روزگار یک زن

زن همیشه مورد استعمار چه در خانه چه در محل کار. من یه زن تحصیلکردم که ...

روزگار یک زن

زن همیشه مورد استعمار چه در خانه چه در محل کار. من یه زن تحصیلکردم که ...

اندر مصائب یک روز تعطیل

امروز صبح نزدیکای ساعت 9 با صدای زنگ مبارک جناب آقای پستچی عصبانی از خواب پریدم کارت ماشینو اورده بود شاکی از این بود که اولا آدرس اشتباه بود، دوما دومین بار که میاد و سوما من تا آماده شم برم پایین یه مقدار طول کشید کارتو دادو بدون گرفتن شیرینی گذاشت رفت منم از خدا خواسته اصلا به رو مبارک نیوردم که شیرینیشو بهش بدم.

رفتم باز بخوابم ولی دیگه خوابم نبرد پاشدم آروم آروم شروع کردم به کار کردن و آشپزی برا ناهار تصمیم گرفتم کوکو گردو بزارمو سوپ ، کلی طول کشید تا گردو شکوندم آسیاب کردم نصف نیمه کارامو کرده بودم که مامی زنگ زد گفت بیا بریم بازار بوت بخر ساعت 11 بود به مامان گفتم دیره گفت نه فقط امروز وقت میشه بیا بریم گفتم باشه تند تند کارامو کردمو زیر گازو خاموش کردمو با هم رفتیم بازار چه خبر بود غلغله بود هر چی گشتیم مدل قشنگی پیدا نکردم که به دلم بشینه یه مدلای مسخره ای اومده بود هم قیمت با خون پدراشون!! داشتیم تو بازار میگشتیم که خالم به مامانم زنگ زد که ما اومدیم خونتون پشت دریم، مجبور شدیم زود برگردیم به مامانم گفتم الان میری خونه خسته ای کلی راه رفتیم من سوپ گذاشتم وسایل کوکو گردوم هم آمادست یه چیز دیگه میزارم شام بیان خونه ما !! سر کوچه یه مقدار خرید کردم (دهنم از تعجب باز مونده بودید چقدر هم چیز گرون شد خدا به دادمون برس...) نه که من اصلا خرید نمیکنم برام خیلی سنگین بود این قیمتا!! امروز مثل آلیس بودم در سرزمین عجایب (سوسن بارکش در مملکت امام زمان!)

وقتی رسیدم خونه ساعت چهار بود کلی کار داشتم شروع کردم به درست کردن سالاد کلم، درست کردن ژله، درست کردن کوکو، سوپ، جوجه چینی، برنج، آماده کردن میوه و تنقلات و چای خلاصه کلی کار انجام دادم دیگه داشتم از کت و کول میوفتادم سیا هم کمک کرد نزدیکای ساعت هشت رفت دنبال خالم اینا و اوردشون اینجا یه مقدار پذیرایی کردمو بعد شام رو اوردم دیگه نمیتونستم سفره رو جمع کنم خودشون جمع کردن و ظرفارو شستنو همه جا رو دستمال کشیدن (دست مریضاد به مامانم درسته با مهمونا میاد ولی وقتی میاد دیگه همه کارارو خودش میکنه تا آشغالارو دم در میذاره و میره) خدا خیرش بده من قبل مهمون انقدر کار میکنم وقتی مهمون میاد دیگه هلاکم فقط میتونم پذیرایی و خوشو بش باهاشون کنم دیگه نمیرسم جم کنم...

مهمونا تا ساعت نزدیکای 12 نشستن و رفتن بعد از رفتن اونا روز از نو روزی از نو شد برای من!! اومدم نشستم خدمت بساط گرام خودم!! سیا خیلی اذیت میکرد نمیذاشت بنویسم کلی جنگیدم تا خسته شد رفت لالا فرمود و بنده مجال یافتم تا بنگارم خاطره امروز را هر چند امروز تمام شد در پاسی از روز جدید قرار گرفته ایم اما ما همچنان پایبند به تعهد خود بر نوشت خاطرات اصرار میورزیم (خودمونیم من اگه سر همه ی کارام انقدر تعهد و وقت میذاشتم الانه حتما یه کله گنده ای برا خودم بودم!!)

116726 کارتون روز: گرانی و فشار زندگی برروی پدران!


طلسم تنبلی شکست

باید جایزه زبر و زرنگی رو به من بدن امروز بالاخره بعد از 26 ماه خدمت تونستم دفترچه بیممو بگیرم در صورتی که همون ماه اول آماده بود ولی به علت تنبلی زیاد (زیاد که چه عرض کنم بیش از حد ) نمیتونستم برم شعبه تامین اجتماعی دفترچمو بگیرم ولی امروز به لطف یکی از همکارا رفتیمو با هم دفترچمو گرفتم تصمیم داشتم امشب ده تا دکتر برم تا تلافی این دو سال و اندی رو در بیارم ولی بعد از ظهر با مامان قرار داشتیم باید میبردیمش یه جا خونه ببینه نه که راه خیلی دور بود صد و شصت درجه با جایی که زندگی میکنیم فاصله داشت دیر رسیدیم وقت نشد برم دکتر! (حالا دکتر چی و براچی میخوام برمو هنوز تصمیم نگرفتم ایشا ا... تا وقتی من تصمیم بگیرمو وقت دکتر بگیرمو برم، فکر کنم 5 سال طول میکشه) ولی خیلی خوشحالم انگار باری از رو دوشم برداشته شده هر روز تو فکرم بود برم دنبالش ولی جور نمیشد!

مامان خونه رو نپسندید خیلی کج و ماوج بود باید کج و کوله توش میشستیم تا همه مون جا می شودیم اومدیم خونه مامان اینا ادامه عشق ممنوعه رو دیدیم ولی امشب اصلا حال نداد چون عزیز عمه نبود، وقتی موحندو نشون میداد یاد حرکات دیشب آیسان می افتادم با اینکه این قسمت خیلی ناراحت کننده بود ولی لبخند از رو لبم محو نمیشد(دورش بگردم خواب بود) 

شام رو خونه مامان اینا خوردیمو (از وقتی مهمونام رفتن گاز خونمون روشن نشده قربون مامانم برم هر شب میگه بیان اینجا تو خسته ای مهمون داشتی حتی اجازه نداد خالم اینا رو دعوت کنم گفت حالا بعدا وقت بسیاره ) کاشکی چند وقت یه دفعه مامان شوشو اینا بیان که بعدش تا چند وقت از کارای خونه برم مرخصی چه حالی میده میری خونه مامان می خوریو جم نکرده زودی پامیشی میای میشینی پای بساط !! خدایا این روزای خوشو از ما نگیر... (آمین)

نمیدونم سیا چه اش زیاد صحبت نمیکنه خیلی مختصر هر چی ازش میپرسمو جواب میده هر شب کلی مسخرم میکرد و بهم میخندید که نرسیده خونه میشستم پای بساط ولی امشب بی تفاوت رفته اونور دراز کشیده داره تی وی میبینه! 

امیدوارم اتفاق خاصی براش سر کار نیوفتاده باشه که به غار تنهایش پناه برده دعا میکنم این ساکتیش بخاطره خستگی باشه نه چیز دیگه ای!!

آیسان عاشق میشود

امروز دوباره صبا خانم آشتی فرمودند! این دختره به خدا یه چیزیش هست تعادل روحی نداره تکلیفش با خودشم معلوم نیست نمیدونم با خودش چه جوری فکر میکنه که این طوری رفتار میکنه!! باز بدون مقدمه اومد جلو و شروع به صحبت کرد اولش محلش نذاشتم ولی وقتی برای بار دوم اومد دلم نیومد بی محلی بهش کنم باهاش صحبت کردم فقط عذر و بهانه اورد که ندیمت چشمم نمیبینه، تو آب هم نگام نکردی منم جلو نیومدم!! (چه استدالال منطقی و به جایی میکنه این خانم!!) تو استخر یه دوست تازه پیدا کردم خیلی دختر با نمکی بود کرکره خنده کلی باهاش حال کردم زودی صمیمی شدیم...

بعد از ظهر وقتی اومدم خونه سیا خونه بود و دراز کشیده بود منم یه ذره استراحت کردمو بعد پاشدم سراغ کامپیوتر چون هوس سوسیس بندری کرده بودم میخواستم دستور پختشو پیدا کنم دستورات مختلفی در مورد یه مدل غذا وجود داشت (هر کس از نگاه و ذائقه خودش توضیح داده بود) بعد رفتم سراغ یخچال سوسیس بردارم دیدم آقا گربهه (سیا) همه رو بالا کشیده به رو خودشم نمیاره تنبلیشم میاد نمیره دوباره بخره منم برنامم بهم ریخته بود ساعت هفت و نیم شب دیگه چیزی به نظرم نمیرسید درست کنم داشتم به مخم فشار میوردم که چی درست کنم که مامان به دادم رسید انگار علم غیب داره گفت براتون شلوار گرم کن برا زیر شلوارتون خریدم همین الان بیان ببرید هوا دوباره خیلی سرد شده شام هم آمادست بیان بخورید برید، اولش سیا یه کم ناز فرمودن نه نمیریم ولی من گفتم باید بریم من سردمه شلوارام نازککن (سیا گول خورد) پاشیدیم رفتیم به شرطی که زود برگردیم، شاممونو خوردیم که بابا آیسان زنگ زد گفت بیان آیسان هم ببرید پیش خودتون (جفتم جور شد) آی انقده پر انرژی و شیطون شده بود که رو پا بند نمیشد.

در ضمن بعد از مدتها تونستم سریال عشق ممنوعه رو ببینم آیسان از من مشتاق تر بود بچه دو ساله همچین ذوق میکرد و موحند موحند میکرد که من خجالت میکشیدم فکر کنم این دختره کار بده دستمون آبرومونو ببره عاشق این پسره شده باشه میرفت جلو تلوزیون دستشو باز میکرد طوریکه بخواد کسی رو بغل کنه با ذوق و جیغ و خنده میگفت مو حند بیا، بعد از تلوزیون فاصله میگرفته انگشتاشو به طرف داخل باز و بسته میکرد میگفت: بیا بیا بیا بیا!! (با ریتم و کودکانه خونده بشه)  منو میگی همراه آیسان جیغ میزدمو قربون صدقه آیسان میرفتم.

خیلی خوش گذشت من و سیا و آیسان کلی با هم بازی کردیمو ذوق کردیم بعد تموم شدن فیلم هم به دستور آقامون باید هر چه سریعتر خانه پدری رو ترک میکردیم آیسان گریه میکردو میخواست پیشش بمونیم ولی این عمو سیا سنگدل یه پا و یه دنده بیشتر نداره وقتی یه حرفی میزنه روش میمونه اشک بچه رو دراوردیمو اومدیم خونمون!!

این عکس آیسانه در حال بغل کردن موحند البته وقتی عکس گرفته شد تصویر فیلم عوض شده ولی این حرکت رو برای موحند انجام میداد جیگر عمه!!


انجام وظیفه

دیروز وقتی رسیدم دم خونه با اینکه کلید داشتم طبق عادت 9 روزه که مهمون داشتم (آخه کلیدم دست پدر شوشو بود) زنگ در رو زدم منتظر بود یه خانمی با صدای خیلی بلند داد بزنه بگه: کیم دی؟!؟ یا یه آقایی با صدایی نازک کرده بگه بَبَبَ له؟!؟ ولی یه صدای آشنا گفت کیه؟(ضد حال خوردم چون منتظر شنیدن یا صدای مامان شوشو بودم که اول یه متر بپرم بعد بگم میشه در رو باز کنید یا صدای پدر شوشو ولی صدای سیا رو شنیدم، گفتم منم! در رو باز کرد رفتم بالا،میدونستم دیگه مهمونام نیستن ولی به وجودشون عادت کرده بودم باز خودمون دو تا تنها بودیم سیا پای کامپیوتر بود منم رفتم لباسمو عوض کردم قهوه درست کردم نشستم پیشش گفت برنامه دارن باید یه ساعت دیگه باز بره سرکار دیر هم میاد منم گفتم پس سر رات منم بذار خونه مامانم اینا خاله ام اینا از شهرستان اومدن برم یه سر بهشون بزنم سیاجون قبول کرد منم تند تند کارای خونه رو کردمو آماده دم در وایسادم هی میگفتم پس چرا نمیری سرکارت؟!؟ بهش میگفتم میبینی چه زن روشنفکری هستم این موقعه شب میفرستمت سرکار اصلا هم غر نمیزنم!!!!!

سیا منو گذاشت دم خونه مامانم اینا خودش رفت، وقتی رفتم تو خونه، دیدم علاوه بر خاله و دختر خاله و شوهر خاله دوست مامانم هم هست! این دوست مامانم (زهرا خانم) حکم خاله دامادو برا ما قبل از ازدواجمون داره نه که ازدواجمون با مشکلات فراوان جور شد ایشون نقش فامیل شوهر رو بازی میکردن هی تو ذهن مامانم رژه میرفت و اونو آماده میکرد تا بتونه بابا و داداشمو راضی کنه بذارن من با سیا ازدواج کنم چند دفعه هم به سیا زنگ زد و با اون صحبت میکرد که پسرم از موضع خودت یه مقدار پاین بیا اگه دختر مارو میخوای (یادش بخیر چهار سال چی کشیدیم، همون موقع ها بود که زهرا خانم به حکم خاله داماد مفتخر گردیدند) وقتی دیدم کلی گله وشکایت کرد میگفت از وقتی شوهر کردی نامهربون شدی یه سر نمیزنی به ما... منم از خجالت آب شده بودم حق با ایشون بود ما دو ساله میخوایم با سیا بریم خونشون برا عرض تشکر برا اینکه باعث و بانی وصلتمون شده ولی هنوز نرفتیم بسکه این شوشو ما دل گندس میگه میریم حالا! گفتم آره بخدا هر چی شما بگید حق دارید بی معرفتی از ماست حتما میام بهتون سر میزنیم...

سیا نزدیکای ساعت نه و نیم اومد شاممونو خونه مامان اینا خوردیم و دوباره به علت خستگی فراونه من زودی برگشتیم خونمون (آخه این آیسان جونی هر چی انرژی دارم ازم میگیره بسکه با هم سر و کله میزنیم بازی میکنیم)

مامانم دیشب بهم یه کیف داد خیلی ازش خوشم اومد تصمیم گرفتم امروز ازش استفاده کنم صبح وسایلمو ریختم توشو راهی سرکار شدم خیلی خوشحال بودم نه که بعد چند وقت یه تنوعی تو تیپم داده بودم یه بادی تو غب غب انداخته بودم که نگو و نپرس با افتخار راه میرفتم سینه جلو، شکم تو، سر بالا،کیف روی آرنج خرامان خرامان رفتم سمت اداره وقتی رسیدم یه دفعه یادم افتاد ای دل غافل کارت کارت زنیمو یادم رفته از اون یکی کیفم بردارم!! بدون کارت که نمیشه پانچ کرد رفتم پیش رئیسمون گفتم کارتمو جا گذاشتم نامه عدم پانچ برام میزنی؟ کلی عذر و بهانه اورد که نمیشه برو کارتتو بیار...

یه مقدار کار داشتم سریع کارامو انجام دادم (باید یه گزارشی رو میفرستادم مرکز) به راننده زنگ زدم گفتم بیا منو ببر مرکز (مرکز تو راه خونمونه) به راننده گفتم شما این گزارشو ببر مرکز من میرم خونمون کارتمو برمیدارم از اونور میرم اداره شمام خودت برو بعد تحویل گزارش اداره، یهو دیدم دادش در اومد من رانندم وظیفه ندارم گزارش ببرم منو میگی گفتم آقا این چه طرز حرف زدنه این همه ما با شما راه میام یه دفعه هم شما با ما راه بیا من بیام مرکز بعد برم کارتمو بیارم کلی طول میکشه کسر ساعت میخورم گفت نه وظیفه من نیست منو میگی نامردی نکردمو تریپ مدیریتی برداشتم گفتم مسئله ای نیست شما اول منو ببر دم خونمون کارتمو بردارم بعد بریم اداره من پانچ کنم بعد میریم مرکز من به وظیفم عمل کنم! اینو که گفتم سریع جا زد گفت نه خودم میرم مرکز شما برو خونه (آخه تو که جیگرشو نداری رو حرفت وایسای چرا بد قلقی میکنی مثل بچه آدم بگو چشم) خلاصه حسابی ذوق کیف تازه از دماغمون در اومد!!  

