روزگار یک زن

زن همیشه مورد استعمار چه در خانه چه در محل کار. من یه زن تحصیلکردم که ...

روزگار یک زن

زن همیشه مورد استعمار چه در خانه چه در محل کار. من یه زن تحصیلکردم که ...

پاداش

چند وقت اصلا دل و دماغ ندارم ، نوشتن هم دل و دماغ میخواد، خاموش میام وبلاگ دوستانو میخونم میرم ... امشب باز تصمیم به نوشتن گرفتم امروز تو اداره یه اتفاق خیلی جالب افتاد بعد چند وقت حسابی خندیدم، اون نظارت دوره ای بود که همه مونو به سلابه کشیده بودن میگفتن زود بیان دیر برید، حق مرخصی ندارید، گزارش برنامه های امسالتونو در مدلای مختلف پاورپوینت کنیدو ال کنید بل کنید اگه اشکالی تو عملکردتون باشه اخراج میشد و ... انجام شد و رتبه ما یه رتبه ی خوب شد ، امروز کاشی به عمل اومد جناب عیسی خان (قائم مقام رئیس بزرگ که مسئول ارزشیابی بودو برا نظارت ایشون قدم رنج فرموده بودن) یه پاداش خیلی توپل مرهمت فرمودن ، رقم کلی هنوز معلوم نشده ولی فقط تا اینجا دسگیرمون شد که مدیر ما (که پائین ترین رده مدیریتی حساب میشه) پاداش 915 هزار تومنی دریافت کردن حالا بماند رئیسا و معاونین و مدیران فوقانی چقدر پاداش گرفتن! نکته مهم اینجاست که به کارشناسا یه قرون هم نشون ندادن! همه کارارو ما کردیم اون وقت فقط مدیران پاداش میگیرن! خلاصه تمام همکارا شاکی بودن چرا به ما ندادن این درست نیست باید پاداش بین همه تقسیم بشه ... بعد از یه مقدار ناراحتی بچه های اتاقمون زدنش به خنده و شوخی، آقایون بلند شده بودن دو تا دو تا وسط اتاق سینه میزدن یکی هم میخوند به سبکای مختلف نهصد و پونزده تومن، نهصد و پونزده تومن... وسطش میزدن تو سبک رپ و قر میدادن منم نشسته بودمو فقط به اینا میخندیدم (خدایا این شادیهارو از ما نگیر) خلاصه اسم گروهشونو گذاشتن 915!! اینکارارو وقتی میکردن مدیرمون نبود وقتی اومد بچه های هی بهش تیکه مینداختن ولی اصلا ایشون به روی مبارک نمی یورد آخه دلمون از اینجا میسوزه که این آقا تازه مدیر شده اصلا تو طول سال نبودن که الان پاداش نصیبشون شده! خلاصه امسال هم یاد گرفتیم اگه توبیخ باشه اول کارشناسه مورد شماتت قرار میگیره ولی اگه پاداش باشه فقط مدیران و معاونین رو شامل میشه!


مهدی هم پیش خدا رفت

جمعه صبح حدودای ساعت 11 از خواب بیدار شدیم به سیا گفتم همش خوابای بد می بینم یه لحظه هم نمیتونم از فکر مهدی بیرون بیام نمیدونم چرا مامان اینا زنگ نزدن بریم خونشون بعد بریم بیمارستان؟!! که داداش کوچیکه زنگ زد گفت وسایلاتونو آماده کنید بریم شهرستان مهدی تموم کرد بهش گفتم داری دروغ میگی دروغ میگی تلفن قطع کردم و زدم زیر گریه... تا چند دقیقه گیج بودیم سیا هم گریه اش گرفته بود بعد که یه کم حالم جا اومد به سیا گفتم زنگ بزن مامان ببین چی میگه؟ سیا زنگ زد مامان، مامان گفت ما رفتیم بیمارستان شمام برید دنبال دایی اینا بعد بیان بهشت زهرا بعد از شستنش میریم برا خاکسپاری شهرستان...

