روزگار یک زن

زن همیشه مورد استعمار چه در خانه چه در محل کار. من یه زن تحصیلکردم که ...

روزگار یک زن

زن همیشه مورد استعمار چه در خانه چه در محل کار. من یه زن تحصیلکردم که ...

عروس نوک مدادی

بعد از چند ساعت سیا جون با لبی خندان و دلی شاد تشریف فرما شدن بعععععله پسندیدن! بالاخره پسندیدن! یه عروس نوک مدادی بنام خودروی ملی پراید، مدل 87 ، 57 هزارتا کارکرد با گلگیر زده با قیمت شش میلیون و سیصد و پنجاه هزار تومان (بمیره 50 تومن فقط تخفیف داده، خرید شوهر ما دیگه)! اینا تعریفایی بود از این غزال تیز پای به طور اجمالی آقای شوهر فرمودند. امشب قولنامه کردن فردا قراره بنام بزنن.

اولش زیاد خوشم نیومد با این تعریفاش به نظرم کارکردش خیلی بالاست به این قیمت نمی ارزه ولی به رو خودم نیوردم گفتم خوبه از هیچی بهتره الان نزدیک نه ماه ماشین نداریم اسیریم (همین هم خدارو شکر، خدایا خداوندا به همه حاجتمندان اعطاء بفرما، آمین یارب العالمین)

شام رو اوردم خوردیم و سفره و وسایل و جمع کردمو از زیر شستن ظرفا در رفتم رفتم تو اتاق که یه کم استراحت کنم بیچاره مامان شوشو مجبور شد ظرفارو بشوره چایی درست کنه بیاره بخورنو جمع کنه (منم خوابم برد) وقتی بیدار شدم مامان شوشو شرمنده فرمودن و این کارارو کردن باز اومدم نشستم پای نتو سیا تلوزیونو مامان و بابا شوشو خواب.

واقعا خوشحالم انگار پرادو خریدیم (چه ندید بدیدم من!) خدایا این شادیهارو از ما نگیر!

cartoon-car-pic


کامپیوتر

امروز صبح آثار و نشانه های کلاس آموزشی مدیریت بحران دیروز روی میز کارم هویدا بود سیستمم مثل جیگر زلیخا پرت شده بود روی میز کارم (آخه کامپیوتر منو برداشته بودن برای ارائه پاورپوینت) آهی نه چندان جانسوز کشیدمو مشغول وصل سیستم شدم کلی هم عجله داشتم باید اول وقت گزارش برنامه هامو میفرستادم برای مرکز، زدم یکی از اتصالاتو قطع کردم، زنگ زدم به  مسئول آی تی که بیا اینو درست کن بعد چند دقیقه اومد  وصل کردو رفت نشستم که شروع کنم به کار کردن، دیدم موس قطع شده! ای خدا هر کاری میکنم وصل نمیشه زنگ زدم مسئول آی تی گفت میام ولی هر چی منتظر بودم انگار نه انگار خبری از جناب آی تی نبود که نبود(زمان هم برام خیلی کشدار شده بود) بالاخره یه عدد موس از کامپیوتر یکی از بچه ها دودر فرمودمو مشغول شدم،ای وای من یه سری از عکسام نیاز به فتوشاب داشت قرار بود دیشب سیاجون برام انجام بده با رفتن خونه مامان اینا به کل فرمواش کرده بودیم (منم فتوشاپم تعطیل!) حالا باید دست به دامن یکی دیگه از همکارا بشم ایشون لطف کردن بعد 2-3 ساعت کاررو تحویلم دادن خلاصه با کلی داستان گزارشی رو که قرار بود 8 صبح بفرستم ساعت 12 ظهر فرستادم مرکز؛ و اینطور شد که مقدمات بهانه گیری رو برا بچه های مرکز با کمک ابر و باد و مه و خورشید فراهم نمودیم (دستمون درد نکن). 

امروز باز کلاس مدیریت بحران برامون گذاشتن (خدایی چه سازمانی داریم هر روز هر روز آپ دیتمون میکنن) کلی کمکهای اولیه یاد گرفتیم. 

نزدیک ساعت 5 رسیدم خونه سیا هم با مامان و باباش خونه بودن بعد کمی استراحت، پاشدم شام گذاشتم سیا هم برای دیدن ماشین رفت بیرون الان من با مامان و بابا شوشو تنها هستم، نشستم پای نت!!!!!

تولد برادرزاده ی عزیزم آیسان جونی

امروزم برامون کلاس مدیریت بحران گذاشته بودن تو کلاس کلی خندیدیم بسکه این همکارا مسخره بازی دراوردن، صدای استادرو دراورد بودن بسکه شیطونی میکردن (یاد دوران مدرسه و پشت نیمکت نشستنا افتاده بودن!) حرفای استاد خیلی مفید و به درد بخور بود کلی اطلاعات آتش نشانی کسب فرمودیم ولی این کسب علم آتش نشانی تا شب طول کشید، وقتی از اداره اومدم بیرون دیدم هوا تاریک شده یه کم میترسیدم هیچ خلق الهی هم پیدا نمیشد یه تعارفی به ما بکنه و مارو هم بروسونه ، خدارو شکر زودی ماشین گیرم اومد.

هم من و هم سیا دیر اومدیم خونه نزدیکای ساعت 6! من که روم نمیشد برم خونه با کلی خجالت بلاخره رفتم بعد از سلام یه راست رفتم تو آشپزخونه دیدم بابای شوشو زحمت کشیده برامون انار خریده (من و مامان شوشو هم عاشق انار، کلی ذوق مرگ شدم) مامان شوشو که برا خودش کنار بخاری نشسته بودو داشت انار میل می فرمودند، منم بلافاصله کلی میوه و انار رو تو ظرف میوه چیدمو اوردم که همگی با هم بخوریم خیلی چسبید، با خیال راحت نشسته بودم دلمم برا شام شور نمیزد چون دعوت داداشم بودیم آخه امشب تولده عزیز دل عمه آیسان جونه (الهی عمه دورت بگرده جگیر طلا)

به سیا گفتم آره دعوتیم گفت خودت برو من مهمون دارم نمیتونم بیام، میگم مامانت اینام دعوتند میگه نه ما نمیام! منو میگی کلی داغ کردم شروع کردم به غرغر کردن که یعنی چی هر دفعه میخوایم بریم اونور همین مسئله ست مگه ما بجزء اونا کی رو داریم ... خلاصه موافقت کرد.

سریع ظرفای میوه و ظرفای ناهارشونو شستمو یه کم هم اومدم توی نتو بعد آماده شدیم راهی خونه مامان اینا.

خونه مامان اینا خیلی خوش گذشت دخترمون روز به روز شیرین تر میشه خوشم ازش میاد که خیلی حرف گوش کنه هر چی بهش میگی سریع گوش میکنه سریع با مامان و بابا سیا اوخ شد بهشون میگفت مامان سیا و بابا سیا،ازم جدا نمیشد (وقتی با آ یسانم واقعا بهم خوش میگذره، مثل بچه میشم با خودم میگفتم الان بابا و مامان سیا در موردم چی فکر میکنن؟!) 

آیسان جون امسال 2 سالش تموم میشه و پا میذاره تو 3 سال (قربونش برم مثل یه بچه 5 ساله رفتار میکنه _ به عمه اش رفته_)کلی عکس انداختیم و کلی هم کیک خوردیم...  

یه شوهر لارج و پولدار هم نداریم

امروز صبح با صدای سرو صدا مامان شوشو که داشت برا خودش صبحونه آماده میکرد بیدار شدم اما رمق نداشتم پاشم براش حاضر کنم، فکر کنم  بیچاره خیلی دور خودش گیج میزد و وسایلو پیدا نمیکرد، تق تق صدای کوبیدن در یخچال و کابینتا میومد ولی من اصلا رمق یاری حتی با زبونمو هم بهش نداشتم بعد از اینکه صداهاش خوابید و صبحانشو خورد، با فرستادن لعنت به شیطون، به زور پاشدمو آماده شدم رفتم سرکار!

سرکار همه ی حواسم پیش اونا بود الان دارن تنایی تو خونه چیکار میکنن، اونا که عادت به زندگی تو قوطی کبریت رو ندارن (آپارتمان) اونا اهل دشت و دمنن...

چند دفعه زنگ زدم تلفن خونه رو جواب ندادن، زنگ زدم به سیا سفارشای لازمو کردم که بهشون بگه از خودشون پذیرایی کنن...

چقدر بده بیای بی کار اداره بشینی و تو خونت مهمون باشه! تمام فکرم پیش اوناست راستش یه ذره هم نگران خونه و زندگیمم آخه به سختی تمیزش کردم میترسم مامان شوشو به گند بکشش (زیاد به تمیزی اهمیت نمیده، تازه با سیستم خونه ما هم ناآشناست) خودمو برای دیدن هر صحنه ای - که میرسم خونه - آماده کردم!

یه ساعت زودتر مرخصی گرفتم برم آرایشگاه به مامانم هم زنگ زدم بیاد تنا نباشم، کارم یه مقدار بیشتر طول کشید زنگ زدم به سیا گفتم دیرتر میام اونم گفت منم دیر میرم خونه، بیچاره ها فکر کنم تا حالا پوسیدن! تا ساعت 6 کارم طول کشید رفتم چند تا مغازه کباب لقمه بخرم برا شام نداشتن یه مقدار قارچ خریدمو اومدم خونه (تو دلم میگفتم حتما تا حالا مامان شوشو شام رو گذاشته) دیدم سیا هم رسیده دور هم نشستن دارن چایی میخورن سلام کردمو رفتم تو آشپزخونه سر گاز خبری نبود (دماغم سوخت باید خودم شام بذارم) سریع گوشت چرخ کرده رو از فیریزر گذاشتم بیرون میخواستم برنج بردارم خیس کنم گفتن ما تازه ناهار خوردیم شام نمیخوریم ما 3 تا سیریم (حالا خودم دارم از گرسنگی هلاک میشم) گفتم بدون شام نمیشه که شمام مهمونید (با خودم گفتم شاید دارن تعارف میکنن) سیا گفت خوب غذا برا فردام بذار (آخه ما باید با خودمون ناهار ببریم سرکار) یه ذره بهم برخورد اینطوری گفت آخه نمیبینه منم خستم بهش میگم میخواستم بهت بگم از بیرون کباب لقمه بگیری انگار نه انگار به رو خودش نمیاره بازم دم پدر شوشو گرم باز تعارف کرد هر چی میخوای بگو خودم برات میگیرم گفتم نه دیگه خودم میذارم (یه شوهر لارج و پولدار هم نداریم برامون غذا از بیرون بگیره!)

وسایل شامو آماده کردم رفتم یه دوش گرفتم و اومدم مشغول پخت و پز شدم کلی سر پا وایسادم کمرم داره نصف میشه (سیب زمینی،قارچ، فلفل دلمه، گوجه و کباب رو سرخ کردم برنج رو گذاشتم).

آشپزخونه شبیه میدون جنگ شده دیگه حوصله جمع کردنشو ندارم (یه شوهر لارج و پولدار هم نداریم برامون کارگر بگیره )

حالام منتظرم برنج دم بکشه سرویس شام رو بدم، زنگ تفریح قبل از سرویس دادن اومدم دارم مینویسم!


پدر و مادر شوهر وارد میشوند

ساعت 7 صبح به زور پاشدیم سیا رفت ترمینال دنبال مامانش اینا، منم پاشدم مشغول کارام شدم صبحانه رو آماده کردم و وسایل برای ناهارو ، انقدر مشغول شدم یادم رفت حتی دست و صورتمو بشورم، نزدیکای ساعت 9 بود که مهمونام اومدن، اول یه دور توی خونه زدن و همه جارو نگاه کردن، حسابی از خونمون تعریف کردن گفتن خیلی خونه خوبی خریدید... مادرشوهرم از تمیزی خونه تعریف میکرد و میگفت چه همه چیز تمیز و مرتب چیده شده ... (خیلی خوشحال شدم که ازم تعریف میکردن ارزش سوزتی رو داشت) سفره مفصلی برای صبحانه براشون انداختم سیاجون هم زحمت نون تازه رو کشید که خیلی خوششون اومد بعد صبحانه رفتن یه مقدار استراحت کردن، سیا هم رفت دنبال ماشین خریدن، منم مشغول پخت و پز شدم، برا ناهار مامان و بابام رو هم دعوت کرده بودم یه سفره مفصل هم ظهر براشون انداختم همه کلی تعریف کردن خدارو شکر از دستپختم خوششون اومد وحشت داشتم غذاهای مارو دوست نداشت باشن ولی پسندیدن مخصوصا جوجه چینی رو، کلی ازم تعریف کردن ( آی میچسبه تعریف فامیل شوهر) مامانم اینا تا بعداز ظهر اینجا بودن.

خیلی خوشحال به نظر میان از همه چیز خوششون اومد سیاجون هم خیلی خوشحاله همش میاد ازم تشکر میکنه چشماش از شادی برق میزنه، منم خیلی خوشحالم که تونستم رضایتشون جلب کنم خدایی فامیل شوهر خوبی دارم خیلی ساده و صمیمی هستند...

پدر شوهر حسابی شرمندمون کرد چشم روشنی خونمون بهمون پول داد که هر چی خودمون میخوایم بخریم، من قبول نمیکردم راضی به زحمتشون نبودم ولی به زور بهم داد (دستش درد نکنه) 

فقط یه بدی داره وقتی با هم حرف میزن من متوجه نمیشم باید مثل گنگا بهشون نگاه کنم! بعضی وقتا به زحمت میتونن منظورشونو به من بفهمون تو پیدا کردن کلمات فارسی در میمونن، منم خنگ تو یاد گرفتن زبون اونا چاره ای جز نگاه کردن ندارم...

بنویسید کوزت بخوانید سوزت

امروز هفت جد و آبادم اومد جلوی چشمم، حرف این سیا بی معرفتو گوش دادمو نگفتم کسی بیاد کارای خونه رو بکنه! دست تنا بابام دراومد، انگار کردنم تو گونی و با بیل افتادن به جونمو، له و لورده شدم تمام بدنم کوفتست، کوزت که چه عرض کنم شدم سوزت! بی معرفت دریغ از یه ذره کمک، تازه اوردم میده عصبی هم میشه اوامرش اجراء نمیشه!

آقا نزدیکای ساعت 5 تشریف فرما شدن با حوصله ناهارشونو میل فرمودن و جلوی تلوزیون جلوس نمودن (خیلی خونسرد و ریلکس)، هر چی میگم پاشو بریم بیرون کلی کار داریم میخوام برم آرایشگاه تو هم برو خرید کن انگار نه انگار!  (اینجور وقتا میخوام سرمو بکوبونم به طاق) همیشه مهمون میخواد برامون بیاد آقا این تریپو برمیداره همیشه فک میکردم چون فامیلای من میخواد بیان خوشش نمیاد اینکارو میکنه ولی این دفعه فرق داره مامان و بابای خودشاً، سالی یه بار بیشتر نمیادن! بازم تریپ بی خیالی!

بالاخره رضایت دادنو راهی شدیم رفتیم بیرون، ولی انقدر دیر شده بود که آرایشگام تعطیل کرده بود (حالا من چیکار کنم مثل لولو شدم نه جونشو دارم و نه وقتشو که خودم یه خاکی تو سرم بریزم) دست از پا درازتر به همراه آقا رفتم خرید کردیمو اومدیم خونه!

فردا صبح میرسن دوست دارم بهشون خوش بگذره خدا کنه مشکلی پیش نیاد ، خونمون مثل دسته گل شده همه جا برق میزنه، به قول معروف روغن بریزی عسل جمع میکنی، من کاملا برای میزبانی از پدر و مادر شوهر عزیز آماده و خبردار هستم و سیا جون هم مثل این آقا خرسه تو حالت خونسردی جلوی تلوزیون ولو میباشد!

مهمان های یه کم سرزده

الان چند وقت پدر و مادر همسری میخوان بیان خونمون (از وقتی ازدواج کردیم این دومین بار که میان،میگن راه دور سخت ما بیام، شما بیان و از این حرفا)، من همه اش میگفتم تعطیلات تاسوعا و عاشورا بیان که ما تعطیلیم تا بهتر بتونم در خدمتیشون باشم ولی گفتن نه سر برج میایم، منم خیالم راحت با خودم گفتم یه هفته مونده که بیان خونه مونرو تمیز میکنم خریدامو میکنم به بهترین وجهه ممکن هم ازشون پذیرایی میکنم...

ولی دیشب زنگ زدن گفتن پنج شنبه شب راه میوفتیم جمعه صبح اونجایم!! منو میگی هاج و واج مونده بودم یعنی دو روز دیگه! آخه من این دو روزه چجوری کارامو کنم! تک و تنا! به سیا به شوخی میگم خدا خیرشون بده باز دو روز جلوتر گفتن نذاشتن جمعه یه دفعه زنگ خونمونو بزن بگن ما اومیدیم ! اگه اینکارو میکردن بخدا من پس می افتادم (الانم هم تقریبا دارم پس میوفتم) تک و تنا، آقا کارش تو اداره شلوغ امروز دیر میان، مامان خانم مهمونی تشریف دارن، کارگر هم نمیتونم بگیرم پولش زیاد میشه (روزی 20 تومن خیلیه! سیا میگه من 10 تومن میگیرم تمییز میکنم(کی تمیز میکنه خدا عالمه!) تو رو خدا اینهم بیرون خونه دارم جون میکنم اجازه کمکی گرفتن برای تمیزکاری ندارم! 

تقریبا اندازه یه خونه تکونی کامل کار دارم، میخوام همه جا برق بزنه، میخوام یه عروس خوب و نمونه باشم، میخوام یه کاری کنم بهشون حسابی خوش بگذره (آخه ثمره زندگیشون سیا هست و یه پسر نچندان خلف! سیا پسر خوب است منم میخوام عروس خوبه باشم، البته تا الان براشون بودم) 

یه کم استرس دارم کلی کار دارم هیچ کاری نکردم، تازه میترسم درست نتونم ازشون پذیرایی کنم، آشپزی کنم (آخه من غذاهای سمت اونارو بلد نیستم، نمیدونم از غذاهای ما خوششون میاد؟ تازه مامان شوشو دیابت داره،باباش هم سنش بالاست همه چی رو نمیتونن بخورن...)

نمیدونم دست تنا چیکار کنم تازه تا ساعت پنج هم سرکارم، مُردم به خونه میرسه چه جوری مهمون داری کنم وای خدا کمکم کن..........




ماجرای عشق من و سیا (2)

خلاصه تا اینجا گفتم که آقا سیا رضایت دادن که بطور موقت فقط برای یه سال تهران زندگی کنیم، ما هم ندید بدید در حسرت شوهر بال بال میزدیم سریع بساط عروسی رو به پا کردیم با تالاری که پیدا کرده بودیم حدود 2 ماه فرصت داشتیم سیا جون که شهرشون تشریف داشتن من بودمو مامانم! باید جهیزیه میخردیم، خونه میگرفتیم، خونه رو آماده میکردیم، بساط عروسی رو به پا میکردیم، تازه سرکار هم میرفتم تا ساعت 5 هم اونجا بودم سیاجون هم آخره هفته ها میومد کمک. در کل دوران خوبی بود ولی خیلی عصبی شده بودم دیگه قدرت تصمیم گیری نداشتم تقریبا به هر کسی میرسیدم ازش میخواستم برام تصمیم گیری کنه تو انتخاب وسیله خونه، انتخاب لباس عروس، انتخاب آرایشگاه و ... الان یه کم پشیمونم، زیاد از مراسمم راضی نیستم، میگم چرا من انقدر عجله کردم حالا مگه تو زندگی چه خبر بود؟!(راست گفتن عجله کار شیطونه!)  

29 اردیبهشت عروسی کردیم فرداش پاتختی داشتیمو روز بعدش با مامان سیا و سیا راهی شهرشون شدیم اونجام یه مراسم کوچلو گرفتیمو بعد 2 روز من بدون شوهر برگشتم تهران چون سیا باید سرکار میرفت، تنهایی اومدم خونه پدری! قضیه عقد باز تکرار شد (آخه بد دورانی بود دلم برا سیا پر میزد....) بعد یه هفته سیاجون تشریف اوردن، همکاراش دلشون برامون سوخته بود جای اون وایساده بودنو شوشو مارو راهی خونه و زندگیش کردن (خدا خیرشون بده)

با هم رفتیم زیر یه سقف بعد 4 سااااااااااااال!خونه مشترک! زندگی مشترک! باورم نمیشد هفته های اول تو شوک بودم، هر چند دقیقه یکبار از سیا میپرسیدم: باورت میشه باهم ازدواج کردیم؟زن و شوهر شدیم؟ زیر یه سقف هستیم؟ ...؟ ...؟

برا ماه عسل هم از طرف اداره رفتیم مشهد، وای چه مشهدی ی ی ی! تنها کاری که نکردیم یه زیارت درست و حسابی بود!