بعد از ظهر مامان تماس گرفت گفت با خاله اینا دارن میرن بازار خرید اگه میخوای تو هم بیا منم از خدا خواسته نه که دو روز  حقوق گرفتم پولا داشت تو کیفم میگندید! رفتیم قسمت کیف فروشی تو کوچه امامزاده یحیی تا حالا اون سمتا نرفته بودم تهران دست نخورده باقی مونده بود انقدر کوچه هاش تنگ بود. پر موتور هر چند لحظه یه بار فکر میکردی الانه که موتوریه ببرت هوا!

یه کیف اداری برا سیا، یه کیف پول و یه کیف مجلسی برا خودم خریدم با یه ظرف ژله شبیه گل رز، خریدمون که تموم شد هوا تاریک شده بود زنگ زدم سیا اومد دنبالمون شام رو هم رفتیم خونه مامان اینا، آیسان بر عکس دیشب خیلی دختر خوب و حرف گوش کنی شده بود از بغلم تکون نمیخورد فکر کنم باباش دعواش کرد بود چون یواشکی هی میگفت بابا دهوا (بمیرم براش نمیدوم کی بچه دو سال رو دعوا میکنه که این آقا داداش ما کرده!)

بعد شام باز به علت خستگی من زودی پاشدیم اومدیم خونه و من مثل هر شب نشستم پای بساط (نت) !!  


سپاس و قدردانی

دیشب پدر شوشو خیلی عجله داشت همش میترسید جا بمونن منم هی اذیتش میکردم نه که دلشوره داشت هی هول مینداختم تو دلش میگفتم هر دفعه ما میخوایم بیام شهرتون دیر میرسیم باید همه ی راهو دنبال اتوبوس بودویم بسکه این پسرتون دل گنده و خونسرده! هی از خاطرات دیر رسیدنمو به ترمینال تعریف میکردمو با سیا هی میخندیم بیچاره آروم و قرار نداشت هی میگفت پاشید بریم ما تو ترمینال میشنیم شمام زود برگردید. انقدر گفت که پاشدیم راه افتادیم نزدیک ۴۵ دقیقه زودتر رسیدیم ترمینال اجازه نداد ما بمونیم گفت شما برید خونتون ما خودمون میریم میگفتم نه باید سوارتو کنیم مطمئن شیم رفتید!! قبول نکرد سیا هم زیاد اهل تعارف نیست گذاشتشونو ما زود برگشتیم. تو ماشین  و تو خونه همش منتظر بودم شوشو یه تشکر خشک و خالی بابت چند روز مهمونداریم ازم بکنه ولی هیچ خبری نبود که نبود با خودم هزارتا فکر و خیال کردم با خودم میگفتم اگه شوشوهای مردم بودن الان یه سینه ریز طلا گردن زنشون مینداختن حالا طلا گرون شده شاید یه گشواره تو گوششون نه خوب یه انگشتر دستشون!! تورو خدا شوشو ما این زبون یه مثقالیشم بخاطره دل چاک چاک ما تکون نمیده یه تشکر کنه!!!  

وقتی رسیدیم خونه جای خالیشونو احساس میکردم یه کم خونه رو جمع کردم نشستم پای بساط خودمون (نت) بعد رفتم یه دوش گرفتم آماده شدم که بخوابم در همین اثنا بود که شوشو ما هم زبون باز کردو شروع کردن به تشکر کردن ما هم اهل شکسته نفسی هی گفتیم نه بابا وظیفمونه کاری نکردم که. بیچاره ها همش خودشون کاراشونو کردن ....  (یکی نیست بهم بگه آخه تو که انقدر متواضعی تشکر به چه دردت میخوره مشنگ) 

امروز باز کلاس شنا داشتیم دیروز صبا گفت منم میام قبل از اینکه برم زنگ زدم اتاقشون نبود که بگم باهام بیاد بریم. رفتم تو استخر دیدم دم آینه ست داره کلاهشو سرش میذاره منو دید ولی راهشو گرفت رفت تو آب منو میگی دهنم باز مونده بود گفتم این که دیروز آشتی کرده بود باز چش شده؟!؟ لباسمو عوض کردم رفتم داخل آب دیدم اصلا انگار نه انگار منو میشناسه هی سعی میکنه بره طرفی که من نباشم... منم دیدم اینطوری رفتار میکنه سمتش نرفتم مشغول کار خودم شدم... 

آخرای این جلسه برای زدن پا دوچرخه مربی بردمون قسمت عمیق میگفت دستونو به دیوار بگیریدو پا بزنید با ترس و لرز چند تا از بچه ها رفتن من همین طوری مونده بودم کپ کرده بودم انقدر جون دوست شده بودم که حد و اندازه نداشت مربی دوستم بود هی میگفت چرا نمیای تو نفر دوم بودی چرا آخر شدی بیا دیگه منو میگی میگفتم خانم ما هنوز جوونیم آرزو داریم (تو دلم تورو خدا تازه مهمونامون رفتن تورو خدا تازه میخوایم دو نفری زندگی کنیم) از من التماس از این خانم مربی اصرار بدو بیا تو آب اشهدمونو خوندیمو . دوازده امام و چهارده معصومه رو اوردیم جلوی چشممونو رفتیم داخل آب. هی بهش میگفتم منو نگاه کن (من باخ) یه موقع از دست نرم اونم نامرد همش حواسش به بقیه بود به من میگفت خوب پا بزن. منو میگی انقدر ترسیده بودم که فراموش کرده بودم اصلا عضوی بنام پا هم در بدن من وجود داره تمام شش دونگ حواسم به دستام بود که خدایی ناکرده از دیواره استخر جدا نشه جوون مرگ شیم و از کنار همسری بودن محروم شیم!! با هر جون کندنی بود خودمو به اونطرف استخر رسوندمو از پله ها اومدم بالا (ای آخیش سالم موندم) رفتیم اون سمت نرسیده بودیم که خانم مربی گفت بدو بیا تو آب تو اصلا پا زدی؟ گفتم آره خانم بخدا یه جاهایش فکر کنم زدم (دروغ گفتم عین سگ) گفت بدو بیا منم رفتم ولی ایندفعه راحتر رفتم یه کم ترسم ریخته بود یه کوچلو هم پا زدم حتما جلسه ی دیگه مدرک نجات غریق بهم میدن با این پا دوچرخه زدنم (ارواح عمه ام).  