اصلا حوصله نداشتم باید وسیله هامونو جم میکردم رفتم یه دوش گرفتم زیر دوش مثل دیوونه ها فقط اشک میریختم ... یه مقدار لباس برداشتمو با سیا رفتیم دنبال دایی اینا، ناراحت و بلاتکلیف نشسته بودیم منتظر شدیم تا بهمون زنگ زدن گفتن کارای بیمارستانش تموم نشده فعلا تحویلش نمیدن میمونه برا شنبه، همه جم میشن خونه عمه اینا شمام بیان اونجا، رفتیم اونجا زن عموم همهاش میگفت گریه نکنید اومدید عروسیه مهدی خودشم کل میزد میگفت امشب حنابندونش اومدیم خونه دایی اش براش حنابندون بگیریم... همه اش از خاطراتش با مهدی تعریف میکرد زار میزد،همش میگفت خوش تیپ فامیل بود میگفت بچه ام از همه قدش بلندتر بود ابروهاش کمند بود از همه تو فامیل خوشگلتر بود مهربونتر بود هیچکس ازش دلخوری نداشت...  (خدا نصیب هیچکس نکن از دست دادن جوون خیلی سخته) هممون توی بهت بودیم مات و مبهوت همه اشک میریختیم هیچکس باور نمکیرد خواهرزادش میگفت دایم تو بیمارستان نمرده اینطوری نکنید خوب میشه... بیچاره زن عموم امامزاده تو تهران نبود که این چند روز نرفته باشه برا گرفتن شفاء شب قبلش وقتی ما اومدیم خونه با عمه اینا رفته بودن شاه عبدالعظیم تا ساعت ۳ و ۴ صبح اونجا بودن بعد صبح فهمیدن که مهدی از دست رفته!

 شب داداش بزرگه به سیا گفته بود برید زن و بچه منم بیارید من نمیتونم رانندگی کنم، من و سیا رفتیم دنبال زن داداشم وقتی برگشتیم گفتن حال مامانت بهم خورده ببریدش دکتر بلافاصله مامان رو بردیم دکتر براش سرم وصل کرد حالش بهتر شد وقتی برگشتیم همه شامشونو خورده بودن قرار بود برن شهرستان، فامیلا چند تا ماشین شدنو  زن عمو و پسرشو بردن شهرستان، عمو موند تا فردا کارای ترخیص مهدی رو انجام بده ، ما هم اومدیم خونمون...

امروزم اومدم سرکار منتظرم بهم زنگ بزنن بریم شهرستان (قراره فردا مراسم خاکسپاری باشه اگه امروز کارای ترخیص انجام بشه، ما هم همراه مهدی بریم شهرستان...)  

خدایا شفاء بده

چه روزای بدی رو داریم تجربه میکنیم خدا به روز هیچ مومنی نیاره چهارشنبه که رفتم مراسم زیارت عاشورا از آخوندمون خواستم برا مهدی (پسر عموم) دعا کنه تمام هوش و حواسم پیش مهدی بود یه لحظه از فکرش نمیتونستم بیام بیرون شب، قبل از خواب وقتی چشمامو میبستم صحنه بیمارستان جلو چشمم بود جوون رعنامون مثل یه تیکه گوشت افتاده روی تخته بیمارستان (خدایا به دادش برس) توی گلوم بغض داشتم حوصله کار کردن نداشتم همکارا هم همش حالشو ازم میپرسیدن حین تعریف کردن اشکام همین طوری میومد هر کاری میکردم نمیتونستم خودمو کنترل کنم بالاخره ساعت اداری تموم شد اومدم خونه سیا هنوز نیومده بود برا اینکه از فکر مهدی بیام بیرون آشپزخونه رو ریختم بیرون تا خونه تکونی کنم خودمو سرگرم کردم تا سیا اومد (از اون حال و هوای ناراحتی دراومده بودم) سیا کمکم کرد تا کارا رو انجام بدیم نزدیکای ساعت هشت داداش بزرگه زنگ زد که عمو اینا قراره از بیمارستان بیان خونه مامان اینا شمان بیان که دورشون شلوغ باشه (با اینکار میخواست حال و هوای اونارو عوض کنه) خونه رو یه کم جمع کردیمو رفتیم اونجا، به ظاهر همه خوشحال بودن ولی توی صداشونو نگاهشون بغض داشتن همه وانمود میکردیم هیچ اتفاقی نیوفتاده مهدی سالمه یه جورایی خودمونو گول میزدیم همه سعی میکردیم خودمونو با شیرین بازیهای آیسان سرگرم کنیم تا حدودی هم موفق شدیم آخره شب با سیا اومدیم خونمون .

صبح که از خواب پاشدم سیا رفته بود سرکار، خونه هم شهر شام بود هی دور خودم میچرخیدم نمیدونستم باید چیکار کنم دست و دلم به کار نمیرفت (وقتی تنهام فکر مهدی از ذهنم دور نمیشه) زنگ زدم موسسه خدماتی که کارگر بگیرم گفت باید از قبل هماهنگ میکردی! کارگر بی کارگر! زنگ زدم خونه مامان اینا گفت عموت اینا هنوز اینجان بعد از ناهار میرن بیمارستان پاشو بیا پیششون... خونه رو الکی بلکی جمع کردمو شال و کلاه کردم رفتم پیششون بعد ناهار اونا رفتن بیمارستان ما هم منتظر موندیم تا سیا از سرکار اومدو بردمون بیمارستان، رفتیم پشت شیشه و به پیکر بی جونه مهدی که به کمک دستگاه فقط قفسه سینه اش حرکت میکرد زل زدیمو آروم آروم هر کس برا خودش اشک ریخته و دعا میکرد... زن عموم و عموم به شیشه دخیل بسته بودنو نگاهشونو از رو بچشون برنمیداشتن زن عموم فقط حضرت ابولفضل رو صدا میکرد (قربون دست بریدت به دادمون برس یا ابوفاضل) بعد از تموم شدن وقت ملاقات همراه عمو اینا اومدیم خونه مامان اینا باز مثل دیشب همه برا همدیگه رل بازی کردیم که انگار نه انگار اتفاقی افتاده و با شوخی های پسر عمه ام شب رو گذروندیم (اینطوری برا عموم اینا بهتره کمتر به پسرشون فکر میکنن) بعد از شام منو سیا اومدیم خونمون ولی باز بار غم و اندوه نشست تو روی دلم...

الان هشت روز مهدی رفته تو کماء هیچ تغییری هم نکرده دکترا منتظره کوچکترین عکس العمل ازش هستن تا بتونن به درمانشون ادامه بدن

خدایا به حق چهارده معصوم قسمتت میدم امیدمونو نا امید نکن مهدی رو بهمون برگردون به همه امون رحم کن یا من اسمه دوا و یا ذکره شفاء

تورو خدا براش دعا کنید

امروز یکی از بدترین روزای عمرم بود!!