ماههای اول فقط یه استرس کوچلو داشتم اگه انتقالی سیا درست نشه چی؟ یعنی بعد تابستون باید بریم شهر سیا اینا؟ پس کار من چی میشه؟ به من که انتقالی نمیدن! 3 ماه تابستون کار و دغدغمون انتقالی گرفتن سیا بود حتی مجلس هم رفتیم نماینده شهرشون خیلی با نمک بود یه لهجه شیرینی داشت به سیا میگفت تو هم گول دخترای تهرون خوردی؟ به من میگفت چرا پسرمونو گول زدی؟ داشت تو شهرش زندگی میکرد.......

خلاصه سیا تونست انتقال موقت (1 ساله) برای یکی از شهرای اطراف تهران رو بگیره (بمیرم براش هر روز کلی راه باید بره تا به سرکارش برسه)

شش ماه بعد از عروسیمون به فکر خرید خونه اوفتادیم پول کافی نداشتیم ولی سیا با مستاجری موافق نبود. تفریح و سرگرمیمون بنگاه رفتن و دیدن خونه بود، خیلی گشتیم خیلی! هرشب هر شب بعد از اینکه از اداره میومدیم باید میرفتیم بنگاه حاضری میزدیم، شاید 100 تا خونه بیشتر دیدیم ولی یا به دلمون نبود یا پولمون نمیرسید (جیب خالی پز عالی بودیم)

بعد شش ماه گشتن، آخراش دیگه کم اوردیم، سر سال خونمون هم شده بود صابخونه خونشو میخواست، بالاخره یه خونه مزخرف رو پسندیدیم (سخت پسند بد پسند میشه، حکایت ماست) یه آپارتمان قدیمی ساز، انقدر خسته شده بودیم که عیبای خونه رو ندیده بودیم ... همین چشم بسته خرید کردن باعث شد 3-4 ماه بنایی داشته باشیم من و سیا براخودمون یه پا معمار شدیم  برا تعمیرات خونمون همه کاری کردیم بنایی، کارگری، عملگی و ... (ولی خیلی حال میداد دوتایی باهم خونمون میساختیم) البته کلی هم پول کارگر و بنا دادیم و کلی هم تعمیرات خرج رو دستمون گذاشت. این 3-4 ماه مهمون خونه مامان اینا بودیم. با هزارتا بدبختی و 3 بار اثاث کشی برای ماه رمضون رفتیم تو خونه خودمون، خونه خوده خودمون!

برای خونه دار شدن هر چی داشتیمو نداشتیمو فروختیم (ماشین، طلا و سکه هام) کلی هم وام گرفتیم و قرض و قوله کردیم هنوز هم نتونستیم کمر راست کنیم کلی بدهکاریم، ماشین نداریم، خونه نشین شدیم، هیجا نمیریم ولی خونه دار شدیم (ورزشکارم شدیم، شاید هم رکورددار هم بشیم)!!!!!!!

سیا جون امسال هم انتقالی گرفت این بزرگترین هدیه ای بود که بهم داد.

الان یک سال و هفت ماه داریم در کنار هم، زیر یه سقف، با هم، زندگی میکنیم در کل من از ازدواجم راضی هستم روزای خوبی رو در کنار هم داشتیم البته تازگیا یه وقتایی یه ناراحتی هایی بینمون پیش میاد ولی زیاد جدی نیست با چند ساعت قهر مشکلمون حل میشه...


"معبودا، به بزرگی آنچه داده ای آگاهم کن تا کوچکی آنچه ندارم نا آرامم نکند"

حاجت دل

الهی قربون مامانم بشم دورش بگردم ، بیچاره از دیروز تا حالا تو فکر ماست، دیشب باز زنگ زد گفت بیان شام بخورید برید ولی آقا سیا نشستن پای کامپیوترو جنب نخوردن به هر حال دیشب در حسرت یه تیکه ماهی شب رو به صبح رسوندیم ولی ول کن سیا نبودم هی میگفتم من ماهی میخوام! سیاااااااا داغ لقمه تا چهل ساله ه ه ه ه ه ......... به شوخی و جدی کلی اذیتش کردم راه میرفتم میگفتم: ماهی ی ی ی! ماهی ی ی ی! خیلی خندیدیم...

دردم ماهی نبود دوست داشتم خونه مامان اینا بمونیم ولی خوب نشد دیگه!

امروز وقتی تازه از سر کار رسیده بودمو داشتم با سیا همفکری میکردیم که شام چی بذارم (اصلا هم حوصله آشپزی نداشتم) مامان زنگ زد گفت میخواد بره دکتر از دم خونه ما رد میشه بریم سرکوچه، برامون ماهی اورده، میگفت مادر تمام دیشب به فکر شما بودم بابات شب دیر اومد،داداشتم سرش درد میکرد میخواستیم بیام شام رو بیاریم خونه شما! الهی دورش بگردم خیلی خوشحال شدم نه به خاطر ماهی! به خاطر اینکه مامانم به فکرمون بوده ...

دستش درد نکن خیلی خوشمزه بود باز کلی سر شام مسخره بازی دراوردمو با سیا کلی خندیدیم میگفتم خدا حاجت دلو زود میده ...

خدایا شکرت، مامان جون مرسی، سیا تو روحت!!!!


در حسرت یه تیکه قزل آلا

سیا جون به قولش عمل کردو رفتیم خونه مامان اینا، مامان خانم که تشریف نداشتن رفته بودن روضه! دو ساعت نشستیم تا خانم رضایت دادنو اومدن این دو ساعت با آیسان مشغول بودیم خیلی جیگر شده وقتی بهم عمه میگه میخوام قورتش بدم خیلی خیلی نی نیمون دوست داشتنی شده ماشاا... برا خودش خانمی شده امروز و فردا باید شوهرش بدیم (عصر حجره، سن ازدواج خانما،سن دوسالگیه !) مامان که اومد شام رو اوردیم خوردیم اولویم خوب شده بود همه خوششون اومد.

 مثلا میخواستیم زود بیام ولی نشستیم تا ساعت 12 بعد قرار بر این شد فردا صبح سیا با داداشم برن پارکینگ عبدل آباد ماشین ببینن ، خدا کن یه ماشین خوب پیدا کن بی ماشینی خیلی سخته( اگه تا چند وقت دیگه ماشین نگیریم رکورد دوی ماراتون رو، من و سیا میزنیم بسکه پیاده روی میکنیم) 

صبح نزدیکای ساعت 10 سیا و داداشم رفتن پارکینگ نزدیکای ساعت یک اومدن، متاسفانه آقا چیزی رو نپسندیدن یا خیلی گرون بوده یا خیلی قراضه! (نتیجه اینکه همچنان پیاده روی و دو ماراتن ادامه داره، خدارو چه دیدی شاید یه روز تونستیم رکورد گینسو بزنیم!)

ناهار خونه مامان اینا موندیم تا بعدازظهر داشتیم با مامان قرار میذاشتیم بعد شام بریم دیدنی خونه عموم اینا که تازه خونه خریدن که آقا سیا ضدحال زدنو گفتن پاشو آماده شو بریم خونمون، منم دست از پا درازتر (با لب و لوچ آویزون) اطاعت امر کردمو با دلی شکست راهی قلعه خودمون شدم نمیدونم آخه خونه خودمون چه خبره ؟ دوتایی! تنهایی! آخه یعنی چی؟

تازه به شوخی رفتم به سیا گفتم مامان نقط ضعفمو فهمید باز برا شب میخواد ماهی بذاره ولی سیا گفت نه بریم خونمون! منم انقده هوس ماهی کردم که نگو و نپرس!

اومدیم خونه میگم یالا برو ماهی بخر من ماهی میخوام میگه دوتا تخم مرغ میزنیم به بدن حالشو میبریم(بی سلیقه!قزل آلا کجا تخم مرغ کجا؟!)

من ماهی میخوام مامانم اینارو که نمیخوام!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!