روزگار یک زن

زن همیشه مورد استعمار چه در خانه چه در محل کار. من یه زن تحصیلکردم که ...

روزگار یک زن

زن همیشه مورد استعمار چه در خانه چه در محل کار. من یه زن تحصیلکردم که ...

جرات ندارم حرف دلمو بگم...

امروز یه مقدار زودتر اومدم خونه یه سری به وبلاگ دوستان زدم از خودشون گفته بودن از آرزوهاشون منم تصمیم گرفتم یه کم از خودم بگم از آرزوهام، از اون قسمت از زندگیم که با هر کسی دوست میشم دوست دارم بهش بگم ولی از ترس پیش داوریهاشون همیشه مخفیش میکنم همیشه هم تمام سعی و تلاشم اینه که تا وقتی دوست هستیم از اون قسمت چیزی نگم سوتی ندم نفهمن...

البته اینجام میترسم بگم میترسم مورد پیش داوری قرار بگیرم نمیدونم !

هر چی تو دلم بودو نوشتم خالی شدم ولی جرات نکردم دکمه انتشار رو بزنم فرستادمش تو یادداشتهای چرکنویس شاید روزی انقدر جرات پیدا کردم که انتشار رو بزنم.

چه هوایی شده (صحبت از آب و هوا بهترین وسیله برای عوض کردن بحثه! اینطور نیست؟) سیا میگه بارون اینطوری بباره حتما سیل میاد میگم:دیدی خدا چقدر دوسم داره از خدا خواستم بباره تا دریاچه احیاء بشه! خدایا شکرت از این نعمت!

امروز رفتم بانک تجارت تا یکی از قسطامو بدم تو این بانک حقوق ارتشی ها واریز میشه بازنشسته های ارتش از 26 ام برج میادن تو بانک میشینن تا اول دوم برج که حقوقارو بریزن،حسابی بانک رو شلوغ میکنن،بیچاره ها لابد احتیاج دارن انقدر زود میان بانک از صبح می شنن شاید تا چند ساعت بعد حقوق واریز بشه. از یکیشون خواستم که شمارشو با من عوض کنه حالا که تا ساعت 11 میخواد منتظر باشه، گفت شمارم رد شده،اینطوری شد سر صحبت باز شد بغل دستیش شروع کرد به صحبت کردنو غرغر کردن که چرا انقدر حقوقارو دیر میریزن گفتم ارتشی ها که خیلی منظمند گفت:یه سپاهی اومده مسئول حقوقا شده باید چند روز پولا تو حساب اون باشه کار کنه بعد بریزه به حساب ما(چه استدلالی!پس نتیجه گرفتم هنوزم ارتشی ها منظم هستند) آقاه، تیمسار بازنشسته بود پاهاش مشکل داشت درست نمیتونست راه بره با کمک عصا خیلی آهسته آهسته قدم برمیداشت گفت تو جنگ اینطوری شده شب تا صبح خواب ندارم بس که درد میکشم میرم دکتر میگه باید مدارا کنی آخه مگه میشه با درد مدارا کرد! تعریف میکرد امروز داشتم میومدم بانک چون پیاده رو پستی بلندی داره از کنار خیابون داشتم میومدم یهو دیدم یه جوون ویراژه داد اومد راهمو قطع کرد هرچی از دهنش دراومد بهم گفت میگم جوون اینجا خط کشی داره من پشته خطم معذرت خواهی میکنه  میگم من فکر کردم میخوای سوارم کنی انگار نه انگار ویراژ دادو رفت حتی یه تعارف نکرد (با خودم گفتم نگاه یه روزی تیمسار بوده چه مقامی داشته تو جنگ بخاطره ما مصدوم شده حالا ببین باهاش چجوری برخورد میکنن) بغلیم میگه ولش کن بهش گوش نده گوش مفت گیر اورده پیره ولش کنی تا صبح میخواد حرف بزنه...(واقعا دلم سوخت یعنی انقدر ارزش نداره که حداقل به حرفش گوش بدیم؟)


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد