روزگار یک زن

زن همیشه مورد استعمار چه در خانه چه در محل کار. من یه زن تحصیلکردم که ...

روزگار یک زن

زن همیشه مورد استعمار چه در خانه چه در محل کار. من یه زن تحصیلکردم که ...

یک روز تعطیل

خوابای بدیدی دیدم همه اش نشعت گرفته از کارای روزانم بود خیلی درهم برهم بود حدود ساعت 10 بیدار شدم (آخجون امروز تعطیلم....) دوست داشتم تا بعدازظهر که سیا میاد بگیرم بخوابم ولی خوابای آشفته نذاشت که نذاشت....

یه سری به نت نزدمو بعد رفتم سراغ کارای منزززززززززل! آخ آخ آخ وحشت داشتم برم تو آشپزخونه، دیشب که شام گذاشتم چه کارا که تو آشپزخونه نکرده بودم کله آشپزخونه رو به گند کشیدم الان جرات ندارم پامو توش بذارم.

یه بسم ا... گفتمو خودمو انداختم تو آشپزخونه(انگار میدونه مینه!)، 1 ساعت فقط ظرف میشوستم انقده این ظرفا چرب و چلی بود هر چی میشتم تمیز نمیشدن (دیشب هر چی روغن داشتیم ریخته بودم تو غذا، بیچاره سیا از بس غذا چرب بود نتونست بخوره) بعد رفتم سراغ گاز و ماکروفر مگه تمیز میشدن (بی خیال شدم یه جوری سمبلش کردم رفت) کابینتهارو هم الکی یه دستمال کشیدم (خیلی خونه کثیف دست و دلم به کار نمیره کاشکی یه کمکی داشتم!) یه جارو هم زدمو اومدم سراغ هال، یه ذره مرتبش کردمو نشستم پای نت!

باید یه فکری به حاله ناهار و شام بکنم شروع کردم به گذاشتن وسایل اولویه ولی برا ناهار آماده نشد غذا نذری خوردیم آمادش کردم برا شام، چند روز پیش مامانم هوس اولویه کرده بود همش تو فکر اونم خیلی خودمو جمع وجور کردم تا به سیا بگم یه سر بریم خونه مامان اینا براشون اولویه ببریم سیا با سر گفت میل خودته منم وقتی مامان زنگ زد بهش گفتم شام نذار ما داریم میام اونجا برات اولویه میاریم حالا منتظرم آقا رفتن دوش بگیرن خدا کنه پشیمون نشه بیاد بریم قول دادم زود برگردیم انتظار چقدر سخته!


حریم شخصی

عجب آدمهایی پیدا میشن امروز اداره خیلی سوت و کوره حوصله کار کردن نداشتم برا خودم داشتم تو دنیای وب گشت میزدم و در مورد دوران نامزدیم می نوشتم... این خانم فوضوله (صبا جون) پیداش شد (مثل جن یه دفعه ظاهر میشه) سریع صفحه رو مینمایز کردم و اینترنت رو قطع کردم.

میگه با یوزر کی وارد شدی میگم با یوزر رئیس شما، من که به غیر از اون یوزری ندارم!(کارشناسا تو این سازمان یوزر-پست ورد برای اتصال به اینترنت ندارن،فقط رواسای ادارت به صورت محدود،2 ساعت در روز دارن! ما کارشناسا باید بصورت دودره ای از اینترنت استفاده کنیم!)

کلشو کرد داخل کامپیوتر،موس از دست من میکشه که میخوام ببینم تو اینترنت چیکار میکنی؟ تو مشکوک میزنی! سریع دکمه کیس رو زدم کامپیوتر خاموش شد آخه شاید خصوصی باشه شاید نخوام کسی بفهمه چیکار میکنم، به خدا سرم پر درد شد، آخه دختره  فضول به تو چه من چیکار میکنم!

