امروز صبح آثار و نشانه های کلاس آموزشی مدیریت بحران دیروز روی میز کارم هویدا بود سیستمم مثل جیگر زلیخا پرت شده بود روی میز کارم (آخه کامپیوتر منو برداشته بودن برای ارائه پاورپوینت) آهی نه چندان جانسوز کشیدمو مشغول وصل سیستم شدم کلی هم عجله داشتم باید اول وقت گزارش برنامه هامو میفرستادم برای مرکز، زدم یکی از اتصالاتو قطع کردم، زنگ زدم به مسئول آی تی که بیا اینو درست کن بعد چند دقیقه اومد وصل کردو رفت نشستم که شروع کنم به کار کردن، دیدم موس قطع شده! ای خدا هر کاری میکنم وصل نمیشه زنگ زدم مسئول آی تی گفت میام ولی هر چی منتظر بودم انگار نه انگار خبری از جناب آی تی نبود که نبود(زمان هم برام خیلی کشدار شده بود) بالاخره یه عدد موس از کامپیوتر یکی از بچه ها دودر فرمودمو مشغول شدم،ای وای من یه سری از عکسام نیاز به فتوشاب داشت قرار بود دیشب سیاجون برام انجام بده با رفتن خونه مامان اینا به کل فرمواش کرده بودیم (منم فتوشاپم تعطیل!) حالا باید دست به دامن یکی دیگه از همکارا بشم ایشون لطف کردن بعد 2-3 ساعت کاررو تحویلم دادن خلاصه با کلی داستان گزارشی رو که قرار بود 8 صبح بفرستم ساعت 12 ظهر فرستادم مرکز؛ و اینطور شد که مقدمات بهانه گیری رو برا بچه های مرکز با کمک ابر و باد و مه و خورشید فراهم نمودیم (دستمون درد نکن).
امروز باز کلاس مدیریت بحران برامون گذاشتن (خدایی چه سازمانی داریم هر روز هر روز آپ دیتمون میکنن) کلی کمکهای اولیه یاد گرفتیم.
نزدیک ساعت 5 رسیدم خونه سیا هم با مامان و باباش خونه بودن بعد کمی استراحت، پاشدم شام گذاشتم سیا هم برای دیدن ماشین رفت بیرون الان من با مامان و بابا شوشو تنها هستم، نشستم پای نت!!!!!
الهی که عاشق هم بموونید همیشه
آمین
پدر شوشو و مامی شوشو خونتونن تو اومدی پای نت![](http://www.blogsky.com/images/smileys/027.gif)
من یه بچه فقط میخوام. دنی کافیه
دفعه دیگه برام دعا نکن دخمل گیرم بیادا.
آره عزیزم لپ تاپ گوشه هاله هر وقت میشینم میزارشم رو پامو مشغول میشم گاهی هم با هم صحبت میکنیم (زبونشونو بلد نیستم بیشتر 3 نفری حرف میزن منم با نت خودمومشغول میکنم) (به من میگه عروس با کلاس! فکر میکنن دارم کارای ادارمو میکنم!)
خدا برات حفظش کنه عزیزم آخه دختر یه چیزه دیگست
آبجی سوسن عزیز دوباره سلام
جدا خسته نباشی ،حسابی گرفتار کار و زندگی هستی و اونقدر باحال مبای اینجا و باز مینویسی
خواهشی دارم
اگه میشه از خاطرات پدر و مادر شوشو ،ازشون بپرس و بنویس اینجا،مثلا خاطره ازدواجشون...تورو خدا....خیلی اینجا قشنگ میشه با خاطرات اون عزیزان
با توجه به اینکه کم کم به شب یلدا هم نزدیک میشم اگه داداش سیا اجازه میده یه عکس از شب چله تون بزار اینجا تا حداقل داداش سیا رو ببینم و مهموناتون رو
--------------
از روزی که با ویلاگ شما اشنا شدم صبح و بعداظهر که کانکت
میشم حتما بهتون سر میزنم
من عاشق اینجور خاطرات و نوشته ها هستم
مثل داستانهایی که تو مجله روزهای زندگی چاپ میکنند
خاطرات شما هم مثل اینها شیرین و خواندنی هستن
موفق و سلامت باشید آبجی
به آقا سیا هم سلام منو برسون
-------
راستی تو پست های قبلی که نظر دادم یادم رفته بود اسمم رو بنویسم...معذرت
ز سر سلام به آقای حواس پرت
پس بی نام و ح شما بودی؟!!!!!!
شرمنده اجازه ندارم
شما لطف داری در حد مجلات که نیست اتفاقای زندگیمه
خوش به حالت کاش منم زبون مامان شوهرم رو نمی فهمیدم او نوقت خیالم راحت بود امشب مهمونی بودیم بد زد تو برجکم
الههههههههی بگردم عب نداره نشنیده ردش کن به رو خودت نیار عزیزم