتن کارای بیمارستانش تموم نشده فعلا تحویلش نمیدن میمونه برا شنبه، همه جم میشن خونه عمه اینا شمام بیان اونجا، رفتیم اونجا زن عموم همهاش میگفت گریه نکنید اومدید عروسیه مهدی خودشم کل میزد میگفت امشب حنابندونش اومدیم خونه دایی اش براش حنابندون بگیریم... همه اش از خاطراتش با مهدی تعریف میکرد زار میزد،همش میگفت خوش تیپ فامیل بود میگفت بچه ام از همه قدش بلندتر بود ابروهاش کمند بود از همه تو فامیل خوشگلتر بود مهربونتر بود هیچکس ازش دلخوری نداشت...  (خدا نصیب هیچکس نکن از دست دادن جوون خیلی سخته) هممون توی بهت بودیم مات و مبهوت همه اشک میریختیم هیچکس باور نمکیرد خواهرزادش میگفت دایم تو بیمارستان نمرده اینطوری نکنید خوب میشه... بیچاره زن عموم امامزاده تو تهران نبود که این چند روز نرفته باشه برا گرفتن شفاء شب قبلش وقتی ما اومدیم خونه با عمه اینا رفته بودن شاه عبدالعظیم تا ساعت ۳ و ۴ صبح اونجا بودن بعد صبح فهمیدن که مهدی از دست رفته!

 شب داداش بزرگه به سیا گفته بود برید زن و بچه منم بیارید من نمیتونم رانندگی کنم، من و سیا رفتیم دنبال زن داداشم وقتی برگشتیم گفتن حال مامانت بهم خورده ببریدش دکتر بلافاصله مامان رو بردیم دکتر براش سرم وصل کرد حالش بهتر شد وقتی برگشتیم همه شامشونو خورده بودن قرار بود برن شهرستان، فامیلا چند تا ماشین شدنو  زن عمو و پسرشو بردن شهرستان، عمو موند تا فردا کارای ترخیص مهدی رو انجام بده ، ما هم اومدیم خونمون...

امروزم اومدم سرکار منتظرم بهم زنگ بزنن بریم شهرستان (قراره فردا مراسم خاکسپاری باشه اگه امروز کارای ترخیص انجام بشه، ما هم همراه مهدی بریم شهرستان...)  

خدایا شفاء بده

چه روزای بدی رو داریم تجربه میکنیم خدا به روز هیچ مومنی نیاره چهارشنبه که رفتم مراسم زیارت عاشورا از آخوندمون خواستم برا مهدی (پسر عموم) دعا کنه تمام هوش و حواسم پیش مهدی بود یه لحظه از فکرش نمیتونستم بیام بیرون شب، قبل از خواب وقتی چشمامو میبستم صحنه بیمارستان جلو چشمم بود جوون رعنامون مثل یه تیکه گوشت افتاده روی تخته بیمارستان (خدایا به دادش برس) توی گلوم بغض داشتم حوصله کار کردن نداشتم همکارا هم همش حالشو ازم میپرسیدن حین تعریف کردن اشکام همین طوری میومد هر کاری میکردم نمیتونستم خودمو کنترل کنم بالاخره ساعت اداری تموم شد اومدم خونه سیا هنوز نیومده بود برا اینکه از فکر مهدی بیام بیرون آشپزخونه رو ریختم بیرون تا خونه تکونی کنم خودمو سرگرم کردم تا سیا اومد (از اون حال و هوای ناراحتی دراومده بودم) سیا کمکم کرد تا کارا رو انجام بدیم نزدیکای ساعت هشت داداش بزرگه زنگ زد که عمو اینا قراره از بیمارستان بیان خونه مامان اینا شمان بیان که دورشون شلوغ باشه (با اینکار میخواست حال و هوای اونارو عوض کنه) خونه رو یه کم جمع کردیمو رفتیم اونجا، به ظاهر همه خوشحال بودن ولی توی صداشونو نگاهشون بغض داشتن همه وانمود میکردیم هیچ اتفاقی نیوفتاده مهدی سالمه یه جورایی خودمونو گول میزدیم همه سعی میکردیم خودمونو با شیرین بازیهای آیسان سرگرم کنیم تا حدودی هم موفق شدیم آخره شب با سیا اومدیم خونمون .