همیشه همینه! اخلاقشه! میاید میشینه پیشم هزار دفعه کشوی میزمو باز میکنه ببینه چه خبره، چی توش پیدا میکنه ! با موبایلم ور میره میره تو عکسا،تو مسجها و ... کافی یه چیز پیدا کنه دست میگیره شروع میکنه به مسخره کردنو خندیدن (خندیدنش رو نرو منه! با اون حرکتای لب و لوچش) آخه خوبه آدم یه ذره به حریم شخصی دیگران احترام بذاره، بهش میگم حرف تو دهنت که نمیمونه جرات نمیکنم بهت چیزی بگم که، بابا داشتم وبلاگ میخوندم کاری نمیکردم، باور نمیکنه، میگه میرم به رئیسمون میگم یوزرشو عوض کنه خانم فلانی داره سوء استفاده میکنه ! گفتم برو بگو بچه میترسونی! بهش برخورد گذاشت رفت. خدا کنه قهر کنه دیگه نیاد.

بعد چند دقیقه صبا زنگ زد بهم، فکر کردم قهر کرده از دستش خلاص شدم ولی نه به این راحتیا از رو نمیره ، دو دفعه خانم به بهونه پیدا کردن ماشین بهم زنگ زده میگم نه پولمون کمه ماشین مدل بالا نمیخوایم یه پراید غراضه هم برا ما کافیه!( چند روز پیش بهش گفتم میخوایم یه ماشین بگیریم بدون ماشین نمیشه، همه ی ادارمونو پر کرده خانم فلانی میخواد ماشین بگیره شما براش سراغ ندارید میگم صبا شوهرم خودش پیدا میکنه نیازی نیست من بگردم) آخرسر باز گیر داده تو داشتی تو اینترنت چیکار میکردی، میگم داشتم وبلاگ میخوندم میگه نه یه کار دیگه میکردی ! میگم داشتم عکس زنارو دید میزدم! نمیدونم از دستش چیکار کنم چه گیری داده ول کن نیست یه روز ما نمیتونیم تو این خراب شده (محل کارم) آرامش داشته باشیم هر روز یه مسئله ای باید پیش بیاد . نمیدونم تو این هاگیر واگیر صبارو کجای دلم بذارم!

خیلی فضوله خیلی!میخواد از کار هم سر در بیاره! همش مشغول غیبت کردنه آخه دلم براش میسوزه خیلی هم حسوده وقتی میفهمه کسی چیزی بدست اورده این میخواد از غصه دق کنه انقدر خودشو میخوره که اندازه نداره! من بخاطره سلامتی خودش سعی میکنم خیلی چیزارو ازش مخفی کنم بخدا بخاطره خودشه...

ماجرای عشق من و سیا (1)

امروز تو اداره هیچ خبری نیست انگار همه رفتن ولایتشون بعد ادعا میکنن بچه تهرونی هستند! 

 خیلی سوت و کوره هم اداره هم خیابونا هم نت! 

حوصله کار کردن ندارم از این آرامش باید استفاده کنم. 

 میخوام شروع کنم به نوشتن خاطرات دوران نامزدی: 

باید برگردم به سالهای ۸۳-۸۴؟ترمای آخره دوره کارشناسیم بود از رشتم زیاد خوشم نمیومد دوست داشتم پزشکی بخونم ولی چون بچه زیاد درسخونی نبودم انقدر هم آزادی عمل نداشتم فکر میکردم اگه دانشگاه قبول نشم باید خونه نشین بشم خانواده هم اجازه کلاس کنکور رفتن بهم نمیداد. برا همین 100 تا رشته رو انتخاب کردم سال 79 بود دانشگاه قبول شدم خونه خیلی اذیتم میکردن میگفتن اینم رشته است تو انتخاب کردی خلاصه 3 سال این رشته رو خوندم ولی سال آخر تصمیم گرفتم رشته امو عوض کنم.