 

رو که رو نیست سنگ پا قزوینه

امروز داشتم وارد اتاق کارم میشدم دیدم صبا خانم جلوم ظاهر شد سلام کرد منم چون جواب سلام واجبه جوابشو دادم (آخه چند وقت خانم خودشو چس کرده باهام قهر کرده چون یه مسئله ای رو بهش نگفتم قایم کردم، آخه حسود خانم بخاطر خودت نگفتم، میفهمیدی خودتو میکشتی! الانم میدونم این یه هفته خودتو هلاک کردی از رنگ رخسارت پیداست) خلاصه خانم بعد یه هفته قهر کردن الکی اومد نشست تو اتاقمون بغل دستم میگه باهام قهری میگم نه شما قهر فرمودی من که کاری به کار کسی ندارم... شروع کرده به صحبت میگه چرا تحویل نمیگیری؟! تو دلم میگم عجب آدمایی پیدا میشه یه مسئله خیلی کوچیکو گنده کردی مثل بچه ها قهر کردی، منو میبینی پشت میکنی، کل اداره فهمیدن (بعضیها به شوخی میگن بالاخره شمام قهر کردید خانما بدون قهر نمیتون یه جا کار کنن و خیلی حرفای مفت دیگه) حالا پرو پرو پاشدی اومدی کلی هم توقع داری! توقع داری ماچتم بکنم دستم گردنت بندازم بگم دست گلت درد نکن صبا جون با این بچه بازیهات! یه کم نشست منم کلی کار داشتم ولی باهاش بریده بریده صحبت میکردم بعد چند دقیقه تشریفشونو بردن.

امروز برا ساعت 10 شب سیا برا پدر و مادرش بلیت گرفته بگردن خونشون، هم خوشحالم و هم ناراحت (در ادامه توضیح میدم) دلیل خوشحالی بر اینه که وظیفه کوزتیمو خوب انجام دادم فکر کنم از دستم راضی باشن به جز چند تا چشم غره و چند تا مشت نثار پسرشون کردن دیگه اتفاق بدی نیوفتاد البته اصلا وقت نکردیم ببریمشون بیرون ولی زن و شوهر خودشون مارکوپلو بودن پیاده تمام سوراخ سنبه های محلمونو زیر و رو کرده بودن (اینام برای خودشون یه پا رکوردارن من فکر کردم فقط ما همه راه رو پیاده گز میکنیم) نتیجه: سیا تو این اخلاق (کرایه ندادن و پیاده روی) به پدر و مادرش رفت ولی بقیه اخلاقاش کپی برابر اصل مامانشه کاشکی یه کم هم به باباش میرفت!!!

خلاصه با هر بدی و خوبی بابا و مامان شوشو دارن میرن خونشون از صمیم قلب آرزو میکنم بهشون خوش گذشته باشه...

مامان نازم زحمت کشید و برامون شام گذاشت بود گفت دیگه خسته ای نمیرسی شام بذاری بیا از اینجا براشون ببر و یه باکس ظروف مسافرتی از طرف من بعنوان سوغاتی براشون خریده بود. رفتیم ازش گرفتیمو اومدیم خونه نوش جان کردیم. مامان شوشو با دیدن سوغاتی کلی ذوق فرمودن پدرشوشو هم خیلی تشکر کرد توقع نداشتن، خوب پسرشونو میشناسن، میگن ما رسم نداریم ولی گفتم ما رسم داریم (همیشه سعی میکنم میرم اونجا یه چیزی به عنوان سوغات براشون ببرم)

حالا هم منتظریم تا آقا سیا قدم رنجه بفرمایند و منت بر سر این حقیر بگذارن از حمام بیان بیرون تا پدر و مادرشو ببریم ترمینال! بیچاره ها امشب راه بیوفتن تا صبح تو راهن نه که با اتوبوس میخوان برن، راهشون خیلی دوره خیلی!

مامان شوشو اینا برن کلی کار دارم انگار خونمون سونامی اومده منم یه اخلاق کوفتی دارم وقتی کسی خونس نمیتونم کار کنم مامان شوشو کلی دسته گل برام آب داده تا چند وقت دیگه باید برم اینا رو از آب بگیرم خدا میدونه!!!


خلاصه کلام ایشاا... بهشون خوش گذشت باشه و سفر بی خطر داشته باشن...



مصائب پخت دلمه و کوفته

امروز برعکس دیروز خیلی خوب خوابیدم نزدیک ساعت 10:30 بلند شدم دیدم مامان شوشو رو حوله حمامشون نشسته داره کلم باز میکنه برای درست کردن دلمه کلم (الان یه هفته ست بخاطره هوس آقا سیا قراره مامان شوشو دلمه و کوفته  بذاره) صبحانه که خوردیم کلم هارو بردم حسابی شستم بعد مامان شوشو اومد انداخته شون تو قابلمه آب جوش تا نرم بشه بعد باهم دیگه شروع کردیم به بستن دلمه ها (با ظرافت و بادقت) هی به من میگفت سفت بپیچ (منم اولین بارم بود) زیاد اولش جالب نمی پچیدم ولی بعد چند تا راه افتادم (استاد تمام شدم)!

یه سری وسایل میخواست با سیا رفتیم براش خریدیم بعد خوردن ناهار مشغول درست کردن کوفته شدیم کلی دنگ و فنگ داشت هی میگفت اینکارو کن اون کارو کن (منو میگی به کل پشیمون شده بودم میگفتم ولش کن خودم برا شام یه چیزی میذارم) دست بردار نبود سخت عزمشو جزم کرده بود به قولش عمل کنه (این خوش قولیش بابای منو دراورده بود) یه خربار ظرف برام کثیف کرده بود تازه یه سریشو خودش شست ولی باز حدود یه ساعت بیشتر من پای ظرفشوئی بودم مگه تموم میشد از مسخره میخندیدم میگفتم اگه من تا صبح هم اینجا وایسم باز شما ظرف کثیف میکنیدو من باید بشورم...

خلاصه بالاخره ظرفا تموم شد راستی مامانم اینا با داداشم اینارو هم دعوت کرده بودم که بیان دستپخت مامان شوشو رو بخورن (نه که غذای محلی اونا تا حالا نخوردن و اینکه من خیلی از دستپخت مامان شوشو تعریف کردم، اومدن تیس کنن ببینن من راست میگم یا نه) نشسته بودم که مامان اینا اومدن خونمون.

یه مقدار ازشون پذیرایی کردمو بعدش شامو اوردیم الحق و ولانصاف خیلی خوب و خوشمزه شده بود همه تعریف میکردن مخصوصا زن داداشم خیلی ذوق میفرمودن (به خستگیش می ارزید که خوششون اومد، در ضمن منم غذاهای مورد علاقه همسری رو آموختم تا در فراغت حال برایشان درست بفرمائیم)

خدا به مامانمو زن داداشم عوض خیر بده بیچاره ها بعد شام تمام ظرفارو شستن و خشک کردنو جمع کردنو گاز و کابینتارو دستمال کشیدنو آشپزخونه رو جارو! بعد اومدن نشستن. منم با آیسان جونم مشغول بودم مامان شوشو هم در حاله استراحت بیچاره از حال رفته بود دیگه (ایشون زود خسته میشن نه که یه کم بیمارن)

چون داداشم خسته بود زودی رفتن بعد از رفتن اونام منم با خیال راحت (نه که همه کارمو کردن) نشستم پای نت!

راستی آقا سیا هم خیلی کمکم کرد تو انداختن سفره، جمع کردن، پذیرایی کردن، خرید کردن، آشغال گذاشتن دم در، خلاصه خیلی خیلی کمک فرمودند (آفتاب از کدوم طرف در اومده مهربون شده من نمیدونم) شوخی کردم بیشتر وقتا کمک حالمه!

toop goosht 3d cover دانلود انیمیشن سه بعدی Cloudy With A Chance of Meatballs 2009


بدخوابی بد دردیه

دیشب بهمون خیلی خوش گذشت ولی چون من خوابم میومد هی به سیا اشاره میکردم پاشیم بریم دیگه! سیام از خدا خواسته زودی پاشد اومدیم نزدیکای ساعت دوازده بود رسیدیم خونه من با صدای رسا و بلند در حضور جمع 4 نفرمون اعلام کردم فردا من تعطیلم میخوام تا ظهر بخوام...

صبح تو خواب شیرین و ناز بودم که با کوبیدن در یخچال و کابینتها (گوروم گوروم) یه تکونی خوردم (دستای مامان شوشو فکر کنم خیلی قویه ه ه ه ! تا از اینجا برن فکر کنم هیچکدوم از وسیله های خونه سالم نمونن) بعد نوبت بابا شوشو بود تلوزیون رو روشن کرده با صدای بلند (تلوزیون چسبیده به دیوار اتاق خواب منه) ای خدا موسیقی خارجی داشت گوش میداد نمیدونم راکه یا پاپه (اونام که مثل بچه آدم نمیخونن عروده میکشیدن...) 

بعد از حدود سه ربع شبکه رو عوض کردن زدن حیات وحش، حالا مامان شوشو هر چی رو میبینه و توضیحات گویندرو به زبون خودشون بلند بلند تعریف میکنه و ذوق می فرمایند با پدرشوشو!

منو میگی داشتم تو اتاق منفجر میشدم بابا جان من خوابم میاد، من خستم، من که گفتم میخوام تا ظهر بخوابم، من بدبختم، من بیچارم، من خرم، من الاغم، من..........

خلاصه نذاشتن که بخوابیم با هر جون کندنی بود از رختخواب جدا شدم رفتم پیششون ولی اصلا حرفم نمیومد (آخه وقتی بد خواب میشم مثل سگ میشم) رفتم یه ذره آشپزخونه رو جمع و جور کردم تا یه موقع حرفی نزنم ناراحت بشن، مهمونن، زشته...

پدر شوشو نون تازه خریده بود گفت باید حتما بخوری منم نشستم یه خامه عسل توپ به رگ زدمو نشستم پای نت، نکته جالب برام این بود که وقتی من داشتم صبحانه میخوردم پدرشوشو رفت تو اتاق خوابید و مامان شوشو هم کنار بخاری تو هال!!!!

