روزگار یک زن

زن همیشه مورد استعمار چه در خانه چه در محل کار. من یه زن تحصیلکردم که ...

روزگار یک زن

زن همیشه مورد استعمار چه در خانه چه در محل کار. من یه زن تحصیلکردم که ...

کادو

امروز وقتی از اداره اومدم خونه شروع کردم به تمیزکاری ... خونه خیلی کثیف شده بود چند وقت بود که حسابی کار توش نکرده بودم همه جارو گرد و خاک برداشته بود کلی گردیری کردم جارو و بخارشور کشیدم از ساعت چهار شروع کردم نزدیکای ساعت هشت کار تموم شد آا سیا هنوز تشریف نیورده بودن زن زدم بهش میگم کجایی هی میگه بیرونم! نمیدونم این بیرون اسم نداره!؟ بعد از کلی اصرار گفتن علاء الدین هستند! شصتم خبردار شد بالاخره کار خودشو کرد! رفت برا خودش گوشی بخره...

به من که میرسه آقا هیچی پول نداره هر خرجی میخواد بکنه پرو پرو میگه دونگتو بده! حالا کاشکی دونگش مساوی تقسیم میشد جور تقسیم میکنه که خودش باید یک پنجم بده بنده باید چهار پنجم بقیه رو بدم! (خیلی وقتا زیر بار نمیرم خیلی وقتام تمام و کمال پول یه وسیله رو خودم میدم...)

حالا تو این نداری دیدم آقا خوشحال و خندون با یه فروند گوشی گالکسی سامسونگ تشریف فرما شدن با اینکه خیلی خسته و عصبانی بودم با خوشروئی ازش استقبال کردمو بابت گرفتن کادو به این گرونی برام تشکر کردم ...

قیافش دیدنی هر دفعه که برا کادوش (گوشی که برا خودش خریده بودو براداشتم جای کادو تولد و سالگرد ازدواج و روز زن...) ازش تشکر میکنم قرمز میشه و میخنده ...

تا چند روز سوژه خنده دارم میتونم کلی سر به سرش بذارم

سالگرد زندگی مشترک زیر یه سقف

چند وقته کارم تو اداره خیلی زیاد شده کلی برنامه داریم وقت سر خاروندن ندارم... سیا هم همینطور اونم حسابی مشغوله، بعد از سرکار هم مستقیم خونه مامان اینا هستم دیگه وقت وبگردی ندارم باز میخوام روزانه نویسی هام اگه تونستم شروع کنم!

امروز مامان کلی مهمون داره (یه جلسه کوچیک قرآن انداخته که ناهار هم میده) دیشب تا آخره شب کمکش کردم ولی امروز به خاطره مشغله ی کاری دیگه نتونستم برم، فقط بعد از اداره با چند تا از همکارا رفتیم ختم عموی یکی از همکارا (صبا) بعدش اومدم خونه لباس عوض کردم رفتم خونه مامان اینا که کمکش کنم خونه رو جمع و جور کنه ولی وقتی رفتم خونه مرتب بود دوستاش کمک کرده بودن همه کارارو کرده بودن (به اینا میگن مهمون! )

در ضمن امروز دومین سالگرد ازدواجمونه (31 اردیبهشت 89 در چنین روزی منو سیا با هم عروسی کردیمو اومدیم زیر یه سقف تا باهم عمری رو زندگی کنیم الان 730 روز داریم خوب یا بد باهم زندگی میکنیم ناشکری نکنم اکثرا روزای خوبی رو با هم گذروندیم و دو تائیمون از زندگیمون راضی هستیم...)

قراره بود امروز یه جشن کوچیک بگیریم چون نه امسال تولد گرفتیم نه روز زن داشتیم هیچی نداشتیم ولی امروزم هیچکاری نکردیم من که همش مشغول مهمونی مامان بودم و آقا سیا هم تا چیزی رو بهش نگی انجام بده نیست باید حتما من باشم! در نتیجه امسال نه جشنی گرفتیم نه از کادو خبری بود (مدیونیت اگه فکر کنید من آدم توقعی هستم! من از هیچکس توقع ندارم فقط نمیدونم چرا فقط از شوهرم توقع دارم! به خودشم گفتم که فقط از تو انتظار دارم دوست دارم هر چند کوچیک ولی یه چیزی یادگاری برام بگیری... بهم قول داده یه چیزی میگیره... (آیکون آدم منتظر))

امشب سیا خیلی مهربون تر از شبای دیگه شده با اینکه چند شب خیلی خستمو تحویلش نمیگیرم ولی از محبتش کم نشده و خیلی خوب باهام برخورد میکنه...


ادامه سفر کاشان

جا برا نشستن نبود مجبور شدیم رو صندلی آخر (رو بوفه) بشینیم بغل دستمون یه آقا و خانم با کلاس با دختر 2-3 سالشون نشست بودن جلومونم ردیف سمت راستمون یه خانمو آقا با دختر بچه دو سه ماهشون و شمت چپ یه خانمو آقا با پسر دو سه سالشون بودن که صدای خانمه مثل شیپور بود وقتی قربون صدقه ی بچه خودشو بقیه همکارا میرفت خلاصه با این بچه ها عالمی داشتیم (بیشتر از اینکه بچه ها سر و صدا کنن بابا مامانای محترمشون اتوبوس گذاشته بودن تو سرشون بسکه عفه ی محبت به کودکان دلبند رو برا همدیگه میذاشتن...) 

اول بردنمون قمصر توی مغازه گلاب فروشی که گلاب گیری سنتی و مدرن رو بهمون نشون دادن به قول یکی از همکارا چهار تا دیگه خاموشو نشونمون دادن من فکر میکردم میبرنمون باغ گل !! 

برا ناهار هم بردنمون یه رستوران تو کاشان حدود سه ساعت نشستیم تا تونستن سرویس بدن انقدر اسلوموشن کار میکردن که تا غذا به ما رسید سرده سرد بود از دهن افتاده بود ما که انقدر گشنمون بود خوردیم ولی یکی از همکارا کل رستوران گذاشت تو سرش که: این چه وضعی ؟ چرا غذا سرده؟ چرا انقدر دیر شده؟ ... چند بار غذارو بردن براشون مثلا گرم کردن اوردن ولی ایشون راضی نشدن و بقیه رو مجبور کردن که غذاهاشونو پس بدن و نخورن...

دوباره رفتیم یه رستوران دیگه و برای نفراتی که غذا نخورده بودن دوباره غذا گرفتن...

بعدش رفتیم دیدن خونه طباطبائی (تاجر فرش) چه خونه محشری بود بسیار زیبا و کامل که 150 سال پیش ساخته شده بود خیلی با حال بود تو سردابش کانالهای هوا کار شده بود مثل کولرهای امروز خیلی خنک و هوای مطبوعی داشت فضای سرداب...

بعد رفتیم خونه بروجردی (چون تجارتش از شهر بروجرد به کاشان بود به بروجردی معروف شده بود) دیدن کردیم که برای زمان خودش خونه زیبایی بود ولی به پای خونه طباطبائی نمیرسید...

بعد رفتیم فین کاشان که خیلی شلوغ بود از حمام فین دیدن کردیم و از اونجا به تهران برگشتیم ساعت 12 شب رسیدیم سفر نسبتا خوبی بود ولی خستگیش و مسائل حاشیه ایش خیلی زیاد بود

درهم نوشت

امشب تنهایی خونه مامان اینام آقا سیا رفتن ماموریت! دلم براش تنگ شده این چند وقته کارش خیلی زیاد شده! دیر میومد خونه گاهی تا ساعت یازده-دوازده طول میکشید ولی بالاخره میومد ولی امشب بطور کل نمیاد رفته طالقان... 

میخواستم ادامه سفره شمال رو بنویسم ولی هر چی به مخم فشار میارم اسم شهرها و ترتیب کارایی که انجام دادیمو درست یادم نمیاد(پیر شدم دیگه حافظه یاری نمیکنه) ۱۷ اردیبهشت رفتم تو سی ی ی ی ی سال! کادوی تولد هم فقط از اداره و داداش کوچیکه گرفتم آقا سیا هم هیچی! یعنی آخر شب که میخواستیم به خوابیم کلی غر زدم به جونش که آره تو چرا برام کادو تولد نگرفتی چرا حتی یه اس ام اس ندادی چرا ال نکردی؟ چرا بل نکردی؟ من همیشه به تو کادو میدم ولی تو هیچ سالی به خودت زحمت نمیدی یه کاری برام کنی... 

پاشد رفت از جیب مبارک به گفته خودش شصت هزار تومن اورد داد بهم که من قبول نکردم گفتم قشنگی کادو به اینه که طرف خودش بده نه به زور ازش بگیری... 

پنج شنبه ۲۱ اردیبهشت از طرف اداره ما رفتیم گلاب گیری کاشان که پر از ماجرا بود! صبح باید ساعت ۶ مرکز رفاه بودیم که ۵ دقیقه به ۶ تازه از خواب پاشدیم با عجله خودمون رسوندیم (فاصله خونمون تا مرکز رفاه تو روزای عادی حداقل ۲ ساعت هست ولی با سرعت نور خودمونو رسوندیم) 

ادامه داره

گذر عمر

هر روز با اتفاقهای مختلف تند تند داره میگذره ...

 بچه که بودم همیشه این ضرب المثل رو مسخره میکردم " چشم رو هم بذاری عمر میگذره" همش چشمامو میبستم و باز میکردم میگفتم پس کو چرا عمر نمیگذره؟! ولی الان به معنی این ضرب المثل رسیدم ، گاهی وقتا وقت کم میارم انقدر زود که زمان سپری میشه...

تو پست قبلی نوشتم عمو اینا رفتن مکه ، امشب دارن برمیگردن (انگار همین دیروز بود) سه شنبه ولیمه میدن ولی آقا سیا برنامه دارن تا ساعت 10 شب اداره تشریف دارن ، در نتیجه ما نمیتونیم بریم تصمیم گرفتیم همین امشب بریم دیدنشون، الان منتظریم تا پروازشون بشینه و ما هم راه بیوفتیم بریم خونشون...

چند روز تعطیلی رو رفتیم شمال، پنجشنبه ساعت 7:30 راه افتادیم رفتیم دنبال مامان و سه تایی راه افتادیم تا کرج خوب رفتیم جاده خلوت بود ولی از خوده کرج ترافیک شروع شد تازه آقای دل گنده ما متوجه شدن چراغ چک ماشین روشنه ! همون اول جاده کرج رفتیم تعمیرگاه نزدیک دو ساعت تو تعمیرگاه بودیم من هی حرص میخوردم آخه هتلی که میخواستیم بریم فقط تا ساعت 12 ظهر پذیرش داشت، این آقای تعمیرکار محترم و آقا سیا هر چی عیب داشته و نداشته ماشین بود رو اوردن جلو چشممونو شروع کردن به درست کردن ماشین! جالب اینجا بود که جناب تعمیرکار زیاد وارد نبودن با شور و مشورت با بقیه همکاراشون به ماشین و اعصاب داغون من حال میدادن...

بعد از دو ساعت راه اقتادیم، تو جاده چالوس چه خبر بود انقدر شلوغ بود که ماشینا میلیمتر میلیمتر حرکت میکردن چندین بار از رفتن پشیمون شدیم هی منو مامان میگفتیم سیا دور بزن بیا برگردیم نخواستیم ولی سیا همچنان مصمم به راه خودش ادامه میداد بالاخره بعد از گذشت نه یا ده ساعت به مقصد رسیدیم بعله! هتل جا نداشت مجبور شدیم یه سوئیت اجاره کنیم تو هجیرود... وقتی رسیدیم داشتیم از خستگی هلاک میشدیم میرفتیم ارومیه راحتتر بودیم! سیا بلافاصله یه دوش گرفت و ما هم یه کم استراحت کردیم بعد رفتیم کاملا شهر چالوس و گشتیم شهر قشنگ و خوبی بود ...

صبح هم رفتیم سمت نمک آبرود و چند ساعت کنار دریا بودیم یه کوچلو پامونو به آب زدیم چون مامان خانم فوق العاده از آب و غرق شدن میترسن اجازه نمیدادن زیاد برم تو آب هی میگفت الان زیر پات خالی میشه... آقا سیا هم بچه فوق العاده تمیزیه (البته فقط بیرون خونه داخل خونه آخره کثیفیه) نمیذاشت برم تو آب میگفت کثیف میشیو ماشین و کثیف میکنی...

ادامه دارد...



توان سیا

از وقتی رفت قسمت اداری کار و مسئولیتش خیلی زیاد شده سالای قبل خیلی راحت بود هفته ایی سه چهار روز بیشتر نمیرفت سرکار اونم صبح تا ظهر ولی دو ساله که شش روز هفته میره گاهی هم تا آخر شب توی ادارست (خوووو حوصله من سر میره تک و تنها باید سماق میک بزنم تا آقا سیا تشریفشونو بیارن ، اونم چی خسته و کوفته...)

باز امروزم از اون روزاست که قراره خیلی دیر از سرکار بیاد ، حوصلم سر رفته نمیدونم باید چیکار کنم تنبلی هم اجازه هیچگونه حرکتی رو بهم نمیده کلی کار دارم (کار خونه، پختن شام، برم خونه مامان اینا با اونا برم بدرقه عموم اینا آخه امشب میخوان برن مکه ولی اصلا حس و حالش نیست حتی پاشم برم تلفن رو بیارم حداقل یه زنگ بزنم) آخرشم والا...

از شنبه همش داریم دوندگی میکنیم صبح که از خونه میریم بیرون ساعت 12 شب خونمونیم اصلا استراحت درست و حسابی نداشتیم باز وضع من بهتره بیچاره سیا از جمعه درگیره، تازه وقتی میریم بیرون اون باید رانندگی کنه (که اعصاب فولادی میخواد رانندگی کردن تو خیابونای تهرون) باز من امروز خونم ولی سیا چی معلوم نیست تا ساعت چند شب باید سرکار باشه چند دقیقه پیش که بهش زنگ زدم گفت هنوز وقت نکرده ناهار بخوره (مادرت برات بمیره مادر) بعضی وقتا دلم براش میسوزه همش بهش میگم تو چه جوری روپایی اگه من بودم سریع از پا درمیومدم...

پ.ن: ماشاا... یادم رفت بگم خدا قوت ایشاا... که همیشه رو پا باشی و موفق آقا سیا



روز آزمون

صبح جمعه به زور از خواب بیدارش کردم ساعت 6:30 بود باید ساعت 7:30 اونجا باشه وسایلشو جمع کردمو با سلام و صلوات راهی جلسه امتحانش کردم ... ته دلم شور میزد میگفتم نکنه نرسه نکنه پشیمون شه نره، نکنه هیچی بلد نباشه و کلی نکنه های دیگه تمام ذهنومو مشغول کرده بود اصلا نفهمیده بودم کی خوابم برده حدودای ساعت یازده و نیم با صدای زنگ تلفن سیا بیدار شدم گفت داره میاد خونه! هر چی بهش گفتم نیا بمون همونجا مگه بعدازظهر باز امتحان نداری تنبل میشا نمیتونی بری گفت نه ناهارو بذار که اومدم...

بعد چند دقیقه دیدم آفا پشته دره (فاصله خونمون تا حوزه امتحانی کمه کمش یه ساعت یه ساعت و نیم راهه!) وقتی قیافشو دیدم فهمیدم امیدی نیست میگفت اگه میخوندم میتونستم جواب بدم سئوالاش خوب بود ولی نتونستم جواب بدم...

ناهارو روبه راه کردم بعد از ناهار یه کوچلو گرفت خوابید وقتی ساعت و نگاه کردم دیدم یکه به زور باز بیدارش کردم نمیخواست بره میگفت هدف آشنایی با سوالا بود که آشنا شدم ...

به زور ساعت یک و نیم راهیش کردم رفت باز خودم بیهوش شدم گرفتم خوابیدم تا ساعت شیش(بخاطره قرصای سرماخوردگی بود که خورده بودم) که داداش کوچیکه زنگ زده که آره عمو اینا اومدن بیا اینجا میخوان ببیننت... شال و کلاه کردم برم خونه مامان اینا ، زنگ زدم از سیا اجازه بگیرم دیدم گوشیش خاموشه (بیچاره هنوز سر جلسه کنکوره)

یه ساعتی عمو اینا نشستن و بعدش رفتن منم یه نیم ساعتی نشستم که سیا زنگ زد که رسیده منم گذاشتم اومدم خونه خودمون...

باز خوب نداده بود میگفت سئوالای بعدازظهر خیلی خیلی مشکلتر بوده اگر هم میخونده نمیتونسته جواب بده خدارو شکر میکرد که نخونده...

این شوشویی ما هم فکر نکنم دکتر بشو باشه دیگه پشتش باد خورده...

بهش میگم حالا که با سئوالا آشنا شدی بشین از همین امروز به خوندن شاید سال دیگه قبول شدی میگه بی خیال حالا کو تا سال دیگه...

پ.ن 1: الان میفهمم پدر و مادر چی میکشن از دست بچه های درس نخون من که این دو روزه از دست تنبلیهای آقا سیا پیر شدم.

پ.ن 2: خدایا میدونم خیلی پرو هستم ولی برا تو کاری نداره یه کاری کن سیا امسال دکتری قبول شه... چاکرتیم به مولا!

آزمون دکتری

بعد از سه سال از فارغ التحصیلیمون سیا رو مجاب کردم که ادامه تحصیل بده جمعه آزمون داره ولی لای کتابارو اصلا باز نکرده فقط به اصرار من دفترچه گرفته، نمیدونم قبول میشه یا نه...

خیلی دلم میخواد قبول بشه فکر میکنم حقشه phd بگیره دوره ارشد یکی از بچه های زرنگ و فعال کلاسمون بود همه فکر میکردیم سال اول قبول میشه ولی بخاطره یه مسئله ای که من کم توش مقصر نبودم سر جلسه آزمون نرفت.

هر دفعه که حرف آزمون دکتری میشه یاد اون مسئله میوفتم از خجالت آب میشم دوست ندارم باعث عقب افتادگیش از آمال و آرزوهاش بشم امسال همش بهش اصرار میکردم میگفتم شرکت کن به خدا شرایط خونه رو طوری برات مهیا میکنم که بتونی درس بخونی و ...

ولی روزمرگی و زندگی از یادم برد چه قولی بهش دادم البته خودش هم تنبلی کرد وقتی شرایط مهیا بود مطالعه غیر درسی رو ترجیح میداد...

حالا بازم با این اوصاف از صمیم قلب براش آرزو میکنم که بتونه آزمونشو خوب بده و قبول شه ... خدایا کمکش کن 

پ.ن: یه دلشوره عجیبی گرفتم از وقتی کارت ورود به جلسه شو دیدم انگار که خودم کنکور دارم

جمعه 18 فروردین

جمعه صبح زود بیدار شدم تا آشمو بار بذارم یه سری کاراشو شب قبلش کرده بودم به خیال خودم نخودشو پخت بودم کلم و برنجشو هم پخته بودم فقط مونده بود دوغشو بجوشنمو مواد پخته شده رو بهش اضافه کنم ...

دوغ که جوش اومد مواد رو ریختم توش هی هم میزدم بعد از یک ساعت هم زدن وقتی مواد داخل آش رو چک کردم دیدم نخود نپخته و خیلی سفته! باید میذاشتم باز بپزه ، منم نابلد فقط پارسال پخته بودم با دستور پخته مامان شوشویی! ایشون به من نگفته بودم هم زدن دوغ فقط تا وقتیکه دوغ جوش بیاد بعدش نیازی نیست هم بزنی! منه بیچاره از ساعت 8 تا 10 صبح بالاسر آش بودمو هی همش میزدم هر 5 دقیقه یه بار هم یه نخود برمیداشتم میخوردم ببینم پخته شده یا نه؟ دلم درد گرفته بود بسکه نخود نپخته خوردم...

بالاخره ساعت 10 مامان به دادم رسیدو اومد سر وقت آش ، نخودارو جدا کردو ریخت تو زودپز .

آخه یک سوم دوغ بخار شده بود بسکه من جوشونده بودمش به امیده پختن نخودااااااااااا

مامان به حلوا هم یه کم روغن اضافه کرده و داغش کرد گفت نیازی نیست برا رنگش چایی بریزی رنگش خوبه، با وسائل تزئینی که خریده بودم حلوامو تزیین کردمو ساعت دوازده راه افتادیم رفتیم پیش داداشم اینا همه اومده بودن ما آخرین نفر بودیم (خواهر و برادرای زن داداشم به همراه اهل و عیالاشون ، دائیم، پسر دائی و خانمش) سریع ناهارو آماده کردنو خوردیم بعد ناهار آقایون رفتن فوتبال، خانمها هم والیبال بازی کردن. تیم آقا سیا تو فوتبال بازنده شدن و مجبور شدن برن بستنی بخرن برا ههمون...