صبح که از خواب پاشدم سیا رفته بود سرکار، خونه هم شهر شام بود هی دور خودم میچرخیدم نمیدونستم باید چیکار کنم دست و دلم به کار نمیرفت (وقتی تنهام فکر مهدی از ذهنم دور نمیشه) زنگ زدم موسسه خدماتی که کارگر بگیرم گفت باید از قبل هماهنگ میکردی! کارگر بی کارگر! زنگ زدم خونه مامان اینا گفت عموت اینا هنوز اینجان بعد از ناهار میرن بیمارستان پاشو بیا پیششون... خونه رو الکی بلکی جمع کردمو شال و کلاه کردم رفتم پیششون بعد ناهار اونا رفتن بیمارستان ما هم منتظر موندیم تا سیا از سرکار اومدو بردمون بیمارستان، رفتیم پشت شیشه و به پیکر بی جونه مهدی که به کمک دستگاه فقط قفسه سینه اش حرکت میکرد زل زدیمو آروم آروم هر کس برا خودش اشک ریخته و دعا میکرد... زن عموم و عموم به شیشه دخیل بسته بودنو نگاهشونو از رو بچشون برنمیداشتن زن عموم فقط حضرت ابولفضل رو صدا میکرد (قربون دست بریدت به دادمون برس یا ابوفاضل) بعد از تموم شدن وقت ملاقات همراه عمو اینا اومدیم خونه مامان اینا باز مثل دیشب همه برا همدیگه رل بازی کردیم که انگار نه انگار اتفاقی افتاده و با شوخی های پسر عمه ام شب رو گذروندیم (اینطوری برا عموم اینا بهتره کمتر به پسرشون فکر میکنن) بعد از شام منو سیا اومدیم خونمون ولی باز بار غم و اندوه نشست تو روی دلم...

الان هشت روز مهدی رفته تو کماء هیچ تغییری هم نکرده دکترا منتظره کوچکترین عکس العمل ازش هستن تا بتونن به درمانشون ادامه بدن

خدایا به حق چهارده معصوم قسمتت میدم امیدمونو نا امید نکن مهدی رو بهمون برگردون به همه امون رحم کن یا من اسمه دوا و یا ذکره شفاء

تورو خدا براش دعا کنید

امروز یکی از بدترین روزای عمرم بود!!

نزدیکیهای ظهر زنگ زدم مامان حالشو بپرسم گفت پسر عموت سکته کرده اوردنش تهران! حالش اصلا خوب نیست بعد از ظهر میخوایم بریم ملاقاتش، تو هم زنگ بزن به زن عموت یه حالی ازش بپرس... دیگه چیزی نمیشنیدم هزار تا فکر اومد تو سرم آخه مهدی جوونه، سنی نداره، چه اتفاقی افتاده... هر چی گوشیمو گشتم شماره عمو اینا رو نمیتونستم پیدا کنم زنگ زدم از بابام شماره بگیرم گفت آره حالش خیلی بده هم سکته قلبی کرده هم سکته مغزی... گفت ده دقیقه دیگه زنگ بزن تا بهت شماره بدم، طاقت نیوردم زنگ زدم داداش کوچیکه شماره گرفتم زنگ زدم دامادشون گفت پنج شنبه شب ایست قلبی کرده بردیمش بیمارستان بعد سکته مغزی کرده چون رسیدگی اونجا خوب نبود اعزامش کردیم تهران ... دیگه نمیتونستم گوش کنم به گریه اوفتادم گفتم الان میام بیمارستان از مدیرمون اجازه گرفتم اومدم خونه لباسمو عوض کردم و از سیا خواستم مرخصی بگیرو مارو ببره بیمارستان دل تو دلم نبود سیا سریع خودشو رسون با مامان و داداش کوچیکه و عروس عمه ام رفتیم بیمارستان، چون راه خیلی دور بود دیر رسیدیم اجازه نمیدادن بریم تو انقدر حالم بد بود نگهبان گفت برو صحبت کن بذارن بری تو، رفتم صحبت کردم خانومه اجازه داد ولی گفت مریضی به این اسم تو آی سی یو ما بستری نیست فهمیدیم بیمارستان و اشتباهی رفتیم بجای پیامبران رفتیم رسول اکرم! دوباره راه اوفتادیم خیلی دیر شده بود اینجام اجازه ملاقات نمیدادن رفتم با مدیر بیمارستان صحبت کردم گفتم حال مریضمون خیلی بده شاید آخرین بار باشه بتونیم ببینیمش بذارید بریم تو، بیچاره اجازه داد فقط منو داداشمو مامان بریم بالا از پشت شیشه ببینیمش، وقتی رفتیم پشت شیشه دیدیمش انگار دنیا تو سرمون خراب شد مثل یه تیکه گوشت افتاده بود و کلی لوله بهش وصل بود جوون رعنا چی به سرش اومده سنی نداره آخه سی دو سه سال که سنی نیست هنوز مجرد بود مثل داداشم دوسش داشتم اصلا با بچه های این عموم مثل خواهر برادر میمونیم داداشش امروز به نگهبان میگفت بذارید آبجیم (من) بره داداششو ببینه... خیلی صحنه بدی بود خدا قسمت هیچکس نکنه عزیزت بیفته روی تخته بیمارستان...