با هر مشقتی بود سال 84 دوره کارشناسی ارشد قبول شدم ولی نه اون گرایشی رو که دوست داشتم بلکه گرایش دیگه! اونم از بد شانسی خودم بود مگر نه استحقاقشو داشتم گرایش مورد علاقه ام قبول شم. بعدها سیا هم میگفت با این رتبه ای که اوردم میتونستم تو شهر خودم قبول شم نمیدونم چرا اومدم این دانشگاه (آخه رتبه ی هر دومون خیلی خوب شده بود میتونستیم دانشگاه بهتر از این هم قبول شیم .ولی نمیدونم قسمت بود چی بود که همه چیز دست به دست هم داده بودن تا ما با هم بشیم همکلاسی!)

بالاخره تو یکی از بهترین دانشگاه های تهران قبول شدم 7 نفر بودیم 2تا خانم و 5تا آقا! خانم همکلاسیمون شاغل بودو سرش خیلی شلوغ بود زیاد سر کلاس نمیومد من بودمو 5 تا آقا! تازه خیلی هم غریبی میکردم نه که رشته لیسانسم هم فرق میکرد! از پسرای کلاس خیلی کمک میگرفتم با 2تاشون خیلی خوب بودم (یکی شون سیا بود!) تقریبا بیشتر اشکالامو با اونا رفع میکردم. ترمای اول و دوم فقط به فکر درس بودم زیاد به چیزای دیگه فکر نمیکردم ولی آخرای ترم دوم کم کم با آقا سیا رابطمون یه جوره دیگه شد بیشتر پیش هم بودیم بیشتر تو ساعاتی که خونه بودیم  (البته ایشون خوابگاه بودن) بهم زنگ میزدیم و ... روز به روز رابطمون قوی تر میشد البته از طرف من! از طرف اون نمیدونم خودش میگه تصمیم به ازدواج نداشته فقط چون تو این شهر غریب بود با من دوس شده (منم بچه زرنگ! خفتش کردم مجبورش کردم باهام ازدواج کنه) با هم بیرون میرفتیم کارای پایان نامه هامونو با هم انجام میدادیم خیلی بهش وابسته شده بودم خیلی هم دوسش داشتم فکر میکردم زندگی بدون اون برام معنا نداره...

نزدیکای دفامون اومد خونمون خواستگاریم ولی خانواده من قبول نکردن دلیلشون هم این بود ما دخترمونو نمیدیم شهرستان! شما اگه دختر مارو میخواین باید بیان تهران زندگی کنید ولی این آقا سیا زیر بار نمیرفت میگفت من از تهران خوشم نمیاد من درسم تموم شه میخوام برم شهرمون میخواین دختر بدید میخواین ندید. آخ منم حرص میخوردم بد عاشق شده بودم سیارو میخواستم. نه خانوادم کوتاه میومد نه سیا! خیلی بد دورانی بود درسمون تموم شده بود سیا رفته بود شهرشون( دلم براش پر میکشید) از هم دور بودیم،تکلیفمون معلوم نبود، ولی باز با هم رابط داشتیم چت میکردیم زنگ می زدیم اس ام اس میدادیم حتی چند بار اومد تهران من قایمکی میرفتم باهاش بیرون......

چند بار هم اومدن خواستگاریم ولی نه خانوادم نه سیا کوتاه نمیومدن همچنان بر سر موضع خودشون سفت و محکم پایداری میکردن بدون توجه به دله من! هر کاری میکردم نمیتونستم هیچکدومو راضی کنم کوتاه بیان. بعضی وقتا پشیمون میشدم اجازه میدادم خواستگارا بیان ولی وقتی میرفتم تو اتاق باهاشون صحبت کنم ناخداآگاه موض میگرفتم عصبانی میشدم (نه که دلم پیش کس دیگه ای بود) بیچاره طرف دمش میذاشت تو کولشو در میرفت!

یه بار که سیا اومده بود تهران.تصمیم گرفتم از خونه فرار کنم با سیا برم شهرشون ولی سیا منصرفم کرد گفت برو خونه خودم درستش میکنم...

درسش میکنم درسش میکنم رفت تا 24مهر ماه 88 (آدم عاشق میشه زمان براش خیلی کشدار میشه) بالاخره خانواده من کوتاه اومدن راضی شدن باهم عقد کنیم منم بعد عروسی برم شهر آقا سیا اونجا زندگی کنیم! چه عقدی کردیم 5شنبه اومد رفتیم آزمایشگاه جمعه رفتیم سر سفره عقد یک ساعت بعدش آقا سیا اینا رفتن شهرشون! منو گذاشت رفت همین طوری مات و مبهوت مونده بودم این همه سال جون کندمو همه رو اذیت کردم که آره من این آقارو میخوام حالا یه خطبه ای خونده شدو تموم!

 سیا بعد یه هفته اومد دوران خوش نامزدی شروع شد البته سرکار منم دو روز قبل از عقدمون درست شده بود بیشتر سرکار بودم کمتر دوریشو احساس میکردم بعضی 5شنبه جمعه ها  میومد سیا سر میزد. 

 برا هفته اول عیدمن رفتم پیش سیا یادم نمیره تو ماشین بودیم سیا گفت میخوای یه سال تهران زندگی کنیم بعد بیام شهر ما! منو مامانم زبونمون بند اومده بود از خوشحالی! ما هم از خدا خواسته قبول کردیم. برا هفته دوم عید با سیا اومدیم تهران چون من باید سرکار میرفتم .همون موقع رفتیم دنبال تالار تا زودتر عروسی کنیم بهترین تاریخی که پیدا کردیم 31 اردیبهشت 89 بود به خوبی و خوشی عروسی کردیم و با یه هفته تاخیر رفتیم زیر یه سقفو زندگی مشترکمونو باهم شروع کردیم.

ادامه دارد...

دلنوشته

چند وقت دلم واقعا گرفته دنبال بهونه هستم که بخونم (یعنی بجنگم) از چهارشنبه تا حالا محل کار برام شده جهنم! خود چهارشنبه که میدون جنگ بود حسابی با بچه های مرکز جنگیدم آخر سر هم مغلوب و شکست خورده اومدم خونه ، تبعاتش هنوز معلوم نیست گفتن نامه عدم نیازتو میزنیم ولی خبری نیست خودم هم حال و حوصلشو ندارم برم پیگیری کنم، آخه دیگه خودم هم نمیتونم تحملشون کنم دوس دارم از این قسمت بیام بیرون (یه روزه تعطیل ندارم 5شنبه و جمعه هم باید بیام سرکار آخرسر هم اونجوری ارزشیابیم میکنن.........)

یه همکار خانم داریم خیلی فوضوله خیلی خیلی در حد تیم ملی، زیاد ازش خوشم نمیاد ولی چون خیلی تنهام (اکثر همکارا آقا تشریف دارن و آقامون حرف زدن باهاشونو منع کردن ) یه وقتایی که میاد پیشم نمیشه تحویلش نگیرم ولی هر دفعه با هم حرف میزنیم یه جورایی ازش می رنجم،این صبا جون خیلی رک و بی ملاحظ تشریف دارن خیلی هم حسودن، یه اخلاقای خاصی داره، مثلا آخرسر که حرفاش تموم میشه و حسابی تهتو میسوزه همیشه این حرکتو انجام میده، از در اتاق که داره میره بیرون بلند جلو همکارا میگه: ناراحت شدی؟ منم همیشه میگم : نه! بعد یه خنده وحشتناکی میکنه میگه نه ناراحت شدی!! میگم: آره ، بعد میذاره میره، یه حرکت جالب دیگه که انجام میده اینکه وقتی هیجانی میشه (عصبانی از دست کسی یا خیلی میخواد با نازو افاده صحبت کنه لب و لوچشو میاره جلو (عینه دهن گشاده قورباغه) با یه حالت اغراق آمیز تکون میده من فقط زل میزنم به دهنش یه حالت وحشتناکی میشه...(وای چقد غیبت میکنم!) رشته کلام از دستم دراومد یادم رفت چی میخواستم راجبش بگم؟! 

آهان امروز مثلا باهاش دردو دل کردم به جایی که مرهم بذاره روی دلم نمک زد به زخمم ، که تقصیر خودته ، هر چی میکشی از خودت میکشی و ....

میگم صباجون خودتو بذار جای من اگه تو فلان کارو کنی توقع داری من مثلا این حرکتو انجام بدم، میگه نه،میگم پس چرا میگی من مقصرم! خوب آدم قبل از تصمیم گیری اول خودشو بذاره جای طرف ببینه اگه جای اون طرف بود چه توقعی داشت بعد تصمیم گیری کنه، چرا ما آدما فقط از موض خودمون به مسائل نگاه میکنیم به خدا اگه فقط چند ثانیه از موض طرف مقابل به مسائل نگاه کنیم دیگه هیچ اختلافی وجود نداره!  

خلاصه داشتم میگفتم چند وقت دلم خیلی پره یه چیزی تو دلم سنگینی میکنه (اینجام نمیتونم بگم چون شوهری میاد میخونه) این مسئله باعث شده تو همه کارام تاثیر بذاره خیلی زود رنج شدم کوچکترین مسئله ای رو بزرگش میکنم همین بزرگ کردن باعث ضربه زدن به خودم میشه ، میخوام اخلاقمو عوض کنم نباید انقدر نازک نارنجی باشم خدایا تورو به حق این شبای عزیزت قسمت میدم کمک کن بتونم خودمو درست کنم با این اخلاق کوفتی، هم دارم به خودم، هم به اطرافیانم ضربه میزنم خداجون کمکم کن کمکم کن......

تصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اول


وبلاگ

طبق یکسری پیشامدها تصمیم به عوض کردن اسم وبلاگم گرفتم ولی هر چی فکر میکنم به یه اسم خوب،تک، معنی دار، معرفی کننده مطالبم به ذهنم نمیرسه.

این چند وقت که شروع به نوشتن کردم به این نتیجه رسیدم که واقعا تلقین خیلی روی افکار و رفتار آدم اثرگذاره دیگه نمیخوام زن بارکش باشم میخوام یه زن موفق باشم یه زن روشنفکر باشم، یه زن سنتی نباشم.

دوست دارم تو این وبلاگ علاوه بر روزنوشته هام به تفاوت زن و مرد بصورت طنز بپردازم. البته زن و مرد هر دو آفریده خداوند هستند و به هر دو انسان میگن به نظر من هیچکدوم بر دیگری ارجحیت نداره، هر کس بر اثر رفتار خودشه که میتونه جایگاه خودشو مشخص کنه.

اگه اینجا مطلبی میذارم قصد توهین نه به خانمها و نه آقایون دارم. این مطالب رو فقط برای این میذارم که شاید بتونم لبخندی هر چند کوچک به لب عزیزانی بذارم که قابل میدونن به وبلاگ بنده سر میزن و یه تلنگر کوچکی به کسانی که فکر میکنن بعضی از این مطالب در مورد اونا صدق میکنه......

اسم وبلاگمو عوض کنم؟ چی بذارم؟  


درد را از هر طرف که بنویسی و بخوانی درد است

همیشه اول صبح بعد از انجام دادن کارای خونه و آماده شدن برای رفتن به اداره، وبلاگمو چک میکنم تا ببینم آمار دیروزش چند نفره، بعد میرم سراغ وبلاگ دوستان ببینم مطلب جدیدی گذاشتن یا نه.

تو وبلاگ یکی از دوستان یه چیزی دیدم که همون جا خشکم زد، دنیا تو سرم خراب شد، وای مگه میشه، به همین راحتی، به همین راحتی خانواده شوهر با زندگیش بازی کردن، به همین راحتی طلاق گرفتن، به همین راحتی از عشقشون گذشتن، به همین راحتی .....

الهی بگم خدا باعث و بانی شو (عفی رو)  چیکار بکنه، آخه چرا انقدر راحت شده همه چیز برامون، چرا دیگه برای هیچ چیز احترام قائل نیستیم ....

چه راحت یه زندگی رو ازهم پاشیدن، مشکلشون اصلا حاد نبود خیلی راحت حل میشد ولی نخواستن نخواستن نخواستن...... 

وقتی دیدم نوشته طلاق گرفتیم دلم براش کباب شد نمیدونستم چی بگم چی براش بنویسم که بتونم تصلی وجودش باشه هیچ چیزی نتونستم بنویس جزء اینکه: خلاص شدی!

تمام روز فکرم پیشش بود خلقم گرفته بود حوصله کار کردن نداشتم آخه چرا انقدر راحت؟ چرااااااااااااااااااااااااا؟

.واقعا گل گفت هر کی این جمله رو گفته:

درد را از هر طرف که بنویسی و بخوانی درد است

بخدا درده انقدر راحت یه زندگی رو از هم پاشوندن

بخدا درده خودخواه بودن

بخدا درده نادیده گرفتن دیگران

بخدا درده بی تفاوت بودن

بخدا درده دست رو دست گذاشتن

بخدا درده بی عار و بی دردی............

         

ساعت 8 میلیونی

دیروز سیا رفته بود بیمه زنگ زد بهم که فیش حقوقمو براش فکس کنم اول گفتم نمیدم اصرار کرد رفتم پایین، دادم به مسئول تلفن خونه که برام فکس کنه اولین کاری که کرد شروع کرد به خوندن فیش حقوقیم گفت: اه ه ه ه ه ه ه چه رقمی گفتم مگه چقده شماها که چندین برابر میگیرید ول کن نبود راه افتاده تو اتاقای دیگه خانم فلانی کلی حقوق میگیره و ...

گذشت تا امروز صبح داشتم تند تند میدویدم سمت اداره آقای تلفونچی رو وسط کوچه دیدم میگه خانم فلانی چه حقوقی میگیریاااااااااا گفتم آقای فلانی مسخره میکنی میخنده، چند قدم نرفته بودم دیدم یه ماشین ویژ از بغل گوشم رد شد، بلافاصله یکی دیگه ویژ، رفتن تو اداره، تو دلم گفتم اگه من حقوقم بالا بود تو این سرما پیاده نبودم که مثل این آقایون سواره بودم.

بچه ها داشتن تو اتاق باهم صحبت میکردن راجبه ساعت، یکی میگفت هفصصصصصد هزارتومن 5 سال پیش دادم ساعت (فکم چسبید کف اتاق) آخه همیشه آقاه داره می ناله حقوقمون کمه حقمونو میخورن و ....

میگم چه جوری دلت اومده انقدر پول ساعت بدی؟ میگه این که چیزی نیست فلانی تو قسمت .....، 8 میلیون پول ساعتش (خدای من!) دیگه چیزی نگفتم مشغول کار خودم شدم.

خدایی مردم چه پولایی خرج میکنن خدا براشون بیشتر بسازه ما که هشتمون گرو نهمونه تازه اگر هم داشتیم دله این خرجارو نداشتیم!جیگر میخواد اینجور بریز بپاشا...!

8 میلیون ساعت! از آقایون بعیده، اون وقت میگن خانما تجمل گران، خانما مثل ریگ پول خرج میکنن، خانما که دلشو ن برا پول نمیسوزه راحت به دست میارن راحت خرج میکنن و خیلی حرفای دیگه...

فکر کنم خلاف سنگینه خانما خریدن طلا و جواهراته، اونم یه نوع پس اندازه براشون نه پول ریختن تو آب جوب! 

الان که فکرشو میکنم میبینم همکارمون که ساعت 8 میلیونی خریده باید چه خونه زندگی داشته باشه البته با حقوق کارمندی که نمیتونه از این ولخرجی ها کنه حتما زیر میزی توپولی گیرش اومده که تونست ساعت به این قیمت بخره نمیدونم خدا عالمه!!!

                   

حروم و حلال

این دوره و زمونه خیلی از مسائل تغییر کرده به نظرم اینطور که برا ماها تعریف میکنه گذشته ها اعتقادات قوی تر بود. از دیروز تو اتاقمون بحث این بود که آبدارچی و نظافتچی و مسئول خرید ادارمون (اینا همه یه نفره) خیلی کثیفه اصلا بهداشتو رعایت نمکینه،باید کار ابدارچی و نظافتچی از هم تفکیک بشه،اینطوری پیش بره همه مون مریض میشیم (البته آقایونی که این حرفارو میزدند 3 سال تو این اداره مشغول کارن، منم یه ساله، رویه هم همین بوده) خلاصه آقایون تصمیم گرفتن دیگه از چایی های این خدمه گرام مصرف نکنن خودشون تو اتاقمون چایی درست کنن،کلی به کله های پوکشون فشار اوردن تا به یه تصمیم مشترک رسیدیم، یکی میگفت فلاکس بخریم میگفتم خوب باز باید آبجوش رو از عباس آقا (خدمه گرام) بگیرید چه فرقی میکنه،یکی میگفت خوب سماور برقی بخریم، گفتم میخواین زغالی بگیریم با بثاته قلیون و تخت سلیمون اینطوری بیشتر مزه میده! آخه مگه تو اتاق کار امکانش هست؟ یکی میگفت یه کتری و قوری جدا برا خودمون بگیریم بذاریم تو آبدارخونه (اونم با این همکارای ما به غذاتم رحم نمیکن دیگه همه اداره میخوان از این قوری و کتری استفاده کنن بازم عباس آقا برامون درست کنه) بالاخره فکرا به سمت تکنولوژی سوق پیدا کرد گفتن چایی ساز بهترین گزینه ست! (ای ول به این هم مغز متفکر) حالا نوبت بحث مالیش بود ماشاا... یکی از یکی گداتر! یکی میگفت گرونه ارزش نداره از جیبمون بدیم (بحث پول و خرج کردن بیاد آقایون بهداشت و سلامتی رو فراموش میکنن) یکی میگفت خانم فلانی (منو میگفت) شما از پول یکی برنامه هاتون بردارید یه دونه بخرید (گفتم عمرا مگه من آقای ریسم شمارو برده قم زیارت کلی خرجتون کرده اونوقت به قسمت مالی و اداری گفته از سندای ادارات کم بذار 600 هزار تومن از سندای برنامه های من که قرار بوده برا مردم عادی خرج بشه برا کارمنداش برا خودشیرینی خرج کرده،این حرومه من اینکارو نمیکنم) یه کم تکنون خوردن آره ها حروم بودا...

بعد چند ساعت یکی گفت یه دونه تو انبار هست اونو برداریم میگم اونو به عنوان جایزه به ما دادن بدیم به مردم میگن فک کن ما برنده شدیم ولی نه حرومهاااااااااااا.

امروز اومدن میگن خانم فلانی بذار اونو برداریم اون دنیا جوابگوش خودمونیم کلی حرف زدن تا منو مجاب کنن میگم من اصلا کاره ای نیستم میل خودتونو ولی یه چایی ساز ارزش نداره...

بالاخره رفتن انبار اوردنش زدنش به برقو کارتونشو سر به نیست کردن کسی نفهمه میگن میگیم خودمون خریدیم برا شمام بد نشه میگم چرا من میگن مگه برا برنامه های شما نیست میگم نه میکن اگه میدونستیم انقدر باهاتون بحث نمیکردیم.(توروخدا می بینی حرومو حلالی سرشون نمیشه) 

فقط یه ولخرجی کردن نفری 1200 روی هم گذاشتن 5 نفری یه چای احمد خریدیم (دستشون درد نکنه) چایی رو درست کردن الحق خیلی چایش چسبیده میگفتن چون مال حرومه اینطوریه خلاصه کلی منو دست انداختن منم مثل اونا شدم همرنگ جماعت یه چایی ساز دودر کردیم (خدایش ببخشاید) جالب اینکه آبدارچیمون اومده میگه یه چایی هم برا من بریزید (ببین خودشم چایی های خودشو قبول نداره)

