روزگار یک زن

زن همیشه مورد استعمار چه در خانه چه در محل کار. من یه زن تحصیلکردم که ...

روزگار یک زن

زن همیشه مورد استعمار چه در خانه چه در محل کار. من یه زن تحصیلکردم که ...

گاهی داشته های ما آرزوی دیگران است

امروز بعد از ظهر با اینکه میدونستم سیا زود میاد خونه برای اطمینان به جای کلید انداختن به در خونه، زنگ خونه رو زدم وقتی صدای سیارو از پشت اف اف شنیدم انگار بال دراورده بودم همسری گرامی بالاخره بعد از سه شب دیر اومدن (حول و حوش ساعت 10 و 11 میومد) امروز خونه بود پله هارو دو تا یکی دویدم که زودتر ببینمش آخه این سه شب انقدر دیر میومد من خوابالو فقط شامشو میدادمو میخوسبیدم (آخه من به شلمان بودن معروفم باید سر ساعت بخوابم) کلی ذوق فرمودن از دیدن شوشوی گرام انگار چندین سال بود ندیدمش اونم خدایی تحویلم گرفت...

سر شب هم با هم رفتیم بیرون مامانم یه کاری داشت رفتیم ماموریت ایشونو انجام بدیم تو راه سیا یه بربری خرید که تمام و کمال همشو خوردیم (مثل افغانیاااااااا) یه مقدار هم میوه خریدیم که تو ماشین پوست کندمو خوردیم (مثل قحطی زدهااااااا) خودمونیما همه تعریف میکنن رفتیم فلان رستوران فلان غذای خارجی رو خوردیم ولی ما زیاد بلد نیستیم راه رستوران از کدوم طرفه! وقتی میریم بیرون یا هیچی نمیخوریم یا بخوریم بالای دو هزارتومن نمیشه!! ولی خدایی خیلی بهم چسبید از صدتا غذای آنچنانی رستورانای آنچنانی بربریه بیشتر بهم مزه داد...

شام هم رفتیم خونه مامان اینا، آیسان عمه مریض شده خواب خواب بود امیدورام مریضیش جدی نباشه و زودی خوب شه...


معمای خنده دار زن و شوهر

یه روز یه خانومه که ماشینش قدیمی و خراب شده بوده تصمیم میگیره که به شوهرش یه جوری 
غیر مستقیم بگه که یه ماشین نو میخواد. 
به شوهرش میگه عزیزم روز تولدم نزدیکه. لطفا برام یه چیزی بخر که صفر تا صد رو
تو 4 ثانیه بره و رنگش هم آبی باشه.


حالا حدس بزنین شوهرش برا تولد خانومه چی می خره؟ 

.

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.


کارگاه روانشناسی

امروز صبح یه کارگاه آموزشی روانشناسی داشتیم یه آقای پرفسوری رو دعوت کرده بودن که خیلی خیلی پولکی بود هر چی ازش سوال میپرسیدن میگفت بیان مطب پول خرج کنید جوابتونو بگیرید تز باحالی داشت یه بیت از حافظ میخوند که میگفت وقتی بهای چیزی رو پرداختی برات ارزشمند میشه اگه مجانی باشه بی ارزش میشه برات، بچه قم بود ولی هی از رم مثال میزد! کلی اطلاعات متفرقه کسب کردیم الا مبحث مورد نظر رو ! حواله داد به چهار جلسه دیگه گفت حداقل 4 جلسه دیگه باید منو دعوت کنید تا به این مسئله بتونیم بپردازیم (جلل الخالق چه جوری برا خودشون بازاریابی میکنن) تازه وقتی میخواستم ازش خداحافظی کنم پرسید بحث چطور بود راضی کننده بود منم باب تعارف گفتم استفاده کردیم گفت پس بگید دوباره منو دعوت کنن (نمیدونم شوخی میکرد یا جدی میگفت باید از بچه ها بپرسم ببینم چقدر میگیره برا 2 ساعت صحبت کردن از زمین و زمان...) میگفت هر کس شخصیت خاص خودشو داره که از علایقش سرچشمه میگیره مثل نوع گلی که دوست دارید یا حیوان یا گروه خونی، ارهاش مثبت و منفی، رنگ،محل و زمان تولد،اسم،اسم مستعار،قد و وزن و... نشون دهنده شخصیت فرده مثلا هر حیوانی که دوست داری نیمرخ صورتت شبیه اون حیوانه! و خصوصیات اون حیوان رو داری (جالب بود برام اشرف مخلوقات کارش به جایی رسیده که سعی میکنه خودشو به حیوان و گل و گیاه نسبت بده...!) یه حرف خیلی قشنگ اول جلسه زد آیه قرآن بود ولی فراموش کرده بود چه سوره ای، هر چیز که از نظر عقلی برات درست اومد از اون پیروی کن. 

میگفت انگشتای دستتون رو  داخل هم کنید تا انتها و بهم فشار بدید حالا شصت دستتون نگاه کنید کدوم رو کدومه؟ اگه شصت راست روی چپ آدم منطقی هستید (من اینطور بودم) اگه شصت چپ روی راسته آدم عشقی هستید! (باید سیا اومد ازش بخوام انجام بده، راستی شما چه آدمی هستید منطقی یا عشقی؟) ولی درستش اینه که دو تا شصت در راستای هم باشن نه روی هم ...

دو روزه بعد از ظهر که میام خونه سیا نیست سرکاره به مناسبت دهه فجر مسابقه دارن دیشب تا یازده نیومد امشب معلوم نیست تا کی طول میکشه، برا همین راحت اومدم نشستم پای نت هیچ کاری نکردم (کارای خونه رو) بعد یه ساعت همسایه بالایی اومد در خونمون میگه میخوام بیام پرده هاتونو ببینم به نظر خوش سلیقه میان (وااااااااا) منم تعارف کردم اومد تو، تو کل خونه چرخی زده و کلی با هم صحبت کردیم اندر مصائب بی پولی و بنایی، و فامیل شوهر ! من از مادر شوهرم اینا داشتم تعریف میکردم که یهو مامان شوشو زنگ زد اول میخواستم جواب ندم ولی خانم همسایه گفت جواب بده حدوده 5 دقیقه با هم صحبت کردیمو خندیدیم (فقط تو دلم به این فکر میکردم اگه من دروغ گفت بودم آبروم میرفت... چه راحت دستم رو میشد) حدود یه ساعت نشست و با هم گپ زدیم ازش خوشم اومد خانم ساده و صمیمی بود دقدقش خوشبختی بچه هاش بود میگفت حاضرم برا آیندشون هر کاری کنم اگه رفتم زیر بار قرض بخاطره اینکه بچه هام دم بختن باید آبروداری کنم... بعد یه ساعت رفت و من دوباره تنها شدم. خونه بدون سیا سوت و کوره دوست دارم زودتر بیاد...


معرفی نیروی جدید

این چند روزه حسابی مشغول بودم ولی بیشتر از جسمم ذهنم مشغوله از چهارشنبه اول صبح که دفتردار رئیسمون بهم گفت یه نیروی جدید معرفی کردن برای سمت شما! من مثل یخ وا رفتم! نمیدونستم باید چیکار کنم ! آقای دفتردار ازم خواست که فعلا هیچی نگم تا خود رئیس این مسئله رو مطرح کنه ...

منو میگی خون خونمو میخورد آخه من هر کاری که خواسته بودنو انجام دادم مراسم آشتی کنان مسخرشونو شرکت کردم سه شنبه هم پاشدم رفتم مرکز با اونایی که مشکل داشتم صحبت کردم کلی هم تحویلم گرفتن وقتی دیدنم گل از گلشون شکفت... منم کینه هامو ریختم دورو دوباره شدم همون کارمند حرف گوش کن قبلی، حالا فردا اول صبحش نامه شروع به کار یه نفر تو پست خودمو میبینم به آقای دفتردار میگم پس من چیکارم اینجا که یه نفر دیگه معرفی شده ، میگه نمیدونم ما هم غافلگیر شدیم...

تا ظهر هی خودمو خوردم هیچی هم نمیتونستم بگم فقط زنگ زدم برا سیا درودل کردم گفتم نامردا این بلارو سرم اوردن... سیا یه کم دلداریم دادو گفت فعلا کاری نکن منتظر بمون ببین چی میگن...

بالاخره طاقت نیوردمو بعد از ظهر از مدیرمون پرسیدم که آقای رئیس چیزی راجبه من بهتون نگفتن اول انکار کرد بعد گفتم انگار نیروی جدید معرفی کردن، به آقای رئیس بفرمائید من با کمال میل حاضرم از اینجا برم اگه تا به حال هم وایسادم به احترام آقای رئیس بوده که گفتن باید بمونمو هیچ حرکتی انجام ندم... آقای مدیر گفتن نه لابد اشتباهی شده ما هم خبر نداشتیم همه ما از کار شما راضی هستیم... 

واقعیتش یه دلم راضی ام همین قسمت بمونم یه دلم هم میگم از این قسمت برم برا همین خودم سپردم دست سرنوشت هیچ اقدامی هم نمیکنم.

شب آقای رئیس بهم زنگ زده میگه من اجازه نمیدم شما برید اشتباهی نامه این خانم رو به اینجا زدن ولی من گفتم از فرصت استفاده کنم در جایی دیگه ایشونو بکار بگیرم ... منم بی تفاوت گفتم من راضیم از اینجا برم...

پنج شنبه ظهر باز به رئیس گفتم نمیخواد خودتونو اذیت کنید اگه مرکز میخواد جای منو عوض کنه من مشکلی ندارم من روز اول میخواستم برم به احترام شما وایسادم... بازم گفت نه...

امروز دیگه کل اداره فهمیدن یه خانم جدید میخواد بیاد ولی تا آخره وقت نیومد خلاصه از چهارشنبه تا حالا منتظرم ببینم چه امامزاده ای قرار جام بیاد

 واقعا ادارجات جای کثیفیه به هیچکس نمیشه اعتماد کرد...

نظارت دوره ای نامحسوس

بالاخره امروز نظارت دوره ای تموم شد خدارو شکر از بخش ما راضی بودن نتونستن آتو بگیرن ولی ادارات دیگرو ترکونده بودن ، چند هفته است مارو اسیر کردن آخر سر هم هیچ کاری با ما نداشتن اصلا ما حضرات رو زیارت نکردیم !

آقایون بازرس قبل از اعلام نظارت بطوره نامحسوس از عملکرد ادارات فیلمبرداری کرده بودن و دو روز پشت درهای بسته مدیران ادارات را دارن با این فیلمها زیر و رو میکنن...

خدارو شکر انگار با رئیس ما کار نداشتن چون امروز خوش اخلاق بود و این جلسات فعلا تبعاتی برای ما در بر نداشته، آخه رئیس ما ضربه گیر خوبی نیست اگه از سمت بالا دستش مورد فشار قرار بگیره به دقیقه نمیکشه که زیر دستاشو تارومار میکنه.

خدارو شکر نظارت دوره ای امسال هم تموم شد تا سال آینده! ولی چه مخی دارن این بازرسان گرام  و رئیس بزرگ بزرگ که بصورت نامحسوس اومدن تو اداره و از ارباب رجوع سئوال کردن عملکرد مارو!

پ.ن: دستور پخت خورشت کاری رو برا ستوده جون در ادامه مطلب گذاشتم امیدوارم کسایی که هوس کردن درست کنن بخورن خیلی خوشمزه است برای کسایی که به غذاهای هندی (تند) علاقه دارن عکسش در پست قبلی هست شبیه فسنجونه.


ادامه مطلب ...

دماغم سوخت

امروز یه مقدار دیرتر از اداره اومدم خونه تا رسیدم  ساعت 5:30 بود تو راه با خودم تصمیم گرفتم خورشت کاری درست کنم ببرم خونه مامان اینا چون دختر دائیم اونجاست و عاشق چیزای ترشه (و میخواستم یه کوچلو خودنمایی کنم بگم دست پختم خوبه من دیگه اون دختر خونه بابا نیستم که هیچ کاری بلد نیستم ...)، تا رسیدم کلی سیا رو التماس کردم برو برام فیله مرغ بخر میخوام غذا بذارم  بالاخره سیا گفت باید خودتم بیای تنها نمیرم بالاخره دوتایی رفتیم خرید کردیم اومدیم زنگ زدم خونه مامان اینا، مامانم نبود به دختر دائیم گفتم دارم غذا میذارم  بگو مامان شام نذاره حالا که نمیای خونمون باید دست پختمو امتحان کنی ...

 شروع کردم عجله ای و هول هولی آشپزی کردن ساعت هفت خورده ای مامانم زنگ زده میگه داداشت ظهر گفته میخواد دختر دائیتو ببره شام بیرون غذا نذار حالا غذا من فقط نیم ساعت دیگه اش جا میفتاد!! منو میگی کلی دماغم سوخت خورشتم تو دستم باد کرد .

پ.ن 1:  کلی زحمت کشیدم .

پ.ن 2: نتونستم خودنمایی کنم.

پ.ن 3:  باید تنهایی خودم همشو بخورم چون سیا این غذارو دوست نداره .

پ.ن 4: حالم دربست گرفته شد. 

پ.ن 5: تا من باشم الکی برا خودم برنامه ریزی نکنم.

پ.ن 6: خیلی خوشمزه شده حیف که خریدار نداره.

اینم عکسش:

کتاب قرآن

دوست دارم بنویسم ولی از چی و کجا فعلا نمیدونم تو زنگ انشاء همیشه مشکل داشتم نمیدونستم از کجا و چه جوری شروع کنم همش به دفترچه بچه ها سرک میکشیدم یه کم از انشاء اونارو میخوندم تا ایده بگیرم خیلی از بچه ها دستاشونو میپوشند حالا پیش خودشون فکر میکردن چی دارن مینویسن . خلاصه وقتی یه خط اولو مینوشتم بکوب میرفتم برا دو صفحه (آخه معلمامون کیلویی نمره میداد تعداد خطهات اگه بیشتر بود نمره بیشتری می گرفتی) یادش بخیر چه دورانی داشتیم دلم برا دوستای مدرسه ایم تنگ شده... 

یادم میاد کلاس دوم دبستان که بودیم معلم قرآنمون یه روز حسابی اذیتمون کرد نمیدونم چرا نصفی از کلاس کتاب قرآناشونو نیورده بودن بچه هایی که کتاب نداشتنو جلو کلاس جمع کردو خودش به صندلیش لم داده بود هی بچه هارو میترسوند که یادتون میره کتاب قرآناتون بیارید.ُ میدونم باهاتون چیکار کنم تا عمر دارید یادتون نره همتون میدم دست آشپز تا قیمه قیمتون کنه برا ناهارمون خورشت قیمه بپزه (اون موقعها مدرسمون ناهار میداد چه ناهاری فکر کنم از مال سربازخونه بدتر بود. مجبورم بودیم بخوریم مگر نه دعوامون میکردن. من که نمیخوردم قاشق قاشق یواشکی غذامو میریختم زیر میز...) بچه ها گریه میکردن و التماس توروخدا خانم دیگه یادمون نمیره کتابمونو میاریم خانم توروخدا مامانم برام نذاشت... این خانم معلمون هم قاه قاه میخندیدو هی تهدیداشو ترسناکتر میکرد... 

من و بغل دستیم (اسمش زینب بود تو وقتای بیکاری اداء مامان بزرگارو با هم در میوردیم با مدادمون بافتنی میبافتیم) کتابامونو اورده بودیم ولی یه دفعه زار زار زد زیر گریه قرمز شده بود خانم معلمون میگفت تو چته تورو که نمیخوام بدم دست آشپز!! زینب تو همون گریش میگفت اسحاقی رو که میخوای بدی اون دوستمه اگه من بدون اون برم خونه جواب مادرشو چی بدم؟! خانممون وقتی معصومیت زینب رو دید گفت بخاطره صبری (زینب) همتونو می بخشمو نمیدمتون دست آشپز! 

اون دوران معلمامون هر حرفی بهمون میزدن باور میکردیم اونام هر بلایی میخواستن سرمون در میوردن هیچی هم نمیرفتیم به پدر و مادرامون بگیم چون میگفتن ما تو خونه هاتون دوربین داریم اگه برید حرفی بزنید میدونیم با شما چیکار کنیم!  

 

  

 

پ.ن: کاشکی یکی از بچه های اون کلاس این مطلب رو بخون (سال ۶۹-۱۳۶۸) (مدرسه نصر)