خدایا به جوونیش رحم کن، خدایا به پدر و مادرش رحم کن، خدایا برای تو که کاری نداره، خدایا کمکش کن...

تورو خدا براش دعا کنید براش دعا کنید

وفاداری یا ...

شوهر مریم چند ماه بود که در بیمارستان بسترى بود. بیشتر وقت‌ها در کما بود و گاهى چشمانش
را باز مى‌کرد و کمى هوشیار مى‌شد. امّا در تمام این مدّت، مریم هر روز در کنار بسترش بود. 
یک روز که او دوباره هوشیاریش را به دست آورد از مریم خواست که نزدیک‌تر بیاید. مریم صندلیش را 
به تخت چسباند و گوشش را نزدیک دهان شوهرش برد تا صداى او را بشنود.
شوهر مریم که صدایش بسیار ضعیف بود در حالى که اشک در چشمانش حلقه زده بود 
به آهستگى گفت: تو در تمام لحظات بد زندگى در کنارم بوده‌اى. وقتى که از کارم اخراج شدم 
تو کنار من نشسته بودى. وقتى که کسب و کارم را از دست دادم تو در کنارم بودى. 
وقتى خانه‌مان را از دست دادیم، باز هم تو پیشم بودى. الان هم که سلامتیم به خطر افتاده 
باز تو همیشه در کنارم هستى. و مى‌دونى چى می‌خوام بگم؟
مریم در حالى که لبخندى بر لب داشت گفت: چى مى‌خواى بگى عزیزم؟
شوهر مریم گفت: فکر مى‌کنم وجود تو براى من بدشانسى میاره!
 
 

سال 91 در راهه

روزای پنجشنبه میشم خانوم خونه و در خدمت منزل گرام هستم و به شغل شریف خانه داری می پردازم ولی زیاد اهل کار خونه نیستم زیاد دست و دلم به کار نمیره سطحی تمیز کاری میکنم دوست دارم مثل این خانوما که تعریف میکنن خونمو برق بندازم ولی نمیتونم یعنی هر چی تمیز میکنم به دلم نمیشینه الانم فقط فکر خونه تکونیم! هنوز شروع نکردم اصلا نمیدونم از کجا و چه جوری باید شروع کنم یه آبجی هم نداریم بیاد کمکمون! مامان خانم که تو کارای خودشم مونده بسکه پاهاش درد میکنه! چند وقت فقط بهش فکر میکنم ولی هنوز اقدام نکردم...

جمعه ناهار خونه مامان اینا بودیم بعدش با هم رفتیم نمایشگاه فروش بهاره کلی خرید الکی پلکی کردیم شده بودیم مورچه (فقط آذوقه خریدیمو انبار کردیم) ماشاا... با این قیمتا به رخت و لباس نمیرسیم زرنگ باشیم فقط میتونی صورتمونو با سیلی سرخ کنیم! همه می نالن از این اوضاع اقتصادی ولی هیچکس هیچ اقدامی انجام نمیده فقط غر میزنیم، کارگر، کارمند، شغل آزاد ... پای حرف هر کدوم می شینی میگن دخل و خرجشون با هم نمیخونه ...

شنبه در خدمت خلق ا... بودیمو مدیر گرام ! به فرموده مدیر تازه به دوران رسیده رفتیم مرکز برای کسب امتیاز بیشتر ولی خوشم اومد خوشگل دماغشو سوزودن آخه هنوز باور نداره اداره ما هر چقدر هم خوب کار کنه از دید مسئولین بالا آخره... بچه های اداره میگن اینجا تبعیدگاه سازمانه مسئولین رده بالا همه کارکنان این اداره رو به چشم تبعیدی نگاه میکنن... و با اعصابی خورده شیشه ای بدون گرفتن امتیاز لازم برگشتیم اداره ...

امروزم باز از اون همایشهای مسخره داشتیم برای برنامه ریزی برای سال 91 (ای خدا چه زود روزگار میگذره، امسال هم داره تموم میشه و ما هنوز اندر خم یه کوچه ایم) کلی بریز بپاش کردن تا در راستای برنامه ریزی یکی از نمایندگان مجلس محترمو بهمون معرفی کنن برای رای دادن! 

تا حدودی برنامه های کاری سال 91 مون مشخص شد ولی هنوز برای برنامه زندگیمون هیچ فکری نکردیم...!!!!!!