راستی امروز جلسه دوم کلاس عفاف و حجاب بود ولی نذاشتن بریم گفتن بازرس توی اداره ست حق خروج ندارید (در صورتیکه بازرس تو اتاق ما اومده بودو سوالاشو از ما پرسیده بود) تو اتاق رئیس داشتن چرت و پرت میگفتن (آخه اکثر کارمندای ادارمون آقا هست وقتی یه خانم پاشو میذاره تو ادارمون آب از لب و لوچ همشون آویزون میشه اونم از نوع بازرس خانم!) نذاشتن بریم ببینیم معنی عفاف و حجاب چیه! تا رفتن خانم بازرس هم مارو تو اداره نگه داشتن تا مبادا خانم بازرس دوباره بیان سرکشی اتاقا.

خوشحال شدم نذاشتن بریم کلاس ولی یه دوره علی گلابی برا همشون برداشتم که از حراست نامه زدن خودتون باید جوابگو باشید چرا نذاشتید برم مگه میخواستم برم تفریح کار اداریه یه هفته ست نامه زدن بریم خودتون برا همکارای خودتون احترام قائل نیستید....

                 

هستم ولی خستم


هستم ولی خستم...

مسابقه بسکتبال

خداجون چه برفی چه هوایی شده (گدا کش) کیف میده برا آدم برفی درست کردن و برف بازی البته سمت ما که ننشسته ولی بالاها نشسته بود امروز سمت دربند مسابقه بسکتبال کارکنان داشتیم منم جزو تیم بودم چند هفته ست داریم میریم میام ولی بی فایده بود با شکست امروزمون از دوره مسابقات حذف شدیم البته کشکی کشکی تا نیمه نهایی بالا اومده بودیم چون بعضی از حریفامون نیومده بودن برد میخوردیم میومدیم بالا و 3تا بازی کردیم که هر 3تا بازی رو هم واگذار کردیم.

نمیدونید این خانمای همکار ما و با این به اصطلاح مربیمون چه اعتماد به نفسایی داشتن همش قبل بازی میگفتن ما می بریم ما باید تا اولی پیش بریم ما ال میکنیم بل میکنیم و ....

منکه قبل بازی و حین بازی کوپ کرده بودم بازیکنان تیم حریف مثل دکل بودن تو بازی وقتی میپریدم دفاع کنم تا سر دختره بیشتر دستم نمیرسید خیلی گوریل بود نتیجه رو 10-23 واگذار کردیم. و خیلی زیبا از دوره مسابقات حذف شدیم بچه ها خیلی ناراحت بودن و غصه میخوردن با این همه باخت میخواستن تا سوپر لیگ صعود کنن(بچه پروها) مربی هم کلی دعوامون کرد که الکی الکی باختید (با توجه به دو باخت قبلی حتما جربزشو داشتیم)

نزدیک ساعت 2 رسیدیم مرکز، حوصله نداشتم برم اداره قدم زنان برا خودم اومدم خونه رسیدم داشتم منجمد میشدم اولین کاری که رسیدم کردم،زیاد کردن بخاری بود بعد رفتم آشپزخونه 2تا تخم مرغ انداختم تو چایی ساز رفتم لباسامو عوض کنم چشمتون روز بد نبینه دیدم تخم مرغا شکسته و آب چایی ساز سر رفته همه جارو ور گرفته، داشتم از گشنگی هلاک میشدم سردم بود و میلرزیدم 2تا تخم مرغ دیگه برداشتم انداختم تو مایتابه گفتم به ما نیومده غذای سالم بخوریم (گرسنگی بد دردیه) نیمروهارو خوردمو اومدم سراغ کامپیوتر این دومین بار دارم مینویسم یه دفعه دیگه نوشتم هواسم نبود قبل از save، صفحه رو بستم (بد بیاری پشت بر بیاری)