نزدیکیهای ظهر زنگ زدم مامان حالشو بپرسم گفت پسر عموت سکته کرده اوردنش تهران! حالش اصلا خوب نیست بعد از ظهر میخوایم بریم ملاقاتش، تو هم زنگ بزن به زن عموت یه حالی ازش بپرس... دیگه چیزی نمیشنیدم هزار تا فکر اومد تو سرم آخه مهدی جوونه، سنی نداره، چه اتفاقی افتاده... هر چی گوشیمو گشتم شماره عمو اینا رو نمیتونستم پیدا کنم زنگ زدم از بابام شماره بگیرم گفت آره حالش خیلی بده هم سکته قلبی کرده هم سکته مغزی... گفت ده دقیقه دیگه زنگ بزن تا بهت شماره بدم، طاقت نیوردم زنگ زدم داداش کوچیکه شماره گرفتم زنگ زدم دامادشون گفت پنج شنبه شب ایست قلبی کرده بردیمش بیمارستان بعد سکته مغزی کرده چون رسیدگی اونجا خوب نبود اعزامش کردیم تهران ... دیگه نمیتونستم گوش کنم به گریه اوفتادم گفتم الان میام بیمارستان از مدیرمون اجازه گرفتم اومدم خونه لباسمو عوض کردم و از سیا خواستم مرخصی بگیرو مارو ببره بیمارستان دل تو دلم نبود سیا سریع خودشو رسون با مامان و داداش کوچیکه و عروس عمه ام رفتیم بیمارستان، چون راه خیلی دور بود دیر رسیدیم اجازه نمیدادن بریم تو انقدر حالم بد بود نگهبان گفت برو صحبت کن بذارن بری تو، رفتم صحبت کردم خانومه اجازه داد ولی گفت مریضی به این اسم تو آی سی یو ما بستری نیست فهمیدیم بیمارستان و اشتباهی رفتیم بجای پیامبران رفتیم رسول اکرم! دوباره راه اوفتادیم خیلی دیر شده بود اینجام اجازه ملاقات نمیدادن رفتم با مدیر بیمارستان صحبت کردم گفتم حال مریضمون خیلی بده شاید آخرین بار باشه بتونیم ببینیمش بذارید بریم تو، بیچاره اجازه داد فقط منو داداشمو مامان بریم بالا از پشت شیشه ببینیمش، وقتی رفتیم پشت شیشه دیدیمش انگار دنیا تو سرمون خراب شد مثل یه تیکه گوشت افتاده بود و کلی لوله بهش وصل بود جوون رعنا چی به سرش اومده سنی نداره آخه سی دو سه سال که سنی نیست هنوز مجرد بود مثل داداشم دوسش داشتم اصلا با بچه های این عموم مثل خواهر برادر میمونیم داداشش امروز به نگهبان میگفت بذارید آبجیم (من) بره داداششو ببینه... خیلی صحنه بدی بود خدا قسمت هیچکس نکنه عزیزت بیفته روی تخته بیمارستان...

خدایا به جوونیش رحم کن، خدایا به پدر و مادرش رحم کن، خدایا برای تو که کاری نداره، خدایا کمکش کن...

تورو خدا براش دعا کنید براش دعا کنید

سال 91 در راهه

روزای پنجشنبه میشم خانوم خونه و در خدمت منزل گرام هستم و به شغل شریف خانه داری می پردازم ولی زیاد اهل کار خونه نیستم زیاد دست و دلم به کار نمیره سطحی تمیز کاری میکنم دوست دارم مثل این خانوما که تعریف میکنن خونمو برق بندازم ولی نمیتونم یعنی هر چی تمیز میکنم به دلم نمیشینه الانم فقط فکر خونه تکونیم! هنوز شروع نکردم اصلا نمیدونم از کجا و چه جوری باید شروع کنم یه آبجی هم نداریم بیاد کمکمون! مامان خانم که تو کارای خودشم مونده بسکه پاهاش درد میکنه! چند وقت فقط بهش فکر میکنم ولی هنوز اقدام نکردم...

جمعه ناهار خونه مامان اینا بودیم بعدش با هم رفتیم نمایشگاه فروش بهاره کلی خرید الکی پلکی کردیم شده بودیم مورچه (فقط آذوقه خریدیمو انبار کردیم) ماشاا... با این قیمتا به رخت و لباس نمیرسیم زرنگ باشیم فقط میتونی صورتمونو با سیلی سرخ کنیم! همه می نالن از این اوضاع اقتصادی ولی هیچکس هیچ اقدامی انجام نمیده فقط غر میزنیم، کارگر، کارمند، شغل آزاد ... پای حرف هر کدوم می شینی میگن دخل و خرجشون با هم نمیخونه ...

شنبه در خدمت خلق ا... بودیمو مدیر گرام ! به فرموده مدیر تازه به دوران رسیده رفتیم مرکز برای کسب امتیاز بیشتر ولی خوشم اومد خوشگل دماغشو سوزودن آخه هنوز باور نداره اداره ما هر چقدر هم خوب کار کنه از دید مسئولین بالا آخره... بچه های اداره میگن اینجا تبعیدگاه سازمانه مسئولین رده بالا همه کارکنان این اداره رو به چشم تبعیدی نگاه میکنن... و با اعصابی خورده شیشه ای بدون گرفتن امتیاز لازم برگشتیم اداره ...

امروزم باز از اون همایشهای مسخره داشتیم برای برنامه ریزی برای سال 91 (ای خدا چه زود روزگار میگذره، امسال هم داره تموم میشه و ما هنوز اندر خم یه کوچه ایم) کلی بریز بپاش کردن تا در راستای برنامه ریزی یکی از نمایندگان مجلس محترمو بهمون معرفی کنن برای رای دادن! 

تا حدودی برنامه های کاری سال 91 مون مشخص شد ولی هنوز برای برنامه زندگیمون هیچ فکری نکردیم...!!!!!! 


  


هدیه ولنتاین

یکشنبه نیروی جدیدی که با عنوان پست من به اداره معرفی شده بود تشریف فرما شدن یه دختر خانم کم سن و سال بود رئیسمون بهش گفت برو قسمت اداری تا یه جا براتون پیدا کنیم (اصلا اجازه ندادن بیاد تو اتاق ما با اینکه نامه اش برای قسمت ما خورده بود) دو روز تو قسمت اداری بودن تا امروز شدن مسئول آمار و اطلاعات اداره! و من همچنان سر پست خودم مشغول خدمت به خلق ا... هستم! ته دلم میخواست جای منو عوض کنن ولی هر چی گفتم موافقت نکردن ... خدارو شکر راضیم به رضای خدا.

دیروز درگیر کار پکیج بودیم سیا جون زحمت کشیدنو بالاخره سیستم گرمایی خونه رو مجهز کردن، سوپرایز خیلی بزرگی برام بود چون قرار بود زمستون سال آینده اقدام کنیم ولی چون آبگرمکن جوابگو آبگرم خونه نبود و چند هفته ای مجبور بودم با آب سرد ظرف بشورم (هر دفعه بعد از تموم شدن ظرفا، دستای یخ زدمو میبردم میچسبوندم به سیا و می گفتم "دلا بسوززززززززد" و همسری محترم دلشون سوختو دو میلیون رفتن زیر قرض و قسطی پکیج رو خرید...دیروز زودتر اومده بود خونه و نصاب خبر کرده بود تا قبل از اینکه من بیام میخواست که پکیج نصب شده باشه و منو سوپرایز کنه، من آخراش رسیدم کلی ذوق زده شده بودم ، البته خونه رو داغون کرده بودن ولی بعد از رفتن نصاب با کمک سیا خونه رو سرو سامون دادیم خیلی خوب شده بود واقعا تعریفایی که در موردش شنیده بودم صحت داشت از دیشب تا حالا هوای خونه گرم و مطبوع شده و دکوراسیون خونه هم بهتر شده (بخاری رو از وسط پذیرایی برداشتیم کلی جا باز شد) سیا جون دست گلت درد نکن بهترین کادوی ولنتاین رو بهم دادی ، قربونت برم عزییییییییییزم .....!!!

هنوز آثار شادی توی صورتم هویداست (نیشم تا بنا گوشم بازه) هر چند دقیقه یه بار از شوشوی گرام برای این از خود گذشتگیش و با این هم قرض و قوله باز تن به یه بدهکاری دیگه به خاطره راحتیمون داد تشکر میکنم...


تعطیلات خود را چگونه گذرانید

از پنج شنبه تعطیلاتم شروع شده بود ولی سیا سرکار بود براهمین تا بعد از ظهر تو خونه تنها بودم و مشغول شغل شریف خانه داری بودم کلی به خونه حال دادمو تمیزکاری کردم ساعت دو سیا زنگ زد گفت قراره بره جایی شاید اونجا ناهار بخوره گفت من ناهارمو بخورم منم تنهایی نشستم یه دلی از عذا دراوردم فقط ته غذارو بجا گذاشتم بعد یه ساعت آقا سیا با دماغ سوخته تشریف فرما شدن بع له ناهار نخورده بود نونم نداشتیم براش یه چیزی مهیا کنم بیچاره مجبور شد ته مونده غذارو بخوره، بعد ازظهر با هم دیگه کلی هویج آب گرفتیم بستنی هم خریدمو بردیم برا داداش کوچیکه (اندر مراقبتهای بعد از عمل) شام موندیم خونه مامان اینا سیا تونست دلی از عذا دربیاره و جبران مافات کنه!

جمعه صبح هم بلافاصله بعد از اینکه از خواب بیدار شدیم رفتیم خونه مامان اینا آخه قراره بنگاه داشتیم مامان میخواست خونه بخره ، صبحونه رو اونجا خوردیمو رفتیم سمت ستارخان برای بستن قولنامه حدوده دو ساعت نشستیم صاحبخانه محترم نیومدنو معامله بی معامله! فقط از این همه راه رفتن یه شال نصیبم شد (مامان برام خرید) بعد از ناهار اومدیم خونه خودمون حسابی از بقیه تعطیلات استفاده کردیمو فقط استراحت فرمودیم امروز صبح داشتم وسائل صبحانه رو آماده میکردم که سیا گفت حداقل روز تعطیل یه غذایی بذار ما که همش داریم آشغال میخوریم (با لحنه شوخی گفت) گفتم نمک چشماتو بگیره ما که خونه مامان اینا غذای خوب میخوریم گفت نه غذاهای خودتو میگم! منم گفتم حالا که اینطوره من اصلا آشپزی نمیکنم یا خودت آشپزی کن یا زنگ بزن برامون غذا بیارن... صبحونه رو مفصل خوردیم چون جفتمون میدونستیم از غذا خبری نیست! دوتایی با هم کلی گردو شکستیمو مغز کردیم با هم دیگه نشستیم فیلم دیدم، ناهار درست نکردم و با خوردن هل و هوله سپری کردیم تا بعد از ظهر،سیا گفت برا شام بریم بیرون غذا بخوریم گفتم باشه من که دیگه راحت شدم فقط بی زحمت بگو ظرف شستنتم آشغالیه تا دیگه ظرفم نشورم دیگه راحته راحت میشم... از صبح تا شب کلی سر یه کلمه حرفشه سربه سرش گذاشتمو خندیدیم ولی باز دلم راضی نشد برا شب یه مقدار برنج گذاشتم دیدم میگه پاشو بریم بیرون غذاتو بذار برا ناهار فردا... منم یه زن مطیع و حرف گوش کن زیر گازو خاموش کردم و شال و کلاه کردم همراه همسری محترم رفتیم به رستوران تالاری که عروسیمون توش بود کلی خوش گذروندیم...


کفش

امروز بالاخره جناب برف خان قدم رنج فرمودنو پایین شهرم سفیدپوش کردن چند وقته بالاها داره میباره ولی این پائین مایئنا به جزء سوزو سرما  هیچ خبری نیست بالاخره چشمانمون به جمال آقای برف خان منور شد با اینکه هوا خیلی سرد شده ولی دیدن برف کلی نشاط و شادی بهمراه داره...(همه اینارو گفتم که برسونم بچه پائین شهرمو با قیمتای نجومی بالا شهر غریبم)

چند شبه پیش رفته بودیم پاساژ دنیای نور تو رسالت، یه فروشنده فوق العاده زرنگ یه کلاه تو سرم گذاشتن تا نوک پاهامو پوشش داد همه اش تقصیره مامان خانم بود یه دفعه جو گیر شدنو گول زبون چرب و نرم آقای استاد تمام فروشندگی رو خوردن!! داستان از این قراره که سیا برا خودش جلو جلو میرفت و من و مامان هم دوتایی با هم داشتیم مغازه هارو نگاه میکردیم که به یه کفش فروشی رسیدیم یه بوت سئوال کردم جناب فروشنده فرمودن 200 هزار تومن یکی دیگه گفتن 150 هزار تومن به مامان گفتم بیا بریم بیا... که آقای فروشنده افتاد دنبالمون بیان تو بیان فقط پا بزنید ببینید چیه اونوقت هر چقدر خواستید پول بدید گفتم نه مرسی عجله داریم ولی ول کن نبود مامان گفت بریم ضرر نداره خلاصه رفتیم و با کلی روضه خونی فروشنده یه بوت 150 هزار تومنیشو بهمون قالب کرد 55 هزار تومن اومدیم خونه دیدم به پام کوچیکه (بسکه حرف میزد من فقط یه لنگشو پا زدم فقط میخواستم خودمو به سیا برسونم) امشب دوباره با سیا رفتیم که عوضشون کنم شماره پامو نداشت مجبور شدم یه مدل دیگه بر دارم همونی که گفته بودن 200 هزار تومن با همون قیمت 55 هزار تومن برداشتم ولی اصلا ازش خوشم نمیاد به نظرم 20 تومن هم نمی ارزه! صد رحمت به کفشای میرزا نوروز!! فقط موندم چه راحت قیمت رو جنساشون میذارنو چه راحت قالب خلق ا... میکنن...


گاهی داشته های ما آرزوی دیگران است

امروز بعد از ظهر با اینکه میدونستم سیا زود میاد خونه برای اطمینان به جای کلید انداختن به در خونه، زنگ خونه رو زدم وقتی صدای سیارو از پشت اف اف شنیدم انگار بال دراورده بودم همسری گرامی بالاخره بعد از سه شب دیر اومدن (حول و حوش ساعت 10 و 11 میومد) امروز خونه بود پله هارو دو تا یکی دویدم که زودتر ببینمش آخه این سه شب انقدر دیر میومد من خوابالو فقط شامشو میدادمو میخوسبیدم (آخه من به شلمان بودن معروفم باید سر ساعت بخوابم) کلی ذوق فرمودن از دیدن شوشوی گرام انگار چندین سال بود ندیدمش اونم خدایی تحویلم گرفت...

سر شب هم با هم رفتیم بیرون مامانم یه کاری داشت رفتیم ماموریت ایشونو انجام بدیم تو راه سیا یه بربری خرید که تمام و کمال همشو خوردیم (مثل افغانیاااااااا) یه مقدار هم میوه خریدیم که تو ماشین پوست کندمو خوردیم (مثل قحطی زدهااااااا) خودمونیما همه تعریف میکنن رفتیم فلان رستوران فلان غذای خارجی رو خوردیم ولی ما زیاد بلد نیستیم راه رستوران از کدوم طرفه! وقتی میریم بیرون یا هیچی نمیخوریم یا بخوریم بالای دو هزارتومن نمیشه!! ولی خدایی خیلی بهم چسبید از صدتا غذای آنچنانی رستورانای آنچنانی بربریه بیشتر بهم مزه داد...

شام هم رفتیم خونه مامان اینا، آیسان عمه مریض شده خواب خواب بود امیدورام مریضیش جدی نباشه و زودی خوب شه...


کارگاه روانشناسی

امروز صبح یه کارگاه آموزشی روانشناسی داشتیم یه آقای پرفسوری رو دعوت کرده بودن که خیلی خیلی پولکی بود هر چی ازش سوال میپرسیدن میگفت بیان مطب پول خرج کنید جوابتونو بگیرید تز باحالی داشت یه بیت از حافظ میخوند که میگفت وقتی بهای چیزی رو پرداختی برات ارزشمند میشه اگه مجانی باشه بی ارزش میشه برات، بچه قم بود ولی هی از رم مثال میزد! کلی اطلاعات متفرقه کسب کردیم الا مبحث مورد نظر رو ! حواله داد به چهار جلسه دیگه گفت حداقل 4 جلسه دیگه باید منو دعوت کنید تا به این مسئله بتونیم بپردازیم (جلل الخالق چه جوری برا خودشون بازاریابی میکنن) تازه وقتی میخواستم ازش خداحافظی کنم پرسید بحث چطور بود راضی کننده بود منم باب تعارف گفتم استفاده کردیم گفت پس بگید دوباره منو دعوت کنن (نمیدونم شوخی میکرد یا جدی میگفت باید از بچه ها بپرسم ببینم چقدر میگیره برا 2 ساعت صحبت کردن از زمین و زمان...) میگفت هر کس شخصیت خاص خودشو داره که از علایقش سرچشمه میگیره مثل نوع گلی که دوست دارید یا حیوان یا گروه خونی، ارهاش مثبت و منفی، رنگ،محل و زمان تولد،اسم،اسم مستعار،قد و وزن و... نشون دهنده شخصیت فرده مثلا هر حیوانی که دوست داری نیمرخ صورتت شبیه اون حیوانه! و خصوصیات اون حیوان رو داری (جالب بود برام اشرف مخلوقات کارش به جایی رسیده که سعی میکنه خودشو به حیوان و گل و گیاه نسبت بده...!) یه حرف خیلی قشنگ اول جلسه زد آیه قرآن بود ولی فراموش کرده بود چه سوره ای، هر چیز که از نظر عقلی برات درست اومد از اون پیروی کن. 

میگفت انگشتای دستتون رو  داخل هم کنید تا انتها و بهم فشار بدید حالا شصت دستتون نگاه کنید کدوم رو کدومه؟ اگه شصت راست روی چپ آدم منطقی هستید (من اینطور بودم) اگه شصت چپ روی راسته آدم عشقی هستید! (باید سیا اومد ازش بخوام انجام بده، راستی شما چه آدمی هستید منطقی یا عشقی؟) ولی درستش اینه که دو تا شصت در راستای هم باشن نه روی هم ...

دو روزه بعد از ظهر که میام خونه سیا نیست سرکاره به مناسبت دهه فجر مسابقه دارن دیشب تا یازده نیومد امشب معلوم نیست تا کی طول میکشه، برا همین راحت اومدم نشستم پای نت هیچ کاری نکردم (کارای خونه رو) بعد یه ساعت همسایه بالایی اومد در خونمون میگه میخوام بیام پرده هاتونو ببینم به نظر خوش سلیقه میان (وااااااااا) منم تعارف کردم اومد تو، تو کل خونه چرخی زده و کلی با هم صحبت کردیم اندر مصائب بی پولی و بنایی، و فامیل شوهر ! من از مادر شوهرم اینا داشتم تعریف میکردم که یهو مامان شوشو زنگ زد اول میخواستم جواب ندم ولی خانم همسایه گفت جواب بده حدوده 5 دقیقه با هم صحبت کردیمو خندیدیم (فقط تو دلم به این فکر میکردم اگه من دروغ گفت بودم آبروم میرفت... چه راحت دستم رو میشد) حدود یه ساعت نشست و با هم گپ زدیم ازش خوشم اومد خانم ساده و صمیمی بود دقدقش خوشبختی بچه هاش بود میگفت حاضرم برا آیندشون هر کاری کنم اگه رفتم زیر بار قرض بخاطره اینکه بچه هام دم بختن باید آبروداری کنم... بعد یه ساعت رفت و من دوباره تنها شدم. خونه بدون سیا سوت و کوره دوست دارم زودتر بیاد...