روزگار یک زن

زن همیشه مورد استعمار چه در خانه چه در محل کار. من یه زن تحصیلکردم که ...

روزگار یک زن

زن همیشه مورد استعمار چه در خانه چه در محل کار. من یه زن تحصیلکردم که ...

کتاب قرآن

دوست دارم بنویسم ولی از چی و کجا فعلا نمیدونم تو زنگ انشاء همیشه مشکل داشتم نمیدونستم از کجا و چه جوری شروع کنم همش به دفترچه بچه ها سرک میکشیدم یه کم از انشاء اونارو میخوندم تا ایده بگیرم خیلی از بچه ها دستاشونو میپوشند حالا پیش خودشون فکر میکردن چی دارن مینویسن . خلاصه وقتی یه خط اولو مینوشتم بکوب میرفتم برا دو صفحه (آخه معلمامون کیلویی نمره میداد تعداد خطهات اگه بیشتر بود نمره بیشتری می گرفتی) یادش بخیر چه دورانی داشتیم دلم برا دوستای مدرسه ایم تنگ شده... 

یادم میاد کلاس دوم دبستان که بودیم معلم قرآنمون یه روز حسابی اذیتمون کرد نمیدونم چرا نصفی از کلاس کتاب قرآناشونو نیورده بودن بچه هایی که کتاب نداشتنو جلو کلاس جمع کردو خودش به صندلیش لم داده بود هی بچه هارو میترسوند که یادتون میره کتاب قرآناتون بیارید.ُ میدونم باهاتون چیکار کنم تا عمر دارید یادتون نره همتون میدم دست آشپز تا قیمه قیمتون کنه برا ناهارمون خورشت قیمه بپزه (اون موقعها مدرسمون ناهار میداد چه ناهاری فکر کنم از مال سربازخونه بدتر بود. مجبورم بودیم بخوریم مگر نه دعوامون میکردن. من که نمیخوردم قاشق قاشق یواشکی غذامو میریختم زیر میز...) بچه ها گریه میکردن و التماس توروخدا خانم دیگه یادمون نمیره کتابمونو میاریم خانم توروخدا مامانم برام نذاشت... این خانم معلمون هم قاه قاه میخندیدو هی تهدیداشو ترسناکتر میکرد... 

من و بغل دستیم (اسمش زینب بود تو وقتای بیکاری اداء مامان بزرگارو با هم در میوردیم با مدادمون بافتنی میبافتیم) کتابامونو اورده بودیم ولی یه دفعه زار زار زد زیر گریه قرمز شده بود خانم معلمون میگفت تو چته تورو که نمیخوام بدم دست آشپز!! زینب تو همون گریش میگفت اسحاقی رو که میخوای بدی اون دوستمه اگه من بدون اون برم خونه جواب مادرشو چی بدم؟! خانممون وقتی معصومیت زینب رو دید گفت بخاطره صبری (زینب) همتونو می بخشمو نمیدمتون دست آشپز! 

اون دوران معلمامون هر حرفی بهمون میزدن باور میکردیم اونام هر بلایی میخواستن سرمون در میوردن هیچی هم نمیرفتیم به پدر و مادرامون بگیم چون میگفتن ما تو خونه هاتون دوربین داریم اگه برید حرفی بزنید میدونیم با شما چیکار کنیم!  

 

  

 

پ.ن: کاشکی یکی از بچه های اون کلاس این مطلب رو بخون (سال ۶۹-۱۳۶۸) (مدرسه نصر)

نظرات 4 + ارسال نظر
لیلیَن یکشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 04:19 ب.ظ http://lilien.blogsky.com

سلام عزیزم
چه معلمهای وحشتناکی از فاشیستهای نازی هم بدتر بودن که اینا.
خدا لعنتشون کنه که اشک بچه ها رو اینجوری در می آوردن.
مراقب خودت باش عزیزم.
شوهر من که همیشه دیر میاد.

سلام لیلین جون
معلم خوبی بود همه دوسش داشتیم ولی نمیدونم چرا اون روز حال میکرد اشک و التماسای بچه هارو میدید
مرسی عزیزم تو هم همین طور
پس هفت تیر لازمه

آرزو یکشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:11 ب.ظ http://www.arezui.blogfa.com

چه ساده بودیم...........
ای ول به ناهارایی که میدادن
به ما نمیدادن

بچه های این دورو زمون رو میبینم به حالشون قبطه میخورم بچه دو ساله هم میتونه حقشو بگیره ولی ما اون موقع که تو سری خور بودیم حالا هم حال و روزمون بهتر از اون موقع نیست! البته منظورم فقط خودمها.
اه اه نمیدونی چی بود صد رحمت به غذا بیمارستان و سربازخونه...

مریم توپولی دوشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:49 ق.ظ http://www.man-va-to-ma.blogsky.com

ولی ما هیچوقت تو مدرسه بیخود دعوامون نکردن طفلک شماها

بیخود نبود کتاب قرآن نیورده بودن دیگه
ولی خیلی بعضی وقتا شورشو میوردن خوش به حالتون

آتوسا دوشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 05:53 ق.ظ http://www.ghose.blogsky.com

زدی تو خط خاطره؟
بچه های بدی بودید لابد دیگه

آره دیگه هدف ثبت لحظات زندگیه خوووووو از هر جا بتونم مینویسم دیگه
نه بخدا انقده مظلوم بودیم نگو نپرس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد