روزگار یک زن

زن همیشه مورد استعمار چه در خانه چه در محل کار. من یه زن تحصیلکردم که ...

روزگار یک زن

زن همیشه مورد استعمار چه در خانه چه در محل کار. من یه زن تحصیلکردم که ...

امروز جمعه ست

دیشب آخره شب پاشدیم بیام خونمون ولی مامان خیلی اصرار کرد بمونید فردا جمعه است براتون دارم سیرابی میزارم بمونید نرید، ما هم معطل تعارف قبول کردیم و  اعلام کردیم ما میخوایم تا ظهر بخوابیم صبح کاری بکار ما نداشته باشید و موندیم.

صبح حدودای ساعت هفت با صدای در زدن داداش بزرگم بیدار شدیم اومده به مامان میگه از وسط راه برگشتم فیروزکوه برف اومده خیلی ترافیک بود به کلاسم نمیرسیدم براتون بربری گرفتم (دستش درد نکنه ولی مارو بد خواب کرد) و رفت بالا خونه ی خودشون. صداشو میشنیدم ولی چشمامو باز نمیکردم تا خوابم نپره داشت خوابم میبرد که حدود  ساعت هشت موبایلم زنگ خورد که آره فلانی اومده میگه ماشین میخوام بهش بدیم یا نه میگم آره بدید برنامه منو میخواد اجراء کنه ( عجب مردم آزارایی هستن حالا فلانی از همکارای خودمونه همه میشناسنش هزار دفعه با رانندها رفت بیرون حالا راننده لج کرده میگه تا خانم فلانی نگه من نمیبرمش) باز پرویی کردم دوباره گرفتم خوابیدم اونم چه خوابیدنی فقط چشمام بسته بود خلاصه اینم از روز تعطیلمون بود که از سر کار رفتن با هزارتا بهانه در رفته بودیم که یه کم بیشتر بخوابیم. ساعت 11 پاشدیم داشتیم صبحانه میخوردیم یادم افتاد که چادرم خیلی داغون شده دیگه نمی تونم سرکار بپوشمش از سیا خواستم باهام بیاد بریم سر کوچه مامان اینا یکی بگیرم رفتیم سرکوچه ولی اندازم نداشت مجبور شدیم بریم مرکز خرید. یه چادر، یه مقنعه خریدم سیاجون هم زحمت کشید یه شال زمستونی برام خرید خیلی خوشگله خیلی خوشم ازش اومد.

ناهار رو خردیم بعد از ظهر باز میخواستیم بریم خونمون باز مامان گفت میخوام برا شام ماهی بذارم باز ما هم حرف گوش کن باز موندیم.

                               

جرات ندارم حرف دلمو بگم...

امروز یه مقدار زودتر اومدم خونه یه سری به وبلاگ دوستان زدم از خودشون گفته بودن از آرزوهاشون منم تصمیم گرفتم یه کم از خودم بگم از آرزوهام، از اون قسمت از زندگیم که با هر کسی دوست میشم دوست دارم بهش بگم ولی از ترس پیش داوریهاشون همیشه مخفیش میکنم همیشه هم تمام سعی و تلاشم اینه که تا وقتی دوست هستیم از اون قسمت چیزی نگم سوتی ندم نفهمن...

البته اینجام میترسم بگم میترسم مورد پیش داوری قرار بگیرم نمیدونم !

هر چی تو دلم بودو نوشتم خالی شدم ولی جرات نکردم دکمه انتشار رو بزنم فرستادمش تو یادداشتهای چرکنویس شاید روزی انقدر جرات پیدا کردم که انتشار رو بزنم.

چه هوایی شده (صحبت از آب و هوا بهترین وسیله برای عوض کردن بحثه! اینطور نیست؟) سیا میگه بارون اینطوری بباره حتما سیل میاد میگم:دیدی خدا چقدر دوسم داره از خدا خواستم بباره تا دریاچه احیاء بشه! خدایا شکرت از این نعمت!