عصری نوبت امتحان آشپزی من شد همه از آش دوغ خوششون اومده بود میگفتن خیلی خوشمزه ست بعدش حلوا رو خوردن که براش سر و کله میشکوندن خیلی خیلی خوششون اومده بود خدایی خیلی خوشمزه بود حیف که کم بود (توقع نداشتم انقدر استقبال کن) 

بعد خوردن آش من و خواهرزداده زن داداشم (عاطفه) یه تیم شدیم سیا و پسر دائمو هم یه تیم شروع کردیم به والیبال بازی کردن خیلی خوش گذشت فقط یه کم توپش سفت بود،ماشاا... ضربات دست آقایون هم قوی، باعث شد دستم آسیب ببینه الان دست راستم مثل بادکنک باد کرده و کله بدنم کوفته شده نه که ورزش نمیکنم. از درد هیچ کاری نمیتونم بکنم...

هوا تاریک شده بود که اومدیم خونه به من که خیلی خوش گذشت مخصوصا وقتی همه از آشپزیم تعریف کردن حتی سیا هم ازم تعریف کرد (آخه سیا زیاد اهل تعریف نیست ولی خیلی خوشحال بود میگفت همه ازت تعریف کردن امروز غذات خوب شده بود) البته سیا یه کم بدجنس تشریف داره چون من همیشه دست پختم خوب بوده فقط دو دفعه غذام خراب شده.

عکس حلوا هویج رو تو ادامه مطلب میذارم ... 

 

ادامه مطلب ...

تب آشپزی

بد زدم تو کاره آشپزی از نوعه دسر پزون! پریشب قرار بود با سیا بریم یسری لوازم قنادی بخرم که زن داداشم زنگ زد گفت میخوایم بیام خونتون عید دیدنی ... گفتم تشریف بیارید قدمتون بالای چشم...

در نتیجه نرفتیم خرید.

دیروز بعد از ظهر به سیا اس ام اس دادم که بیا دنبالم بریم لوازم قنادی بخریم جواب داد اداره کار داره دیر میاد... منم که هوله یه چیزی تو جونم بیوفته نمیتونم آروم بشینم تصمیم گرفتم تنهایی خودم برم بعد از تعطیل شدن اداره رفتم خرید تقریبا چیزایی رو که میخواستم تو همون یه مغازه پیدا کردم کلی چیزای تزئینی خریدم (قندای شکوفه دار، شکوفه های قندی، ترافل قلبی و میله ای، مروایدهای تزئینی، سس شکلات، شکلات سنگی، پودر ژلاتین، دسر وانیلی) کلی ذوق زده شدم از خریدام تصمیم دارم دسرای خوشمزه با تزئینای مامانی مریم جون تو وبلاگ "دسر پارتی مریم بانو" درست کنم ولی از دیروز تا حالا، حال اینترنتمون خیلی داغونه، سرعتش خیلی کمه، عکسارو باز نمیکنه! حالا من با این میل دسر پزونم چیکار کنم!؟!

دیشب از خیر درست کردن ژله گذشتمو شروع کردم به درست کردن حلوا هویج آخه جمعه میخوایم بریم به دامانه طبیعت مهمون داداشی هستیم خانواده خانمش هم هستن مثل پارسال قراره من آش دوغ ترکارو درست کنم نه که عروس ترکام باید دست و پنجه ترکی هم داشته باشم ، این دفعه حلوا هویج هم میبرم تا یه وقت سردیشون نکنه...

خلاصه دیشب نصف شبی زد به سرم حلوا بپزم حالا اولین بارمم بود چقدر زحمت داشت ما هی این آرد و با شعله ملایم هی هم زدیم هی هم زدیم داشتم از کت و کول میوفتادم نمیدونستم تا چقدر باید آرد و بو داد (خوب دستور آشپزی می نویسید کامل بگید هی نگید به میل خودتونه ! من خیلی تف دادم ولی آخر سر حلوام بی رنگ شد! نصف شبم بود نمیتونستم زنگ بزنم مامانم ببینم باید چیکارش کنم؟)

خلاصه هر جوری بود حلوارو دست تنها به کمک دستورات آشپزی اینترنتی پختم (یه حلوا پختم باقلوا با لبات بازی میکنه ولی حیف خیلی کمرنگ شده! ) و آشپزخونه رو به گند کشیدم دیشب فقط زیر گازو خاموش کردمو رفتم خوابیدم، برا امروزم کلی کار برا خودم تراشیدم الان کلی کار دارم ولی انگیزه ندارم دوست دارم ژله درست کنم ولی این وب مورد نظر بالا نمیاد...