منو میگی بخار از کلم داشت میزد بیرون خوب چرا کله سحر پاشدید؟!؟ حالا که منو بیدار کردید چرا خودتون خوابیدید؟!؟ اگه خوابتون میومد پس چرا بیدار شدید؟!؟

منم که ملاحظه کار!! نشستم پای کامپیوترو جنب نخوردم که مبادا سروصدا کنم بدخواب بشن (نه که خودم بیزارم از اینکه خواب باشم کسی صدا بده) بدخوابی بد دردیه!! میدونم تمام روزم دیگه خلقم گرفتست!!

بعد وبگردی رفتم کمی دراز بکشم تا سرمو گذاشتم رو بالش، مامان شوشو جون گرفت پاشد تلوزیون روشن کرد (منو میگی میخواستم سرمو بکوبم به طاق ولی قبل از اینکه وقت کنم خوابم برد) تو خواب ناز بودم دیدم یکی بالا سرم وایساد مامان شوشوه میگه تلفنتون زنگ میزنه جواب دادم میبینم مامانم میگه هنوز خوابی؟ مگه دختر کار نداری؟ میگم مامان و بابا سیا خوابیدن منم خوابیدم که سر و صدا نکنم... مامانم زود قطع کرد باز داشت خوابم میبرد که آقا سیا زنگ زد اونم حرفای مامانمو بهم زد (انگار دست به یکی کرده باشند)

ساعتو نگاه کردم دیدم نزدیک یکه! ناهار نذاشتم البته دیشب مامانم بهم آش داده بود تصمیم داشتم کوکو سبزی هم درست کنم اومدم تو آشپزخونه مشغول شدم باباشو خواب بود و مامان شوشو هم آش رو گرم کرده داره میخوره میگه قرص انداختم دلم میره گفتم اشکال نداره مال شماست دیگه میگه نمیخواد چیزی بذاری ما آش دوست داریم همینو میخوریم گفتم یه ذره فقط کوکو میذارم. ماشاا... نصف بیشتر آش رو خورد فکر کنم تا سفره ناهارو بندازم هیچی آش برای بقیه نمونه!!!

ناهارو که خوردیم هی به سیا میگم پاشو برو یه کم استراحت کن بعد از ظهر بریم بیرون! بالاخره بعد از یه ساعت متوجه شد من چی میگم رفت تو اتاق استراحت کنه منم از خدا خواسته رفتم گرفتم خوابیدم تا ساعت 5 خواب بودم وقتی پاشدم هوا تاریک بود هنوز شام نذاشته بودم سریع رفتم تو آشپزخونه مشغول شدم با هزار سلام و صلوات  سیارو همراه پدرومادرش راهی کردم برن بیرون یه کم بگردن تا شام من حاضر بشه مگه میرفتن هی میگفتن تو هم بیا منم کلی کار داشتم کارامو بهانه کردمو موندم حالا باید شام بذارم خونه رو تمیز کنم (یه هفته ست خونمون رنگ جارو دستمال به خودش ندیده ...)

بدجنس نوشت: وای چه خوبه تو خونه تنها باشی..........

کارتون روز: وقتی که پسرها از خواب بیدار می شوند! www.tafrihi.com



شب یلدا

دیروز بعدازظهر از مرکز تماس گرفتن گفتند باید فردا همایش بیاید (منم با بچه های مرکز قهر، بعد از اون جنگ اساسی که کردم اصلا اونورا نرفتم) نمیخواستم برم ولی مدیرمون نیم ساعت باهم صحبت کردن که غرورمو زیر پام بذارم بخاطره امتیاز ادارمون شرکت کنم.

صبح زود بیدار شدمو اول باید میرفتم اداره کارت میزدم بعد میرفتم مرکز تا از اونجا ببرنمون همایش! (خوشبختانه ایندفعه سر ساعت رسیدم، خوش قوله خوش قول)

یه سالن گرفته بودن افتضاح دورش شیشه بدونه پرده بخدا بریون شدیم، زیر تیغه آفتاب از ساعت 8:30 تا 12:30 روی صندلی های پلاستیکی بدون دسته نشسته بودیم کباب شدیم (امروزم هوا گرم)

از یه طرف خوابم میومد از یه طرف هم وایرلس نداشت (منم به عشق وایرلس رفته بودم) از طرف دیگه سخنرانی های خسته کننده (فکر میکنم بیشتر هدفشون تبلیغاتیه تا پیش برد اهداف سازمان)

خدارو شکر اون دوتایی که باهشون مبارزه کرده بودم اصلا ندیدم (به خیر گذشت)

در کل همایش مسخره ای بود نمیدونم سازمانمون انقدر بدبخت شده که نتونست یه سالن کنفرانس پیدا کنه آخه اینجا چه جایی بود ته تهران (شهرری)، وسط سالن یه مجموعه ورزشی!

ظهر که همایش تموم شد دیگه مخم پخته بود سر درد گرفته بودم با خودم گفتم برم خونه مامان اینا یه ذره استراحت کنم بعد برم خونه خودمون، به سیا زنگ زدم گفتم میخواستی بری خونه بیا خونه مامان اینا منو هم ببر (نه که دیگه ماشین دار شده)

امشب برا شب یلدا خونه مامان اینا دعوتیم وقتی رفتم خونه مامان اینا دیدم مامان سخت مشغوله مجبور شدم کمکش کنم، باهاش برم خرید، خونه رو جمع و جور کنم، سالاد درست کنم، انار دون کنم، ژله بستنی درست کنم، میوه هارو بچینم و ... (مثلا میخواستم استراحت کنم)

سیا نزدیکای ساعت 6 اومد دنبالم، خسته به نظر میومد میگفت صبح با تاخیر رسیدم تصادف شده بود بعد از ظهر هم کلی تو ترافیک بودم، فکر کردم با ماشین خودم برم زودتر میرسم (اینم از مصائب ماشین داری دیگه عزیزم)

وقتی اومدیم خونه یه کم خونه رو مرتب کردمو نشستم پای نت، قراره چند ساعت دیگه برای برگزاری مراسم گرامیداشت شب یلدا یکی از سنتهای ایران زمین به خانه مامان اینا شرف حضور بیابیم!

به دیدن تحمل آخرین برگ پاییزی نشسته ایم و در دل آرزوی بارش اولین برف زمستان را داریم!

در آخرین روزهای پاییز آرزو میکنم غمهایت همچون برگهای زرد شده از دلت فرو ریزند تا با قدمهایت آنها را خرد کنی!

یلدا مبارککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککک!!



سور ماشین

امروز یه ساعت دیرتر از خواب بیدار شدم (آی چسبید) وقتی بلند شدم دیدم مامان و بابا شوشو پای سفره نشستن و دارن صبحانه میخورن به منم تعارف کردن که بشینم (من زیاد اهل خوردن صبحانه نیستم ولی چون اصرار کردن چند لقمه ای خوردم) بابا شوشو میگفت امشب شام بریم بیرون مهمون من، گفتم نه خودم شام میذارم نیازی نیست بریم بیرون...

 سر حال و قبراق راهی محل کارم شدم، تو اداره یه سری کارامو انجام دادم و زنگ زدم به سیا داشت ماشین پلاک میزد گفتم بابات دلش میخواد شام بریم بیرون، اگه ماشینو گرفتی قرار بذارم با مامان خودمو مانانت اینا شب بریم بیرون البته مهمون تو، سیا قبول کرد و بلافاصله زنگ زدم به مامانمو قرار شبو گذاشتم.

نزدیکای ظهر رفتم کلاس شنا (از طرف مرکز برگزار میشه) با اینکه دومین جلسه ست که میرم ولی پیشرفتم خیلی خوب بوده همه همکارا (البته اونایی که مثل من مبتدی هستند) بهم قبطه میخوردن میگفتن وای چه زود یاد میگیری و چه خوب میری (آخه من بچه حرف گوش کنی هستم اگه گوش کنم از عهد هر کاری برمیام (اغراق کردم)) خلاصه کلی اعتماد به نفسمون این جلسه بالا رفت نزدیک بود بخوریم به طاق! بعد کلاس اومدم اداره که سیا زنگ زد گفت از جلو ادارتون رد شدم میخواستم ماشینو نشونت بدم ولی موبایلت در دسترس نبود (ای دل غافل شانس نداریم وسط روز شوشو رو ملاقات کنیم) البته اگه هم آنتن میداد من که اداره نبودم استخر بودم‌(با این کلاس رفتنم از دیدن شوشو و ماشین تا ساعتها محروم شدیم).

بعد کلاس اومدم اداره ، تمام انرژی و توانمو شنا گرفت خیلی خسته شده بودم، نه که جو گیر هم شده بودم هی عرض استخرو میرفتمو میومدم (آدم رو سگ بگیره جو نگیره) چقدر خوبه آدم بعد شنا بگیره بخوابه ولی امکانش برا مانیست که، باید بیام سرکار! تا ساعت چهار و نیم باید سرکار باشم تازه برم خونه مهمون دارم کلی کار، چشمام داره میره ولی مگه میشه اینجا یه لحظه سرتو رو میز بذاری با این همه همکار مرد که یکی از یکی شیطونتره (همه اش دلقک بازی در میارن (همه اداره آرزو دارن بیان قسمت ما کار کنن میگه اونجا کار تعطیله، دائما در زنگ تفریح هستید، گاهی همکارا ساعتا میان تو اداره ما میشنن و گل میگنو گل میشنون...) بعضی وقتا سرسام میگیرم از دستشون (منم تک اوفتادم، بایدم سنگین بازی در بیارم، وارد شوخی هاشون نشم چون شوشو بدش میاد، میگه روابط باید اداری باشه نباید اجازه بدی باهات گرم بگیرن!) خدا 5 دقیقه خواب میخوام شر این همکارای مزاحم رو از سر ما کم بفرماااااااااا!

مثلا امروز میخواستم زود برم خونه ولی کارم طول کشید تا 5 اداره بودم وقتی رسیدم خونه دیدم یه ماشین نوک مدادی دم در پارک، زنگ در رو زدم مامان شوشو اف اف رو برداشت گفتم گوشی رو بده سیا، سیا اومد پشت اف اف گفتم بیا پائین ماشینو نشونم بده گفت رفتم حمام بمونه برا بعد، منم از بیرون یه چرخی دورش زدم بنظرم خوب و تمیز اومد، اومدم بالا دیدم مامانم هم خونه ماست یه جعبه شیرینی گرفت برای خرید ماشینمون! وسایل پذیرایی اوردم میوه اینا خوردیمو یه ساعت بعد راهی شدیم برای گرفتن سور از سیاو برآورد کردن حاجت دل باباشوشو!

رفتیم یه رستوران خیلی شیک بابا و مامان سیا خیلی پسندیدن کلی غذای خوب به رگ زدیمو یه مقدار تو خیابونا تهران گردی کردیمو مامان رو بردیم گذاشتیم خونشونو اومدیم خونه خودمون (خیلی خوش گذشت، دست سیا جون درد نکنه)!

restaurant cartoon