امروز رفتم بانک تجارت تا یکی از قسطامو بدم تو این بانک حقوق ارتشی ها واریز میشه بازنشسته های ارتش از 26 ام برج میادن تو بانک میشینن تا اول دوم برج که حقوقارو بریزن،حسابی بانک رو شلوغ میکنن،بیچاره ها لابد احتیاج دارن انقدر زود میان بانک از صبح می شنن شاید تا چند ساعت بعد حقوق واریز بشه. از یکیشون خواستم که شمارشو با من عوض کنه حالا که تا ساعت 11 میخواد منتظر باشه، گفت شمارم رد شده،اینطوری شد سر صحبت باز شد بغل دستیش شروع کرد به صحبت کردنو غرغر کردن که چرا انقدر حقوقارو دیر میریزن گفتم ارتشی ها که خیلی منظمند گفت:یه سپاهی اومده مسئول حقوقا شده باید چند روز پولا تو حساب اون باشه کار کنه بعد بریزه به حساب ما(چه استدلالی!پس نتیجه گرفتم هنوزم ارتشی ها منظم هستند) آقاه، تیمسار بازنشسته بود پاهاش مشکل داشت درست نمیتونست راه بره با کمک عصا خیلی آهسته آهسته قدم برمیداشت گفت تو جنگ اینطوری شده شب تا صبح خواب ندارم بس که درد میکشم میرم دکتر میگه باید مدارا کنی آخه مگه میشه با درد مدارا کرد! تعریف میکرد امروز داشتم میومدم بانک چون پیاده رو پستی بلندی داره از کنار خیابون داشتم میومدم یهو دیدم یه جوون ویراژه داد اومد راهمو قطع کرد هرچی از دهنش دراومد بهم گفت میگم جوون اینجا خط کشی داره من پشته خطم معذرت خواهی میکنه  میگم من فکر کردم میخوای سوارم کنی انگار نه انگار ویراژ دادو رفت حتی یه تعارف نکرد (با خودم گفتم نگاه یه روزی تیمسار بوده چه مقامی داشته تو جنگ بخاطره ما مصدوم شده حالا ببین باهاش چجوری برخورد میکنن) بغلیم میگه ولش کن بهش گوش نده گوش مفت گیر اورده پیره ولش کنی تا صبح میخواد حرف بزنه...(واقعا دلم سوخت یعنی انقدر ارزش نداره که حداقل به حرفش گوش بدیم؟)


ما که نفهمیدیم معنی عفاف و حجاب چیه؟

دیشب خیلی دیر خوابیدیم مشغول سروسامون دادن به وبلاگم بودیم صبح یه کم خواب موندم سریع آماده شدم رفتم سرکار از اول صبح تا بعدازظهر بارون اومد چه بارونی کیف کردم خدایا شکرت از این همه نعمت که برا بندگانت فرستادی شکر...

بعد از ظهر مرکز برامون یه کلاس آموزشی گذاشته شده بود با عنوان حجاب و عفاف (چند روز قبل هم یه پرسشنامه داده بودن که جواب بدم) اولش خیلی غرغر کردم گفتم همه چیزو درست کردن فقط عفاف و حجاب ما خانما مونده دوست نداشتم برم ولی گفته بودن هر کی نیاد سرو کارش با حراستت با یکی از همکارا رفتیم مرکز،تقریبا بیشتر خانمهای همه ادارات بودن استاد یه آقای روحانی بود خوب صحبت میکرد یک ساعت و نیم طول کشید همه چیز گفت کلی کلید واژه و کد بهمون داد(تیکه کلامش این بود الان یه کد بهتون میدم فکر کنم تو کاره برنامه نویسی کامپیوتر بود) از هر دری صحبت کرد و خاطره تعریف کرد الا عفاف و حجاب

یه مسئله جالب تو کلاس اتفاق افتاد داشت یه خاطره تعریف میکرد با حالت طنز گفت: میگن مملکت دست آخونداست! یه خانمه از آخر کلاس گفت: دسته آخوندا بود!(خیلی از حرف این همکارمون خوشم اومد) آخونده گفت :واقعا همینه که شما میگید. یکی گفت: تقصیر خود آخونداس! گفت: آره والا بعضی از ما با این کارامون آبروی همه آخوندارو بردیم... خیلی خوشم از واقع بینی آخونده اومد.

خلاصه کلاس با مقدمه چینی در مورد عفاف و حجاب فعلا تموم شد تا هفته بعد(میدونم هفته دیگه هم به این مبحث نمیرسیم انقدر آقا صحبت از این در و اون در میکنه)

بعد از کلاس که اومدم بیرون با این هوای ابری یه دفعه دلم هوای مامانم اینارو کرد زنگ زدم به سیا گفتم میشه برم خونه مامان اینا شمام شب بیای اونجا بمونیم سیا قبول کرد. یه جعبه شیرینی خریدمو و اومدم خونه مامان اینا . اینجا خیلی خوش میگذره مخصوص با برادرزادم آیسان،کلی باهاش حال کردم خیلی خوش میگذره. 

شب نموندیم اومدیم خونه خودمون.

                      

                                    

تو چشم بودن بهتر از کار کردن است...

امروز خیلی سخت از خواب پاشدم آخه خستگیه دیروز هنوز تو تنم بود پاشدم یه چرخی تو خونه زدم دیدم نمیشه این چشا یاری نمیکنن باز نمیشن دوباره برگشتم تو تختخوابم یه ساعت دیگه گرفتم خوابیدم، ساعت 8 شد بود تند تند شروع کردم به جموجور کردن خونه اصلا حال نداشتم ولی میدونستم غروب که بیام حالم از این بدتر و خسته تر هستم کارام میمونه، ظرفای شبو شستم لباسایی رو که آقا دیروز شسته بودو تاکردم گذاشتم تو کشوها (این اولین باره لباسارو میندازه تو ماشین میشوره دیروز کلی سوپرایز شدم دیدم لباسارو شسته-باید دست قشگلرو براش زد) هال رو یه جارو زدمو با یک ساعت و پنج دقیقه تاخیر رسیدم سرکار!

معاون تو اتامون بود یه سلام کردمو سر جام نشستم معاون هم بلافاصله رفت، به خشکی شانس 5 دقیقه دیرتر میومدم نمیدیدمش، بعد از چند دقیقه دیدم باز اومد تو اتامون که خانم فلانی مگه شما کار نمیکنی چرا امتیازت انقدر پایینه... گفتم: چرا ولی خوب چیکار کنم اینطوری امتیاز دادن... گفت: پاشو برو مرکز بگو درستش کنن... گفتم: برم چی بگم کاسه گدایی دست بگیرم؟گردن کج کنم؟اینا دیگه امتیازو دادن. گفت: نخیرم پاشو همین الان برو اینو درست کن. گفتم:چشم (در صورتی که یه قرون این ارزشیابی هاشون برام نمی ارزه ولی چاره چیه رئیسمون رو این حساب اضافه کارمونو رد میکنه) با بقیه بچه های دفترمون پاشدیم رفتیم اول حوقوقمونو گرفتیم بعد رفتیم گدایی هر کس برای قسمت خودش. برا من از همه قسمتا بیشتر طول کشید 3 ساعت!اونا منو گذاشتن رفتن اداره دوباره راننده اومد دنبالم .

انقدر فک زدم که فکم داشت می افتاد مگه حرف سرشون میشه میگم شما چطور آیتمی رو به من ابلاغ نکردید جزوء کار من نبوده امتیاز براش درنظر گرفتیدو به من صفر دادید تا کل ارزشیابیم پایین بیاد میگن شرایط برا همه یکسانه فقط اونایی که سرخود این برنامه رو اجرا کردن برد کردنو امتیازرو گرفتن و خیلی صحبتای دیگه شد که از یاد اوردنش حالت تهوع میگیرم خیلی بی منطق بود استدلالشون!خلاصه به هر مصیبتی بود راضیشون کردم یه کوچلو امتیازمو تغییر بدن ولی وقتی بردم پیش معاونت هماهنگی که لحاظشون کنه گفت برنامه رو بستیم دیگه هیچگونه تغییری نمیشه داد آب سردو ریختن روم اگه میدونستم انقدر رو نمیزدم هیچی به هیچی!!!!

ساعت 4 رسیدم اداره تازه اون موقع وقت کردم ناهارمو بخورم یه سری کار داشتم که انجام دادم ساعت یه ربع به پنج وسائلمو جمع کردم بیام خونه معاونو دیدم ماجرارو براش تعریف کردم گفتم اطاعت امر کردمو رفتم ولی گفتن نمیشه تغییر داد. گفت:فردا خودم صحبت میکنم که تغییر بدن آخه دخترم حیف شما داری کار میکنی نباید مساوی با اونی باشی که کار نمیکنه...

تو دلم گفتم خودتون بهتر از هر کسی میدونید این ارزشیابی هاتون هیچ کدوم عادلانه نیست هر کسی زبون چاخان و دروغ بیشتری داشته باشه عزیزتره، اول تره،معنی کمی و کیفی رو هنوز نمیدونو ارزیابی میکنن .

به خدا آدم نمیدونه باید چیکار کنه  آشکارا جلوی همه به من میگه خواهر شما خودتو بیشتر باید نشون بدی کار هم نداری پاشو بیا مرکز یه خودی نشون بده بیا بشین اینجا، هر چی تو چشم باشی بهتره میگن کاری تره امتیازت بیشتر میشه....

آخه من از این اخلاقا ندارم چیکار کنم مثل بچه آدم تو ادارم نشستم دارم کارمو میکنم هر وقت زنگ زدید کاری خواستید براتون انجام دادم الکی بیام بشینم اونجا که چی بشه،حرف تو گوششون نمیره که نمیره،انجام کار مهم نیست تو چشم بودن مهم است(اینم درسی که چند وقت دارن تو این سازمان به من یاد میدن) منم خنگ! زیر بار نمیرم دروغ بگم چاپلوسی کنم.


              

جمعه تعطیل نیست

امروز مثلا جمعه است ساعت 7 صبح پاشدم رفتم سرکار،آخ زور داشت روزای کاری کمه روزای تعطیل هم باید برم.

سرکار خوب بود خوش گذشت چندتا دوست خوب پیدا کردم یکیشون هم سنه مامان بزرگم بود ولی خیلی زود باهاش صمیمی شدم خانم خیلی خوبی بود، تا ساعت 6 شب سرکار بودم.

الان مرده ام رسیده خونه بدون معطلی پریدم پای کامپیوتر شروع کردم به نوشتن البته امروز حرف زیادی برا نوشتن ندارم از صبح دارم فک میزنم دیگه حرفی برام نمونده ته کشیده
(باور می کنید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟)



                                    


کار در منزل

ساعت 10 از خواب پاشدم چشمامو باز نکرده اومدم سراغ کامپیوتر ، فک کنم معتاد شدم تمام عضلات چشمم درد میکنه.... از دست رفتم منم معتاد وبلاگ شدم! بعد از چک کردن نظرات بعضی از دوستام ، شدم خانم خونه، شروع کردم به انجام کارای خونه (مرتب کردن وسایلا و خونه، مرتب کردن لباسای کمد(چی بووود شتر با بارش مفقودالاثر میشد)، گردگیری، جارو کشیدن، بخارشور کشی کف خونه، شستن ظرفا،تمیز کردن سرویس بهداشتی و ...) روزای تعطیل بیشتر از روزایی که میرم اداره کار میکنم.بی چاره خانمای خانه دار همش باید کار کنن،هر طرف خونه رو تمیز میکنی یه طرف دیگه میمونه تمومی نداره اون وقت به چشم هم نمیاد یکی بهشون نمیگه دستت درد نکنه خسته نباشی!  خلاصه بالاخره کارام تموم شد مامان اومد خونمون یه سری زد رفت، سیا نزدیک ساعت 3 از سرکار اومد سریع ناهارو اوردم با هم خوردیم، یه دفعه یه اس ام اس برام اومد خیلی خوشحال شدم گفتم حقوقمو ریختن به حساب،سیا گفت:ببینم،گفتم: عمرا (هیچ وقت نشونش نمیدم تازه ایندفعه خیلی بیشتر از حد متداولش بود) یهو دیدم مثل یه یوزپلنگ پرید روم مثل بچه ها گلاویز شده بودیم ولی خوب اون مرده زورش زیاده یه فوت به من کنه من اوفتادم هرکاری کردم نتوستم مقاومت کنم موبایلو از دستم کشید و اس ام اسو خوند،کلی خندیدم دستم رو شد. حالا چیکار کنم!!

این سیستم جدید بانکام معضلی شده براخودش، آخه چه معنی داره دقیقه به دقیقه موجودی حسابو اس ام اس میکنن!

                             

          


سیاست زنانه

امروزم هم روز از نو روزی از نو مثل همیشه یه کوچلو خونه رو جمو جور کردمو دویدم سر کار. چهارشنبه ها تو اداره مراسم زیارت عاشورا برگزار میشه آخرسرشم هم یه املت خیلی توپ میدن. برا دعا تقریبا کسی نمیاد ولی آخرش کل اداره میان برا املت، حاج آقایی که امروز زیارت میخوند لفظ قشنگی رو بکار برد بهشون میگفت محبان املت!

صبح سیا بهم زنگ زد فکر کردم کار مهمی داره آخه وقتی قهره زنگ نمیزنه جواب دادم دیدم نه کاری نداره داره منت کشی میکنه زودی قطع کردم .

نزدیکای ظهر اس ام اس داد هر ماه یکی دو هفته از این برنامه های بیهوده داریم اینطوری پیش بره آینده روشنی پیش رو نداریم، خندم گرفته بودید وقتی خوندم (خودشم اعتراف کرد)،جوابشو  ندادم.

یه 5 دقیقه بعدش پسرداییم زنگ زد که مامانتو گروگان نگه داشتیم که شب بیان خونمون، از من انکار از پسردایی اصرار مجبور شدم قبول کنم. چاره ایی نداشتم باید آشتی کنم مگر نه آبرو جلو فامیلا میره اونام میفهمن ما چقدر بچه هستیم . بالاجبار جواب اس ام اس آقارو دادم نوشتم شرط دارم که آشتی کنم، پرسید چی؟ نوشتم: هر مشکلی داری با صحبت کردن حلش کن نه مثل بچه ها قهر کنی قول میدی؟ نوشت: سعی میکنم شامل تو هم میشه.

از اداره که تعطیل شدم سریع اومدم خونه و یه دوش گرفتم هنوز نمیدونم میریم یا نمیریم براهمین موندم آماده بشم یا نشم نمیدونم، باید منتظر بمونم ببینم آقا چی دستور میدن.

چاره چیه باید از سیاست زنانه استفاده کنم پاشم خودشیرنی کنم یه زنگ بزنم بگم چرا دیر کردی و ... آشتی.

زنگ زدم ولی جواب نداد اول فکر کردم چون نزدیک خونست جواب نمیده ولی اومدنش خیلی طول کشید با خودم گفتم دیدی باز آبروریزی شد اگه نیاد چی؟!

بالاخره آقا تشریف فرما شدن سلام کرد منم جوابشو دادم بریده بریده با هم صحبت کردیم بعد گفتم که دعوتیم گفت اگه دلت میخواد بریم گفتم آره.آماده شدیم با داداشم اینا رفتیم یه برادرزاده 1ساله و نیمه دارم خیلی بامزه است دلم براش غش رفت وقتی دیدمش، آخه 10 روز بود ندیده بودمش خیلی با آیسان جونی خوش گذشت همه اش تو بغلم بود هر کاری داره میگه عمه برام انجام بده از جمله: هم یعنی غذا دادن، جیش یعنی دستشوئی بردنش، آبع یعنی آب دادن، ام ام یعنی شستن دستا، خلاصه باید دربست دراختیار خانم خانما باشی ولی در کل مهمونی بهم خوش گذشت قهرمم یادم رفت . 

                      


اینم از عید امسال

ساعت 8:30 از خواب پاشدم عادت کردم حتی روزای تعطیل هم نمیتونم بخوابم دوست داشتم تا ظهر بخوابم ولی نشد. شروع کردم به تمیز کردن خونه گردگیریو جارو کشیدنو شستن ظرفا...

آقا بلافاصله که پاشد شال و کلاه کرد رفت بیرون برا خودش بربری و خامه واینا خرید نشست صحبونش خوردو حتی یه تعارف هم به من نکرد (وقتی یک یا دو بار منت کشی کنه آشتی نکنی دیگه اونم قهر میکنه تا اااااااااا من برم منت کشی کنم) ولی ایندفعه دیگه نمیرم جلو. با اینکه برام خیلی سخته امروز مثلا روز عیده، مثل نه نه مردها کز کردیم گوشه خونه، من پای کامپیوتر اون پای تلوزیون، حوصله ام واقعا سر رفته.

بعداز ظهر مامانم اینا اومدن اینجا،لیموشیرین اورده بودن آخه من به دروغ گفته بودم سیا مریض نمیتونیم بیام خونتون. بابام به سیا گفت مریضی؟ سیا گفت شایعه کردن. آبرومو برد. دوست ندارم مامانم اینا بفهمن قهر هستیم ولی انقدر سرد برخورد کرد که اونام فهمیدن، مامانم هرچی گفت بیان شام بریم خونه ما، آقا قبول نکرد مامانم هم ناراحت گذاشت رفت.

وقتی قهر میکنیم فقط من متضرضر میشم آبروی من میره خانواده من میفهمن من تنها میشم من از خونه مامانم رفتن محروم میشم من گرسنه میمونم اون حسابی به خودش میرسه الان داره برا خودش شام میذاره آشپزخونمو به گند کشیده هر چی هم میگم خرابکاریهاتو جم کن بهم محل نمیذاره آتیش گرفتم نمیدونم باید چیکار کنم.

                           


قهره قهره قهرم

امروز صبح وقتی از خواب پاشدم همه خونه رو جمع و جور کردم فقط پولایی رو که دیشب پرت کرده بودو از وسط خونه جمع نکردم و رفتم اداره.

اداره هم خوب بود فقط صبح خیلی دم ادارمون شلوغ بود آخه تشیع شهدای انفجار زاغه موهمات کرج تو ستاد مشترک سپاه بود خ.ا.م.ن.ه.ا.ی هم اومده بود هیچ کس رو تو ستاد راه نمیدادن مردم همه بیرون بودن حتی شهردار منطقه و دارو دستشو راه ندادن تو، اونام توی خیابون ولو بودن.من که از پنجره اداره داشتم تماشا میکردم ولی آقایون همه دم در بودن. نمیدونم تو ستاد چه خبر بود ولی نزدیک ساعت 11 بود که دیدم سیل جمعیت به راه افتاد رفتن بهشت زهرا

ما نفهمیدیم آقا کی و از کجا اومدو از کجا رفت. من همش منتظره هلکوپتر بودم ولی چیزی ندیدم.

مامان امروز برا جشن عید غدیر با دوستاش رفته بود برج میلاد باهام یه کاری داشت اومده بود دم خونمون مجبورم شدم نیم ساعت آخرو مرخصی شخصی بگیرم بیام خونه چون مامان دم در مونده بود.دلم خیلی شور میزد با خودم میگفتم اگه بیاد پولارو وسط خونه ببینه میفهمه چرا دیشب نرفتیم خونشونو دعوامون شده...

خودم باور نمیکنم با چه سرعتی در خونه رو باز کردم از پله ها دویدم بالا در واحد رو باز کردم قبل از اینکه مامان از پله ها بیاد بالا پولارو از وسط خونه جمع کردم گذاشتم توی کمد، خدارو شکر مامان نفهمید ازم پرسید چرا نیومدی گفتم سیا سرماخورده یه دفع گفت حال ندارم خودت برو منم گفتم جلو دایی زشت بود تنها بیام منم نیومدم مامان میگفت میومدی،خبر نداشت دیشب چه حالی داشتم،به هر حال به خیر گذشت ماست مالیش کردم مامان چیزی نفهمید.

به مامان خیلی اصرار کردم شب بمونه به بچه هام بگیم بیان اینجا قبول نکرد بعد 1 ساعت نشستن گذاشت رفت.منم سریع ظرفای میوه رو جمع کردم و دوباره پولارو پرت کردم وسط خونه،داشتم ظرفارو میشوستم که اقا از سرکار تشریف فرما شدن از راه اومد تو آشپزخونه بهم سلام کردم منم جواب ندادم دلستر خریده بود یه لیوان برا خودش ریخت یه لیوان برا من، به رو خودم نیوردمو کارامو کردم.

کارام تموم شد اومدم پای کامپیوتر دارم مینویسم اومد منت کشی دید دارم مینویسم گفت آدرس بده برات نظر بزارم باز محلش ندام رفت سراغ تلوزیون دیدنش.

این وبلاگو خودش برام درست کرده ازش اطلاع داره برام مهم نیست اگه مطالبمو بخونه اینارو برای دل خودم مینویسم .

اصلا دوست ندارم دیگه باهاش حرف بزنم میخوام واقعا این دفعه باهاش قهر کنم بفهمه یه من ماست چقدر کره داره...

دیشبم بهش گفتم دیگه رو من حساب نکن.همیشه همین رو میگم ولی باز یادم میره باز مایه میذارم. یه وقتایی با خودم میگم من نباید برم سرکار باید خودش به تنهایی مخارج زندگی رو تامین کنه نمیدونم آخه با این مخارج کمر شکن زندگی میشه نرم سرکار!!!!!!!!!

امروز سرکار یه تست روانشناسی(پیش بینی) پر میکردم اولش میگفت یه آرزو بکن، من آرزو کردم انقدر مرفه بشم که دیگه لازم نباشه بیام سرکار. یه سری سئوالات داشت جواب دادم خیلی بامزه بود خوشم اومد پیش بینیش خیلی دقیق بود آخر سر هم گفت به آرزوت میرسی،انشاا... 

همش میاد منت کشی و سرک میکشه تو کامپیوتر ولی کور خوندی خیلی بچه هستی منم باید مثل خودت باشم قهر کنم قهره قهره قهرم.

                   

درد و دل

امشب بعد از چند وقت اومدم سراغ وبلاگم حالا دیگه هدف پیدا کردم میخوام این وبلاگ جایی بشه برای دردودل کردم آخه تقریبا هیچکس رو ندارم که بتونم راحت باهاش دردودل کنم.

امشب خیلی ناراحتم دارم میترکم نمیدونم از کجا و چه جوری شروع کنم یه سوال خیلی گنده توی ذهنم پس ما آدما کی میخوایم بزرگ شیم کی میخوایم عاقلانه فکر کنیم؟؟؟ آقا 31 سالشه ولی مثل بچه های 6 ساله برخورد میکنه...

چند وقته داریم خیلی عاشقانه باهم زندگی میکنیم به خاطره یه مسئله ای پول احتیاج داره و منم به خاطره یه بدهکاری و نداشتن ماشین یه وام 2میلیونی گرفتم چند روز قبل وقتی دیدم خیلی نیاز داره گفتم بیا وام برای تو ...

به خاطره یه سری تسویه حسابها دقیقا 2 میلیون دستش اومده تقریبا با یه مقدار پول دیگه ای که داره مشکلشو میتونه حل کنه. ..

7 روز قبل رفتیم شهرشون به پدرو مادرش سرزدیم من تا جایی که میتونم با پدرومادرش خیلی خوب برخورد میکنم سعی میکنم مثل دختر نداشتشون باشم نه عروسشون، خیلی دوسشون دارمو بهشون احترام میذارم...

حالا بعد از 7 روز قرار شد بریم خونه مامانم اینا و سوغاتی براشون ببریم تازه دایی ایم هم اونجاست آقا گفت بریم خوشحال و خندان رفتیم دوش گرفتیم داشتیم آماده میشدیم(بطور کامل آماده شده بودیم) گفت پولو بده میخوام بذارم بانک گفتم فعلا که پول داری حالا پول خودتو بده کم اومد اینو میدم، یه دفعه دیدم آقا لباساشو دراوردو رفت زیر پتو خودت برو خونه مامانت گمشو،میگم چی شد پاشو بریم زشته منتظرمون هستن ،از من اصرار از اون انکار.اصلا نفهمیدم چی شد یه دفعه گفت همش باید حرف حرف تو باشه،پول نمیدی نمیریم .داشتم آتیش میگرفتم آخه چه ربطی داره ما قول دادیم باید بریم.دیدم فایده نداره رفتم پولو اوردم دادم بهش گفتم دیگه روی من حساب نکن،پولو پرت کرد گفت نمیخوام.

یعنی دارم منفجر میشم اصلا توقع نداشتم اینطوری برخورد کنه میتونست حالا بیاد بریم با زبون خوش منو مجاب کنه که پولو میخوام نه مثل بچه ها قهر کنه دیگه خسته شدم واقعا یه وقتایی کم میارم فکر میکنم منو نمیخواد فقط پولمو میخواد،فکرای بدی الان توی ذهنم نمیتونم بنویسم ولی فقط اینو بگم خیلی عصبی هستم با این کاراش ازش متنفر میشم میخوام خفش کنم

آخه پسر خوب من هرچی دارم کار میکنم که میدم به تو دارم تو زندگی تو خرج میکنم من که خودم گفتم پول وام برا تو، اگه الان میگم فعلا از پولای خودت بده میخوام یا بدهیمونو بدیم یا پس انداز کنیم ماشین بگیریم یه جوری برخورد میکنی انگار من میخوام خرجه اتینام بکنم خیلی بچه ای خیلی....

این کارت بی احترامی به خانواده ی منه ما گفتیم امشب میریم خونشون حالا نشستیم تو خونه چون آقا هر چند وقت یه دفعه باید یه بهونه ای پیدا کنه قهر کنه زندگی رو بهمون زهر کنه.